به نام خدا
ذکر دلها
صحیفه ی فردوسیه
مفتاح الاعمال ( الفردوس )
الفتاح المبین فی طب الیقین
گشاینده ی ویژه ی آشکار در شفا بخشی یقین آور
به نام خداوند بخشاینده ی بخشایشگر
ایمان بیاورید به خداوند که او الله است طلب توبه می کنم از پروردگارم و به سوی او بر می گردم ستایش مخصوص خدای جهانیان است معبودی جز او نیست پروردگار عرش عظیم است فریاد رس بیکسان بسیار بخشنده خلق کننده توانا زنده پا برجا شکر کننده بزرگ غضب کننده چیره با شکوه تنها غضب کننده بسیار بخشنده گشاینده ی گشایشگر بینای شنوا خلق کننده ی توانا اوست اول اوست آخر اوست آشکار اوست پنهان سپاس منت نهادن ستوده ی دارای حکمت دانا بخشایشگر ستوده دارای مجد و عظمت خلق کننده ی توانا زنده معبود پاک و پاکیزه و قدسی روشنایی حفظ کننده پروردگار جهانیان ایمان بیاورید به خداوند خداوندی که الله است طلب غفران می کنم از پروردگارم و به سوی او برمی گردم سپاس مخصوص پروردگار جهانیان الله که معبودی جز او نیست پروردگار عرش بزرگ و با عظمت فریادرس بیکسان بسیار بخشنده خلق کننده ی توانا قهر کننده منت گزارنده تحمیل کننده ی قدرت شنوای بینا زنده پاینده پاک و پاکیزه شکر گزارنده بزرگ روشنی بخش قهر کننده یکه و تنها پروردگار جهانیان بخشایشگر نگه دارنده گشاینده دانا از روی رحمت اوست اول اوست آخر اوست آشکار اوست پنهان روزی دهنده ی عزتمند ستوده ی بزرگ زنده معبود توبه کنندگان جانشین گذشتگان و تو بهترین ارث دهندگانی و به راستی که تو ای معبود من پادشاه حق آشکار هستی معبودی جز تو نیست پروردگار عرش عظیم تویی .
پیراسته است الله که او پروردگار جهانیان است ای پروردگار عرش عظیم ای گرداننده ی قلب ها و ای گرداننده ی قلب ها ودیدگان ای راهنمای پاکان .
ای پناه پناهجویان و هیچ جنبش و حرکتی نیست مگر به اذن خدای اعلا و عظیم .
درود پروردگار بر محمد (ص) و آل محمد (ص) . ای پروردگار جهانیان خدایا به تو پناه آوردند یلمیخا مکسلمینا کشفوطط آذرفطیونس کشافیطونس تبیونس یوانس اصحاب کهف و سگ آنها قطمیر آمرزش می طلبم از خدا پناهی غیر از او نیست و مومنان بر خدا توکل بکنند صاحب جلالت وکرامت است و به سوی او توبه می نمایم ای برآورنده حاجتها به نام خداوند بخشنده بخشایشگر معبود و پناهی و خیری جز او نیست و مومنان بر خدا توکل بکنند ای بر آورنده ی حاجات ای نور ملائکه ی سرای نویسنده از خداوند طلب آمرزش می نمایم و به سوی او بر می گردم . به نام خداوند بخشاینده ی بخشایشگر . چرا از خدا طلب استغفار نمی کنید تا شاید شما را مورد ترحم قرار دهد . گواهی می دهم معبودی برای خود شریکی نمی گیرد . ای پناه پناه آورندگان ای برآورنده ی حاجات از پروردگارم طلب توبه می کنم و به سوی او باز می گردم . اجابت کن به رحمت خود ای رحم کننده ترین رحم کنندگان.
بپا دار نماز را شهادت می دهم برای نزدیک شدن به او هیچ معبودی جز الله نیست . او یگانه است هیچ شریکی برای او نیست برای نزدیکی به خدایی که در ملکش جز او نیست و برای او وصیی نیست . در ذاتش و بزرگی اش بزرگتر از هر چیزی است و شهادت می دهم به درود به محمد (ص) بر سهم الله بنده و قرین و سرپرست اوست .
پروردگارا درود فرست بر محمد (ص) و آل محمد (ص) و رحمت خدا و برکتهای خود را بر آنان ای فرزانه و ای منت گزارنده ای بخشاینده و ای بخشایشگر سلامی از قول پروردگار بخشایشگر سلام بر ما و بر همه بندگان صالح خدا سلام بر بندگان مخلص و بی ریای خودت برایشان که دین را برای او می خواهند و همچنین که شهدا که بخشیده شدگان در بین شما و رحمت خداوند و برکات او به فرمان خداوند هدیه و بخشش خداوند . پس او را به بزرگی یاد کن .
استجابت کن و اعلام بیزاری از کافرین و منافقین و عهد شکنان و خدعه کنندگان دین و احمق ها ( خشکه مقدسها ) و از دین خارج کنندگان و خیانت کنندگان و پیمان شکنان و به حق تو کلام با عظمت و بزرگ و کسانی که به زبان زیر قول حق زدند برای اکثر ایشان ایمانی نیست و از دین خارج شدگان و احمق ها ( خشکه مقدسها ) و غصب کننده ها دشمنان عدل ولو آن که مشرکین خوش نداشته باشند . خدا همه ی اینها را دشمن خود می داند لعنت خدا بر آن دشمنانش جمیعا تا روز قیامت .
بنگر اشاره کن به حق آن کسی که تو را و به حق آن کسی که نازل کرد علائم غیب را بر جهانیان پس خدا بهترین نگه دارنده و حفظ کننده است . ای دانا ای برتر ای بزرگ ای آمرزش دهنده و ای بخشایشگر ای خدای زنده ی توانا به رحمت خودت ای فریادرس بیکسان ای برآورنده ی حاجات مومنان ای صاحب شکوه و کرامت هیچ معبودی جز تو نیست پیراسته است دامن مقدست از هر نقصی من از شر ظالمین به تو پناه می آورم پس مرا اجابت کن و از این غم رهایی بخش همانگونه که مومنین را نجات می دهی و نیست بر ظالمین فزونی مگر خسارت . از کافران خوف و ترسی نداشته باش و از ظالمین دوری کن . دست خداوند بالاترین دستهاست خداوند مافوق همه است .
ای الله به نام تو و به اسم اعظمت الله بگو قسم به خداوند از خداوند و به سوی خداوند و خداوند به هر کاری تواناست . ستایش خدایی را که پروردگار و آفریننده ی جهان ها ای الله به نام الله اسم اعظمت الله کفر ورزیدند و به طاغوت پیوستند پیراسته است الله آنچه بخواهد همان است هیچ محوری و نیرویی نیست جز به او که همانا الله به هر کاری قادر است .
ای حفظ کننده ای منت گذارنده ای توانا ای برتر ای بزرگوار ای دارای جبروت عزیزتر از تو کیست حکیم تر از تو کیست و رحمانیت تو را که دارد ای کسی که لطف تو بسیار است رحم کن بر بنده ی ضعیفت ای و منت و دلیل و برهان. چه کسی غیر از تو مالک است ای بی نیاز ای گشاینده ای روزی دهنده ای که به راستی نجات می دهی ای کسی که دعاها را اجابت می کنی . ای صاحب پذیرنده ی توبه ای شنوای صداها ای بر آورنده ی حاجتها ای کسی که حاجتهای جویندگان را می دهی و غم و اندوه وسختی ها را به شادی مبدل می کنی و ترسها را به ایمنی. کلماتت تام وتمام و اسمائت موجب استجابت است . ای که کارهای بزرگ را کفایت می کنی . ای پوشاننده ی عیبها پناه می برم به عزت الله و ای پروردگار جهانیان تکیه می کنم به تو ای زنده ای که نمی میری و اسماء تو مقدس است و پروردگار جهانیانی و قدرت الله هستی پرورش دهنده ی جهانیانی و همه ی نیروها از توست ای پروردگار عالم و رئوف و مهربانی و پرورش دهنده ی جهانیانی و مایه ی رحمت هستی و پرورش دهنده ی جهانیانی و دارای جبروت خداوندی هستی و پرورش دهنده ی جهانیانی و بزرگواری و پرورش دهنده ی جهانیانی و نور کبریا هستی و پرورش دهنده ی جهانیانی بر انبیاء و پناه دهنده هستی ای الله و پرورش دهنده ی جهانیانی بر آنان به تصمیم و اراده ی الله و پروردگار عرش بزرگ هستی و مقام سلیمان (ع) پسر داوود (ع) پادشاه جن و جنیان و به حق الله اکبر که معبودی جز الله نیست خدای فرشتگان مقرب و به حرمت او که رحم کننده ترین رحم کنندگان است و کلمه ی مبارک الله تمام کننده ی همه ی اسماء از شر وسوسه های وسوسه کننده ها و
به نام آن اللهی که شفا دهنده است . به نام آن اللهی که کفایت کننده است . به نام آن اللهی که بیماریها و دردها را شفا می بخشد و ضرری نمی رساند با انگشتانش در قطرهای زمین مگر نه به طریق عمل با انگشتانشان . به نام اللهی که به او ضرری نمی رساند سرکشی بندگان و او شنوای داناست و عزت داده به سلیمان (ع) پسر داوود (ع) رحم کن بر ما به رحمت خودت ای رحم کننده ترین رحم کنندگان .
الله کسی است که پیراسته است خداوندی که دانای قدیم و عظیم است .
ای تغییر دهنده ی قلبها و دیدگان ای تدبیر کننده ی شب و روز ای دلالت و برهان و بگو از فرشتگانی که اعمال انسانها را می نویسند و بگو از درون و باطن و توکل کنندگان ای پناه کسانی که پناهی ندارند و تو به پناهگاهی نیاز نداری . ای فریادرس بیکسان پیراسته است قسم به خداوندی که پرورش دهنده ی جهانیان است . ای خداوندی که صاحب حکمت و بیان کننده ی مسائل هستی . ای خدای عظیم و بخشنده ای خدایی که بخشنده و سزاوار منت گذاشتن و اعانه و کمک کردن هستی و پناه می برم به معجزه ی الله و کبریایی خداوند و توکل می کنم بر زنده ای که هیچ مرگی برای او نیست ای علت پاکان و ای بهترین همسایه ی همسایگان .
الهی به راستی از تو مسئلت دارم که تو الله هستی . هیچ معبودی جز تو نیست ای زنده ی پا بر جا و او پاک و منزه و تشکر کننده ی بزرگوار است . ای با جلالت با قدرتی که بر همه چیز سیطره داری . ای منت نهاده ای نور پاک است الله ملکوت آسمانها و زمین و خدای شکر کننده ی بردبار دانای غیب و شهادت عزیز پسندیده دارای مجد و عظمت زنده منت گزارنده صاحب جلالت و کرامت . الله ما را کافیست و او بهترین وکیل است و بهترین مولا و بهترین نصرت بخش است . هیچ محور و نیرویی جز الله نیست . خدای برتر و با عظمت و چه مبارک است بهترین خلق کنندگان .
شنوای بینا ای یاری کننده ی بیکسان و ای بخشنده و ای توانا ای گشاینده ی درها ای زنده ی به حق الله ما را یاری می کند عزیز است و به زودی ما را پیروز می کند و به ستایش او و اوست شنونده محافظت کننده ی عظیم و دانا
طلب بخشش و آمرزش بزرگ می کنم از پروردگاری که پرورش دهنده ی من است و به سوی او بر می گردم .
ای دارای حکمت ای نگهدارنده ای بزرگوار ای الله دارای جلالت ای منت گذارنده ای رحم کننده مبارک است الله پاک و منزه است الله صاحب حکمت شکر گزار بزرگوار است ای بخشایشگر کننده سلام از قول پروردگار بخشایشگر . به رحمت خودت ای مهربانترین مهربانان . ای دارای علم بهترین خیر نزد توست . همان تو صاحب گذشت وسیع هستی اگر اراده کنی همه ی درها برای تو به سوی خیر و صبر باز می شود . اوست بهترین محافظت کنندگان و از غیب محافظت می کند . همان الله دوست دارد کسانی را که به او توکل می کنند و صبر کنندگان و شکر کنندگان مبراست دامن کبریائی ات نیست معبودی جز تو مبراست دامن کبریائی ات نیست معبودی جز تو پیراسته است دامن رفیعت و گشاینده ی داناست برتر است از هر رفعت و بلندی . گشاینده ی عظیم است و حزب الله و سربازان او پیروزمندان اند به رحمت تو ای رحم کننده ترین رحم کنندگان
لااله الاالله برای وارث آدم صفوه الله (ع) و لااله الاالله برای وارث اسماعیل ذبیح الله (ع) و لااله الاالله برای وارث نوح نبی الله (ع) و لااله الاالله و تامل به خاتم سلیمان ابن داوود (ع) و لااله الاالله برای وارث داوود (ع) و تامل به زبور حضرت داوود (ع) و لااله الاالله برای وارث ابراهیم خلیل الله (ع) و تامل به صحف حضرت ابراهیم (ع) و لااله الاالله برای وارث موسی کلیم الله (ع) و تامل به تورات حضرت موسی (ع) و لا اله الاالله برای وارث عیسی روح الله (ع) و تامل به انجیل حضرت عیسی (ع) و لااله الاالله برای وارث محمد (ص) حبیب الله عبده و رسوله و تامل به قرآنی که بر حضرت محمد (ص) نازل شد .
بارالها (معبودا) ما را حفظ کن از همه آفتها و بلاها و از همه ی گزند چشم بد مردم و گوش و چشمانشان و زبان سخنگو و از شیطنت هر شیطان پوشیده شده و جن و جن پوشیده شده و غول و هر غول پوشیده شده و مرد و زن جادوگر و مرد و زن کاهن و توفیق از آن الله است.
ای خدای با جلالت اجابت کن به قدرت کلمه ی لااله الاالله ( معبودی جز الله نیست ) ای خدای منت گزارنده اجابت کن به قدرت کلمه ی لااله الاالله (معبودی جز الله نیست) ای خدای دارای قدرت برتر قهر کننده اجابت کن به قدرت کلمه ی لااله الاالله (معبودی جز الله نیست) ای خدای صاحب جباریت (جبروت) اجابت کن به قدرت کلمه ی لااله الاالله (معبودی جز الله نیست)
طلب استغفار می کنم از پروردگارم و به سوی او برمی گردم اجابت کن ای پروردگار جهانیان به رحمت خودت تو رحم کننده ترین رحم کنندگانی تو را سپاس می گویم که پروردگار جهانیانی .
و من الله التوفیق
والسلام علی من التبع الهدی
مصطفی یزدانی ( هدایت )
بس به طلب اهل دل یاد تو را می کند
در طلبت می دهم دست و دلم سوی جان
یوسف کنعان دل نقش تو را می زند
پیرهنت می دهد دم به دمی بوی جان
عقد ثریا چسان بر دل و جان ناله کرد
کیست چنین بی خرد می رود از کوی جان
کار جهان در هم است این دو جهان بر هم است
هین دل من قصد سر کرده ز گیسوی جان
عاقبت این روح من سوی خدا می رود
عاقبت از کار هم رفت به جادوی جان
هر چه (هدایت) به دل یاد تو را نقش زد
هست نشد تا شود مست به داروی جان
سحر امشب چه می خواند دلی غمگین به خود دیده
که یار از یار می نالد چه شد آن سوگواریها
دلی مجنون دلی غمگین دلی از باده رنگینتر
خیالی خام می جوید که بیند ماندگاریها
سیاهی راز می خواند که نجوا بر دلی امشب
هزاران بار می نالد چه شد آن بردباریها
ببین لیلی چه خوشحال است مستی از رخش پیداست
بسی خوشحال می خواند که دادم بیقراریها
به جان گوید منم مجنون ولی فی الحال کم کار است
که بی حاصل چنین وا داشت مجنون را به زاریها
قلم در دست می لرزد خدایا راه را بنما
که شیرینی به فرهادی دگر بخشد نزاریها
ندانستم کسی غمگین شود از شعر مشتاقی
که فرهادی بفهمد برده شیرین کامکاریها
عجب راهی به دل جستم عجب کاری به دل کردم
خدا داند به یادش باز آوردم خماریها
صوابی را بجوید دل که این خود یک سرابی بود
که باید پای این دل خوش بکارم استواریها
سبکباران عاشق را خیال خام نبود چون
که می دانند این دنیا نمی ارزد به خواریها
(هدایت) گر دلش امشب فروغی تازه می جوید
به یادش خوب می آید که میرد یادگاریها
به پای مردم چشمم بریزم اشک پی در پی
که سبزه سبزه چشمم سوالی جستجو دارد
صدای بلبل محزون کجا دارد نوایی خوش
چرا که این دل ما را به راهی ذره مو دارد
هوای جانب شیرین مرا مفتون و شیدا کرد
به پای دل برم او را کلامی بذله گو دارد
چه کرده با دل غمگین من رخساره پر آب است
که همچو قطره آبی به رویم گفتگو دارد
خدای من زبان او شکر ریز است و شیرین کام
به کام دل رسد اما نگاهی خنده رو دارد
چه رفته بر دل خونین (هدایت) شرح حالم گو
که لطف خالق رحمان پیامی را به او دارد
یک کور کنار راه دیدم
بنشسته و شرمسار و مجنون
تنها و خمیده بود آن کور
رنجیده ز این جهان گردون
بر چهره او گذشت ایام
از بازی روزگار محزون
باران بهار بود اشکش
سیلی به کویر چهره اش چون
آنقدر دلش به گریه نالید
تا گشت اسیر موج جیحون
جنگیده به نفس شر بد کار
نبود دل او به دار مفتون
تا یک نظری به روی دل کرد
فهمیده جهان چه هست پر دون
زیرا دل پیر رنج دیده
چرخی زده از جهان به بیرون
احسنت به کور راه دنیا
تازیده به نفس همچو سیحون
یادی ز خدای پاک کس کرد
می بوده دلش چنان که ممنون
مرده است کسی دلش به دنیا است
آنکس که دلش به دار مسکون
راهی تو ز چاه چون شناسی
لطفی است که بر تو گشته افزون
خاموش شدم که کار از کار
رفته است و (هدایتی) چه مغبون
یک کلام از من شنو حرف حساب
با تو همراه است لطف کردگار
من بگویم مفتخر کن خود به مهر
افتخار بد نباشد ماندگار
مهربانی هر که در دنیا کند
او نمی بیند جهان را کارزار
رنگ دل گر چه خوش آب و رنگ شد
کار دنیا هر زمان هم گشته عار
چشمها در چشم هم خواهد نشست
طور دیگر دیده ها شد بیقرار
کارها وفق مرادش می شود
فکر بد در نزد او گردیده خوار
چون به هر جا می زند حرف درست
می شود با همدلانش همجوار
گر به کرسی هم نشاندی حرف خویش
با تو بد تا می کند این روزگار
تا که رازی بر دلت آمد بدان
روز می باشد دلت چون نیست تار
گفته باشم از (هدایت) نکته ای
حرف او دیگر نشد داد و هوار
بگو نصیحتی کنم تو را ای دوست
بدان گذار از این جهان خطر دارد
دو روز عمر پای این جهان دیدی
دو روز عمر ما چنین ثمر دارد
بیا و دل ز این جهان خاکی شوی
گذار عمر توشه مختصر دارد
جهان به این طرب از آن چه فهمیدی
که هر زمان سرت هوای دردسر دارد
اگر که غم به این دلت توانی جست
که دیده پای دلت گذر دارد
تصورت به ذهن من چه شوری داشت
چرا که یاد تو را به سر دارد
ستاره را تو ببین نگاهم کن
که آسمان ما چنان قمر دارد
مرا مراد دل چه شد بگو معلوم
مراد دل ز این و آن حذر دارد
سبو شکست و عمر بی تو طی شد باز
که سر سپردنش چه دردسر دارد
صدا صدای تو بود با این دل
سخنوری چو این زبان شکر دارد
نگاهدار تو شد همین مستی
دوای درد ناخوشی مگر دارد
ثواب عمر ما نمی شود بی بار
که دوستی با خدا ظفر دارد
بدان دوای جان تو (هدایت) بود
که یار بر دل ما هم نظر دارد
آنچه به دل می شنوم هست و نیست
احسن ومنی خلق ا... حمد
یورش تصویر به دل ناله کرد
می رسد از عالم غیبی به عمد
هر چه رسد لطف خدا بوده است
این همه گفتار مرا داده پند
چاره هر کار (هدایت) خوش است
نیستم از گفته خود خود پسند
بگو که یار ما رخش ستاره می چیند
چه غم بدان که آیتی ز نور می ماند
بگو بیا که این زمان زمان پرواز است
چه غم بر آسمان دل سرور می ماند
بگو دلی بخاطرت چه غم ز تن می شست
چه غم که یار هم دلش به شور می ماند
بگو بکن ز دل غمت که دل شود آزاد
چه غم که بر درخت شیره جور می ماند
بگو که عاقبت به دل چه شد به جز شومی
چه غم جفای یار هم شرور می ماند
بگو (هدایتی) دگر که با من داشت
چه غم جواب دل همیشه زور می ماند
بگو که روزگار چهره ات غمی دارد
چه غم که دوده ای به پای کوره می ماند
بگو نگاه اولش تو را ندا می داد
چه غم که مو نخست همچو غوره می ماند
بگو هوای یار بر دلم چه شوری داشت
چه غم کویر دل کنون به شوره می ماند
بگو بروب این غبار غم ز خود هر جا
چه غم که این غبار غم به دوره می ماند
بگو خدا پرست و دل ز قید تن وا کن
چه غم که معجزی بدان به سوره می ماند
بگو بجاست دل به این و آن (هدایت) داد
چه غم وفای ما که همه جوره می ماند
سال 73 یادم مانده است
وقت رفتن در کلاس درس بود
انتخاب واحدی کردیم و بعد
یاد آن کنکور و بعدش ترس بود
ثبت نام از ما عجب حالی گرفت
لیک بعد از آن مشقتهای سخت
پولها واریز شد در این حساب
صد هزار و سیصد و هشتاد و هفت
داده ام چون پول واحدهای درس
خواستند از من به تضمین سفته ای
جنگ اول به ز صلح آخر است
این همان آشی است که خود پخته ای
گر به هر مشکل نیایی در کلاس
با تو می گویم هم اکنون نیک دان
از کلاس درس گر غایب شوی
فاتحه اوراق سفته را بخوان
در ورقهای ارایه گفته اند
20 واحد را فقط باید نوشت
فکر می کردیم چیزی گشته ایم
لیک باید زود از آن علم کشت
می شود ساینس بعدش ست ا لایت
در فرنگی می توان این طور گفت
ارتباطات علوم اجتماع
بهترین رشته است دانم نیست افت
وارد بحث تخصص می شوم
علمهای خارجی پوشالیند
چونکه این گونه است علم مکتبی
علمها چون اسمشان تو خالیند
حتم دارم که شما هم واقفید
خوب آن علمی کنارش دین بود
با توجه به توکل بر خدا
نیک آگاهم به دور از کین بود
گر چه آزاد است دانشگاه ما
داخلش باور کنید اسلامی است
هر چه را گفتند تو باور مکن
پر ز استادان خوب و نامی است
گفته استاد ما خوانید درس
واقعا سخت است درس و بحثها
هر زمان رفتم به بازار کتاب
دستمان کوتاه بود از هر کجا
زود پیدا می شود تا پول هست
گر چه نایاب است کسری کتاب
ای خدا را شکر دانشگاه ما
بی ادب بودن در آنجا نیست باب
همکلاسیهای خوبی داشتم
هر کدام از دیگری بهتر ولی
حیفم آمد تا نگویم با شما
سخت کوش و درس خوان هر کس بلی
مبصری دیگر کلاس ما نداشت
هر کسی شد مبصر اخلاق خویش
هشت ترم از آن زمان شد پشت سر
ارمغان از علم در ما گشته بیش
چون رسد 77 امسال هم
تصفیه کردم حساب خویش را
الوداع از تخته سیاه و کلاس
خوب و بد بخشید کم یا بیش را
خدایا روح ما بازیچه گر شد
به وقتش عشق را بر تن امیدی
و هر کس خواهش نفسش هوس بود
تو رحمت را بر این روحش دمیدی
اگر از دست من کاری بر آید
به راهت می دهم سر را و جان را
دگر آن شوق در جانم نشیند
که گیرم از تنم آخر امان را
مزن بر طبل بیعاری تو انسان
گناهت را بر الواحی نوشتند
بمیرم تا نبینم سرکشی را
گلت را از گل پاکی سرشتند
بیا جانم بیا ای بهترینم
بچین از شبنم اشک نگاهم
نخواهم از تو دوری را عزیزم
بگیرم از نگاهی نور راهم
به هر جا تا توانم از تو گویم
و مردم را کنم هر جا (هدایت)
تو آگاهی خداوند توانا
روم تا اوج تا آن بی نهایت
هم عروس آمد اطاق عقد هم داماد ما
خنچه عقدی هم کنار شمعدان آیینه بود
دو کبوتر در کنار هم چه حالی داشتند
وه چه شور انگیز با او در شبی آدینه بود
عقد جاری شد عروس خانم جوابی را نداد
تا پدر شوهر بخواهد زود هم کاری کند
خانمی گوید که رفته گل بچیند نو عروس
باز هم آخوند مجلس خطبه را جاری کند
بار دوم بار سوم خطبه جاری شد ولی
تا بگوید بله زنها جیغ و بلوا می کنند
دخترکها در کنار و گوشه مجلس می دوند
جشن و پا کوبی بساطش را مهیا می کنند
میهمانان در اتاق عقد حاضر می شوند
بر سر هر دوی آنان پول باران می شود
باز هم لبخند و شور و عشق شد پا درمیان
دوستی گل می کند غمها چه درمان می شود
هر کسی دیگربه فکر قرض چندین ساله نیست
هر کسی آن وقت از شادی لبش پر خنده است
دست و پایش را چرا داماد ما گم می کند
راست می گویند آن شب هم شبی ارزنده است
شاخ شمشادی کنار نو عروسی منتظر
قول اینک داده گر تو هر چه را خواهی کنم
نو عروسی را به حجله شور و حالی تلخ نیست
گفته تا عمری است باقی با تو همراهی کنم
زیر دیگهای اجاق گاز آتش روشن است
بهر مهمانان پلو و مرغ بریان می کنند
چونکه آوردند شام از مطبخ تالار شهر
تا توانند از غذا و میوه شیرینی خورند
زوج خوشبختی کنار هم به ماشین می روند
با سواری دوستان کردند هم راهیشان
بوق ماشینها ز هر جا گوش را کر می کند
هر کجا رفتند بعد از آن به همراهیشان
تا عروسی هم پیاده شد ز ماشین ناگهان
گوسفندی قبل از آن هم زود قربانی شود
نور باران شد فضای کوچه زیرا گفته اند
فرصتی باقی است تا این کوچه نورانی شود
مجلسی را گرم کرده ساز و تنبک این زمان
جمع مهمانان تمام شب پر از شادی و شور
باجناق آمد کنار در به گوشش گفته بود
دعوت از ما چونکه خواهم داد فردا بر تو سور
کف زدنهایی که جمع دوستان هر جا کنند
کرده امشب هم فضای شهر را پر قیل و قال
با سعادت بخت یار زوجها در امشب است
چون عروسی بهتر از این را ندیدم تا به حال
دود اسفندی فضای کوچه را پر کرده است
چشم مادر از فراغ دخترش بارانی است
دخترش دیگر ز گریه تاب ماندن را نداشت
قطره های اشک او بر صورتش نورانی است
وقت رفتن می شود این هم گذشت اما بدان
همسران با شوهران چه یاد از آن دوران کنند
یک طرف این خرج و برج و آن طرف هم ای عجب
سرزنشهایی که بعد از جشن مهمانان کنند
بعد چندی انتظار فیلم عروسی حاضر است
فیلمبرداری در آن شب ثبت آن رخداد کرد
چون توانست این چنین او حرفه ای کاری کند
فیلم را هر کس که دیده گفته ما را شاد کرد
مرغکی دیدم هراسان
درد غربت در نگاهش
با درونی غم گرفته
رنگ رخساره گواهش
کوله بارش رنج و محنت
بال و پرهایش شکسته
آمده از غرب طوفان
اشک بر چشمش نشسته
گر چه از مام وطن هم
چند سالی دور بوده
هموطن از رنج غربت
سینه اش رنجور بوده
هر زمان بوده مسافر
عاشق گل پونه هایش
تا رسد خاک وطن را
می کشد بر گونه هایش
یک عمر با تو بودم و این دل ادب نشد
با خاطری فسرده به پایش نشسته ام
رخساره اش که بر رخ من طعنه می زند
یعنی تو ای عزیز ندانی چه خسته ام
خواندیم زود درس وفا را کنار هم
چون عشق ما بخاطر هم عاشقانه بود
آن لحظه ای که دل چو پری داشت مست عشق
عاشق شدن به سینه ما صادقانه بود
مهتاب شب گواه دلم بود تا به صبح
این راه تا به آخر خط خوب دیده بود
از دشت شب گذشت چه شد حال زار او
او تا سحر ستاره امید چیده بود
یادم نمی رود که دلش خسته شد به عشق
هر چیز مانده بود به آتش کشیده بود
زاری به چهره اش که خداحافظی من
آخر دلم به حال نزارش گریست زود
پرواز دل به سینه گذارش نمی رود
روزی گذشت زد قدمی با دلم چه سود
بر قلب من نمانده مگر جای پای او
دلدادگی او به دلم باز مانده بود
از سینه ام گذشت صدای محبتی
تقصیر من نبود که عقلم نمی رسید
اما عزیز دل که به پایش نرفت غم
بدتر ز عاشقی تو اما کسی ندید
قسمت چگونه بود نماندی کنار ما
یادت که هست دل به تو امید بسته بود
گویی ندای قلب مرا هم شنیده ای
از دل شنید عشق چو من لایقت نبود
آخر مرا ببخش که بد کرده ام عزیز
از دست روزگار به خاطر نیارمت
پابوس غم شدی تو نگو مرده این دلت
از من گذر تو را به خدا می سپارمت
چشمهای او به در خشکیده است
بس که او این پا و آن پا کرده بود
خاطرات سر به مهر خویش را
در نهانگاه دلش جا کرده بود
گونه های گل گلی مفهوم داشت
شد چراغ رهنمایی ایست ایست
جای هر کس نیست تا وارد شود
لایق این عشق اما کیست کیست
چاشنی عشق او از مهر بود
چشمهایش هر زمان مشتاق یار
در پناه بی کسیهای دلش
سایبانی گستراند پایدار
در حریم عشق جای عشق هست
بغض و کینه یک بهانه بیش نیست
چشمها گریان شود با بغض عشق
برد ما دیگر چو مات و کیش نیست
همنفس گشتیم در آن لحظه ای
صحبت از لطف و صداقت گشته بود
همنشین ما شده لطف و صفا
دور او اما حماقت گشته بود
هیچ کس کاری به کار او نداشت
این خود او بود او را زد زمین
گامهای او دهد بر ما نوید
شر زشتی شد پدیدار از همین
در کنار جاده پر پیچ عشق
تو بهانه خوبتر پیدا بکن
تا به منزلگاه بودن می رسیم
در به روی هر غریبه وا نکن
حیف از آن روزهای بی بدیل
چشمها پاک است و افکار جدید
میهمانی نگاه ما صفا است
در تضاد رنگ چشمان شد پدید
نرم نرمک صحبتم گل کرده است
بهتر آن است که سخن پایان دهم
بی چک و چانه سراغ خود روم
فکرهای خویش را سامان دهم
صدای خنده اطرافیانم
شکوه عشق را در من تنیده
بدنبال همین هستند انگار
زبانم لال روحم را خریده
به هر جایی بر اعصابم بکوبند
که صد فرقی چنان با ده ندارد
به من گویند که تو خوش خیالی
صدای تو به جایی ره ندارد
به هر صورت دلم را می چزانند
حناشان هر زمان بیرنگ باشد
صدا پیغامشان را می رساند
ولی آهنگ آن نیرنگ باشد
اگر امروز کار نیک کردی
عجب سرپوش بر کارت گذارند
ولی انگار دست از این سر من
نمی خواهند آنها بر بدارند
به نوبت وصله ای بر تو بچسبد
به هر طرفند و حقه طرح و ایده
ولی آرامش افکار من را
کسی تا این زمان هرگز ندیده
ز بس غوغا درون سینه دارم
مرا هرگز صدایی کارگر نیست
نمی دانم که می دانند آنها
مرا دیگر نیازی راهبر نیست
(هدایت) بارها این را شنیده
به شعرت سوژه تکراری نباشد
و نیت کرده بودم با خدایم
که در من سوء رفتاری نباشد
فرهاد شدن چه کار سختی
زانرو که نداشت نیک بختی
شیرین به چه روی کرده پستی
سرگرم شده به شور و مستی
چون دل ز طلب که ناله سر داد
ای وای به حال زار فرهاد
اینگونه همیشه بوده عمری
آواز چه خوب خوانده قمری
مرشد چو بزد به طبل هستی
بانگی زده او به هر چه پستی
ما هم به که درد خود بگوییم
زنگار بدی ز دل بشوییم
ای عشق مراد ما تو باشی
آن دلبر بی ریا تو باشی
اینگونه همیشه بوده عمری
آواز چه خوب خوانده قمری
آخر تو بیا دلت رها کن
آن را تو ز هر بدی جدا کن
اینبار شوی تو هم چه خوشنام
بر کن ز دلت هر آنچه آلام
روزش که رسد شوی تو آگاه
باری که کج است مانده در راه
اینگونه همیشه بوده عمری
آواز چه خوب خوانده قمری
صاحب طرب از چه دربدر شد
روز و شب او پر از ضرر شد
دوری بگزین ز هرزه چشمی
بر کس تو مگیر غیظ و خشمی
سرمست نگو جهان چه زیباست
از بازی روزگار پیداست
اینگونه همیشه بوده عمری
آواز چه خوب خوانده قمری
بردار ز دل سیاهکاری
بر گیر ز تن غبار خواری
زشتی و بدی ز خود جدا کن
اعمال پلید را رها کن
بندی تو بزن به پای شهوت
باز آی و مگو که هست شهرت
اینگونه همیشه بوده عمری
آواز چه خوب خوانده قمری
آنقدر دلت خدا خدا کرد
تا هر گره از دل تو وا کرد
آزاد شو از جهان خاکی
بر سینه خود بخواه پاکی
امروز بیا (هدایتی) خواه
از حضرت حق عنایتی خواه
اینگونه همیشه بوده عمری
آواز چه خوب خوانده قمری
با یار بگویید حماقت به کنار
مستی شده عار
در خلوت خود روز و شب او فکر نگار
روزش شده تار
خاکستر بیچارگیش گرم شده
آزرم شده
جوینده دنیا پی یک لقمه نان
سرگرم زمان
سرها به گریبان گرفتاری خویش
نه پس و نه پیش
ساز دل خود با سر خود کوک کنند
هر سو بروند
دیوانه عقلند چو عاصی شدگان
وا پس زدگان
گر مشتری لشکر مردوک شوند
جان کوک شوند
اعمال بد خویش بفرما تو نگر
بنداز نظر
هر گاه نظر بر دگران تنگ کنی
پس جنگ کنی
بیداد گری شیوه مردان نبود
درمان نبود
پنهان ز نظر آتش نفس از دل تست
ضعف از گل تست
هرم عمل خویش به همراه نبر
ای خاک به سر
انسان خردمند به درگاه خدا
او کرده دعا
می گفت به معبود ز احوال خودش
از حال خودش
نیروی درون همره و دمساز نشد
همساز نشد
عهدی است میان من و دلداده خویش
نه کم و نه بیش
هرگز نتوان عاطل و بیکار نشست
بیعار نشست
پس جانب امید نگهدار هنوز
چون شمع مسوز
سرباز قلم چرخ زنان فکر شکار
بوده سر کار
جوینده امید به دنبال خیال
آن فکر محال
چشمان (هدایت) پل احساس شعور
در حال مرور
امشب به دلم شور وشعف فتنه به پا کرد
تیری که رها کرد
برقی زد و چون ساعقه ای نور بیفشاند
اینبار چنین خواند
تکرار گناهان دل ما را بکند سنگ
این عرصه شود تنگ
هر قدر به سندان دلت مشت بکوبی
خالی است زخوبی
زنگار که بر پهنه افکار تو افتاد
دل را نکند شاد
چون آهن پوسیده ندارد اثر خاک
باید که شود پاک
نمرود که دعوی خدایی جهان کرد
نالید چو از درد
مغزش بخورد پشه که تحقیر به هر جا است
از معجزه پیدا است
از پای در آورد همان پشه خونخوار
روزش بکند تار
آن کس که در افتاد ور افتاد (هدایت)
خوار است نهایت
از میان فاصله ها
تنها به نظاره تو نشسته ام
گویی در این تنهایی تو را می بینم
و صدای تیک تاک ساعت
صدای ضربان قلب تو را به یادم می آورد
چه سخت است در اِین فاصله با تو بودن
گویی این فاصله هیچ گاه
نمی خواهد به هم پیوند بخورد
و به جای تو درختان چنار کنار خیابان
هراسان خود را به در و دیوار می کوبند
و پرخاشگرانه از جدایی ما صحبت می کنند
و در پایان از کار خود پشیمان شده
نوید وصال و نزدیکی را به ما می دهند
زندگی بی من و تو معنی و مفهوم نداشت
تو بگو آخر فکرم به کجا پر می زد
زندگی با من و تو آمد و رفت
زندگی با گل یاس آمد و رفت
و تبسم به رخت گل می گفت
و تبسم به رخ ماهت گفت
سخن از باد بهار
سخن از خستگی کوچه یاس
منو تو تا بر کوه
می کشیم خط سفید ابدی
و به حال گل سرخ می خندیم
و سکوت ابدیت را
با پاک کنی از جنس امید پاک خواهیم کرد
در نگاهت یک روز
نفس عشق شکفت
چشم بر هم نزدی
عشق با تو چه گفت
بلبل نغمه سرا
با تو همخوانی کرد
خواند با ناله تو
عشق را نامی کرد
ابر از ناله تو
اشک شد جاری شد
بین چه زیبا و چه خوب
بر زمین جاری شد
به آینه نگاه می کنم
با تمامی فراز و فرودهای آن
تو را در آن می بینم
نگاهم را می خوانم
سکوت را به من هدیه می دهد
نمی دانم
شاید وقتی دیگر تو را ببینم
اما فکر می کنم
شاید آن روز هم
روز وصل شدن نگاه ما باشد
من از لبخند خوشحالترم
مرا ببین
تا گرمی نفست مرا در آتش خود بسوزاند
من از آیه های نور می گویم
و ترانه روشنی را برایت زمزمه می کنم
جاذبه ای داری که مرا به اعماق روحت می کشاند
و من تسلیم توام
ای که دوست تر دارم تو را
جانم بیا دوست تر دارم تو را
در یک قدم بر من بنگر
دوستی را دوست باید داشت
دوستی زیباتر از عشق است
دوستی را دوست باید داشت
دوستی ها شاخسار عشق است
دوستی چون برگ و گل را دیده ای ای دوست
در کنار هم شدن با دوست را عشق است
من و تو تو و من
در وجود هم خلاصه شده ایم
هر دو در جاده پر پیچ و خم تنهایی
تک و تنها راهی شده ایم
من و تو تو و من
همچو صبح صادق
پاک و بی آلایش
خالی از کبر و غرور
دوستی را بهانه می کنیم
خانه تنها شد
خانه از شلاق بی مهری تنش زخم است
ای دریغ از دست یاریگر
عاقبت آن بی وفاها بی خبر رفتند
رجعتی آنجا نمی کردند
تا که تنهایی کنار سفره مهمان شد
فرشهای کهنه خندیدند
سقف خانه با ترکهایش چه دلتنگ است
تنگدستی از در و دیوار خانه می بارد
بر سر اهل خانه باید زود
دست مهربانی را کشید
سینه را از زخمهای کهنه ی سالیان دور
باید شست
بر تمامی زخمهای خانه
مرحمی باید گذاشت
رهایم کن رهایم کن
مرا از قید این افیون اهریمن خلاصم کن
که نفرین بر تنم آهنگ مرگ می خواند
و انگشتان زردم دستهای مهربان دوستانم را نمی داند
لبان زرد من همچون گل پژمرده می ماند
پیام نفرت و نومیدیم را خوب می خواهم
برای دردمندان دگر پیغام خوش دارم
درون سینه ام اما گل امید می کارم
سوای آن همه رنج و غم و محنت
گل سرخ دلم را
نیک می خواهم
نمی دانم که می داند چقدر سخت است بیماری
کدامین ناجوانمردی برای اولین بار
درون این تن رنجور من پاشیده بود اول
بدون ذره ای رحم و مروت
این همه خاشاک از آن بذر بیزاری
اگر امروز می دیدم
درون خویش ذره ای قوت
برایش من محیا کرده بودم محشر کبری
صدای ناله هایش همچو آن لالایی مادر
کنار بستر من دردهایم را رها سازد
و با یک گوشه چشمی از سر نفرت
هم او هی رنگ می داد و دگر باره
هم او این بار رنگ می بازد
بعد از این غم و اندوه
نمی دانم چرا آنروز از راه دراز و دور
چرا بر دشت پر گل خار می کارند
به یکباره سراغم را نمی گیرد
نمی گوید که یک آدم درون بستر خوابش
ذره ذره بی صدا انگار می میرد
و دارد راه مردن پیش می گیرد
مگر کور و کر است آخر
و یا عقل از سرش پرواز کرده
چرا بر دفترم برگی نمی روید
نمی دانم چرا بر دستهایم برگ سبزی
دگر نمی روید
درون دفتر عمرم
دگر شخصی مرا از لا به لای برگهای تقویم زمانه
هر از گاهی نمی جوید
در این هنگامه عظمی
تو را چند کار می باید
چرا مانند گنجشکان کوچک
از پی این شاخه و آن شاخه ای
و آواز رهایی را نمی خوانی
چرا کز کرده ای لم داده ای
بر آن درخت بید بی حاصل
که چند سالی است دگر
برگی نمی روید بر او
و مردم آوازهایش را
برده اند از یاد
مگر این را ننگ می دانی
که هر قلب ضعیفی را
تو روزی شاد گردانی
و با آوازهای خود به خود گویی
که کارهایم را برده ام از یاد
و شاید با خودت گویی
تو را با این خطابه ها کجا جایت
طپش شعر به رگهام نوازش می داد
طپش شعر مرا تا دل تاریکی برد
چه شده این دل من عاشق رسوایی من
و دلم گفت به من هر چی که می خواست بگه
که نفس برده تو را باز به پابوس نسیم
که نفس گشته دلش مضطرب از سفره تن
نکنه یه وقت به تن فرمون ناجوری بدی
...
دوش
رفتم بر سر
آن کوچه درویش پاک
گفتمش
آخر این چه کاری با من است
که زنی بر سر و بر موی خویش
گفت تو را ...
امروز فرصتی است دوباره
برای نفس کشیدن برگهای زردم
تا سبزی زندگی را پیش روی چشم شما
نمایان کنم
آری به بار خواهم نشست
و ثمره عمرم را
برای شما دوستان
به یادگار خواهم گذاشت
و با مردم بودن را
به امید روزهای خوش آینده
زمزمه خواهم کرد
آن وقت لحظه خداحافظی است
برای سلامی دیگر
ما بذرهای امید را
در دشت خاطره ها
به صدای نوازشگر آب می سپاریم
ما می کاریم
و از امید به بار نشستن تنها بذری
رسیدن را در چشمان خود فریاد می کنیم
ما می آییم
و با سبزی گلهای خاطره
طراوت را به آغوش فردا می سپاریم
ما فراموش نمی شویم
همیشه زنده ایم و در یادها خواهیم ماند
و بر خاطرات دفتر دلها می نشینیم
گوش کن
دلم می خواهد صدای تنهائیم را
که همچون باد هوهو کنان می غرد بشنوی
چرا که
از لابه لای بیداریم
به تو فکر می کنم
وقتی تیشه بر سنگ می خورد
تا سنگ بت شود
و غبار سنگ
بر تیشه می نشیند
غبار می گوید
خدا را شکر
که غبار شدم و بت نشدم
ما باید از غبار هم کمتر باشیم
وقتی از کوه بالا می روم
کوه با آن همه عظمت
در مقابلم احساس
عجز و ناتوانی می کند
چرا که دستانم
به آسمان
نزدیک تر است
معلم چون چراغ عارفان است
به تاریکی چو نور زاهدان است
به هر جایی امید عاشقان بود
به هر سویی نوای سالکان است
آن لحظه ای که نوازنده به تار می زند
این دست اوست در پی رفتار می زند
دزدان بگو که جرأت دزدی نداشتند
تا جارچی پیر به شهر جار می زند
فرهاد که شیرین همه خوشنام کند
تبخاله زده شعر مرا خام کند
آهنگ تفکرات من شعر من است
هیهات (هدایت) سخنت رام کند
بر سر مزارم که می آیید
صلواتی شایسته بگویید
باور کن از تنهایی و سکوتم
مغفرتی دانسته بگویید
گویم چه حسنی است در من حکایت است
آخر چه سری است در من روایت است
از مردم شهر ورامین شنیده ام
بوذرجمهر و شاعر اعظم (هدایت) است
جانا به جهان جانی
چون روح که می مانی
ای یار تویی که جاودانی
آگاه به کار این جهانی
آخر تو خدای این زمینی
بر جمله جهانیان معینی
بر جمله جهانیان عزیزی
دادی داری تو جهانیان تمیزی
شاهی جهان لیاقتش تو
درمان دلی کفایتش تو
یارب مده هیچ کار دستم
تنها که بدون حق چه هستم
تا روی تو بر دلم نظر کرد
از هر چه بدی دلم حذر کرد
چون هیچ شوم بدون رویت
من آمده ام به سوی کویت
ای دوست ترین کسی که دانم
ای یارترین کسی که خوانم
جان غیر تو هیچ کس ندارد
خود را ز طلب به حق سپارد
دریاب که ما به جان ننازیم
هر لحظه فقط به جان ببازیم
ای خالق این جهان که هستی
ما را ز درت مران که هستی
پیروز تویی به کار هستی
منداز مرا به راه پستی
کشتی بلا همین جهان شد
هر کس که تو را شناخت جان شد
در هر نظری خدا تو باشی
بر آب که نا خدا تو باشی
شرمنده ز روی دل مگردان
یارب دل ما ز تن بگردان
بنمای رخت به حال مسکین
زیرا که دلم شده است غمگین
مرده است نظر به سوی این دل
خواری همه مانده روی این دل
بیزار شدم ز این جهانی
از سر به تهش چنین زیانی
دلگیر شدم دلم تو را خواست
بد حال نمی شود که اینجا است
هر کس دل خود به سوی او کرد
آن روی عزیز جستجو کرد
روزم همه گشت خوب ومعلوم
صبرم همه هست پاک و معصوم
دردی به دلم نمانده آنی
آخر تو خدای مهربانی
دانم که جهان به روز محشر
شد روز رسیدگی به هر شر
اما تو بگو که چیست محشر
هر فعل بدی که نیست محشر
قرآن ز تو جوش می زند یار
بر ماست که لطف حق چه پر بار
آن حجت عاشقان که آمد
پیغمبر ما بگو محمد (ص)
با نام علی (ع) دلم به پاکی
آسوده شد از جهان خاکی
عاشق که شدم به روی ماهش
هست این دل من عزیز راهش
چون راهبری (هدایتش) تو
بر این دل من روایتش تو
زیبا صنما عزیز ما قهارا
ای آنکه نظر کنی ببخشی ما را
دریاب مرا که دل ز تو می خواند
اینگونه دلم به راه تو می ماند
چون دوست تر از تو کس نمی بینم باز
از خرمن عاشقی چه می چینم باز
فیضی است رسیده بر دلم از یادت
باز آمده ام که دل دهم بر بادت
هیهات اگر کسی تو را بشناسد
یکجا دل و دین خود به راهت بازد
شوری به دلم نظاره گر می آمد
تا بر دل ما چنین (هدایت) آید
یارب دل من مست هوایت شده است
هر کس نظری کرد فدایت شده است
با هر نفسی بر دل من گشته عیان
آخر که خدا در همه جا نیست نهان
سالوس صفت گشته چو ابلیس لعین
نفرین خدا در پی او گشته قرین
ما را تو خدا با خودمان وا مگذار
با خویشتن خویش تو تنها مگذار
اشکی ز تنم آتش غم می فکند
با صوت دفی این دل من می شکند
سوزی به دلم آخر کار آمده است
تا در طلبت زار و نزار آمده است
یادار (هدایت) چو رسد بر تو زیان
دلگیر نباید شد از آلام جهان
انسان تو را که روز ازل آفریده اند
جن و ملک ز حسن جمالت چه دیده اند
خالق ز ما چه دیده که اینگونه همچنین
گوید هزار بار که احسنت و آفرین
در ما حکایتی است به ژرفای زندگی
تسلیم حق شدیم و کردیم بندگی
یاران به راه راست ز بد برحذر شدند
همداستان و همقسم و همسفر شدند
از این سبب که بوده خدا داده اختیار
همراه ما که در همه جا بوده بخت یار
دنیا خوشان مست چه لبخند می زنند
بیچاره ای فلک زده در بند می زنند
چون روی خوش ز عالم فانی ندیده ایم
در خواب غفلتیم نه خلوت گزیده ایم
روز حساب محضر خالق چو می رویم
با کوله بار پست که شرمنده می شویم
ما جمله از سلاله این پاک آدمیم
با هم برابریم و مخلوق عالمیم
بودند یک گروه که در فکر مال و سود
کردند یک گروه دگر رکعت و سجود
گفتم سبب مپرس که با ما عنایت است
بر بندگان آدم و جدم (هدایت) است
گروهی عمر خود را سر بریدند
به هر بیراهه ای جان را خریدند
به دیناری فروش از عمر کردند
جز این یک معصیت کاری نکردند
بجز پول سیاه چیزی ندیدند
جهان با پولهای خود خریدند
جهان با پولهاشان غرق چرک است
که مملو از پلیدیها و شرک است
فرو رفتند در گرداب آمال
نترسیدند از زشتی اعمال
حساب نفس خود پامال کردند
درون خویشتن جنجال کردند
فرو شستند نیکی را ز پندار
بدی آوازشان باشد به کردار
به دست خیر دادن دست شستند
حساب از آخرت در بست شستند
اگر روزی به انعامی گشایند
همانند گدایان هم گدایند
نه پولی را به خود انبار کردند
نه کس را دوستی غمخوار کردند
کسی را جز به بیزاری ندیدند
ز هر کس سخت بیگاری کشیدند
غلامان را به بیگاری گرفتند
کنیزان را چه بی ناموس کردند
بدین بی حرمتی مردود گشتند
ز خود بیخود شدند از خود گذشتند
صفاتی بد زخود ساری نهادند
که لعنت را به خود جاری نهادند
اگر نامی از ایشان یاد گردد
به آهی نام او بر باد گردد
نشد کس را به پایش اشک ریزان
شکسته عهد خود با پاک یزدان
شنیدند عهد و پیمان خداوند
نفهمیدند از خوبی جدایند
خجل گشتند اما در قیامت
فرو شستند دستی از ندامت
به پولی عمر خود را باد دادند
که در عقبا به جان کندن فتادند
در آن دنیا سرایی تازه دارند
که با خود عاقبت پوچی بکارند
به اعمالی خجل گشتند آخر
جهنم را به خود دیدند آخر
تلاشی بس مضاعف را ندیدند
به دل آشفتگیها را چشیدند
نبودی هر زمان بر عهد و پیمان
که راهت را به جایی نیست پایان
هر از گاهی چنان از خویش رستی
ولی هر جا روی تا پای پستی
کسی درسی از این مکتب بداند
نباید دست محتاجی براند
اگر دنیای ما دنیای فانی است
همین دنیای فانی همچو خانی است
به غایت شد چه کس پیروز دنیا
هر آنکس که به دست آرد دلی را
ز تن رخوت برون کن گام بردار
کنون از تیرگیها باش بیزار
(هدایت) را اگر آزاد بینید
ز پا افتاده را دستی بگیرِید
در این دنیا دو روزی می توان زیست
دو روزی می توان با کاروان زیست
دلی کز سنگ باشد دل نباشد
که بر این عطر گل هر گل نباشد
سخی باشی تو همچون ابر باران
دلت هرگز نخواهی یافت نالان
دلت را چون رها کردی ز دردی
سفر تا سوی شهر خیر کردی
بدان هر تن به بد مایل نباشد
که هر بویی مثال از هل نباشد
پلیدی را کسی خواهان نباشد
سیه کاری به دل درمان نباشد
سیه کاری سیه حالی است آخر
که پایانش چه تو خالی است آخر
دلت گر چه حراجی تازه کردی
تباهی را خراجی تازه کردی
برای وقت درمانت چه کردی
ز بیدادی به وجدانت چه کردی
اگر در خود نداری میل هر چیز
سیاهی را برون افکن ز جان نیز
ز بیعاری حذر کن بانگ بردار
کنون از تیرگیها باش بیزار
ندا بر گوش هر اعمال خود زن
دوا هم بر زبان حال خود زن
بیا پندی بگیر از این (هدایت)
به فریادی بخوان از نو روایت
سبزه چشم مرا خاک نظر ناب کرد
لطف خدای جهان این همه بیتاب کرد
اوست که جان مرا لطف دهد این چنین
با همه خوب و بدم گشته به جانم عجین
چرخش دور جهان هست خدا فایقش
وارث چرخ جهان کس که نشد لایقش
خرده مگیر و بیا کار جهان را ببین
پرده دیده نشد با دل و جان همنشین
برده کسی که در آن توشه خود را ببست
صحبت لطف خدا بر دل مشتاق هست
تا لب شط لبت آمده ام پر ز شور
صورت موج بلا شسته دلم نیست کور
هر که نگاه مرا عاقبت اینبار دید
حاصل عمر مرا با دل افگار چید
زود نگاه مرا یار چه سر پنجه کرد
راحت جان مرا او به طلب رنجه کرد
چاره کار مرا داده (هدایت) نوید
اشک زلال رخش موج روایت شنید
بیدلی دارم بنازم من به آن
شوخ چشمی می کند با قلب و جان
شوخ چشمم را ز خود پنداشتم
در ورایش هیچ می انگاشتم
روح من در هر زمان نالیده است
روح من در تن چه رازی دیده است
باید آن ساقی خوش اورنگ را
یا که آن ساقی شب آهنگ را
سعی خود معطوف دارم هر زمان
تا که دل آگه شود خواهد امان
شوخ چشمی می کنی با دیده ام
از نگاهت دلبریها چیده ام
عشق هم شوری و حالی بایدش
عاشقی آن است دل خوش آیدش
علم دینت را شرابی کهنه کرد
ذهن و تن را هر زمان پر فتنه کرد
وه چه حالی دارد این سرگشته حال
وای من از صورتی آشفته حال
یاد دلبر از سرت بیرون کنم
یا که دل را این چنین پرخون کنم
تشنه دارد سوز و آهی بیش و کم
می رود سویی به راهی بیش و کم
تا کی از مستی خود فارق شدن
باز هم آبستن عاشق شدن
عشق در آن جلوه گه جانان توست
هر که آمد پیش جانت جان توست
کن تو پرهیزی ز هر عشقی پلید
آنکه داند از چنین عشقی برید
سوز دل آمد به نازی ای پسر
عشق مفهومش به بازی ای پسر
چون (هدایت) بود دل آباد دید
کنج خلوت او دلی را شاد دید
دل به ندایی غم مستانه داشت
رنگ رخی خود چه کلامی نگاشت
بار دگر این نگهم ناز داشت
بی تب و تابی به دلم راز داشت
این چه نگاهی به رخم مانده بود
یا چه نوایی به دلم خوانده بود
داد گواهی که تو کم کن ز خشم
تا که گواهی دهد این آب چشم
روز و شبی با دلت آرام باش
غم به کناری بنه پر کام باش
از همه غم دور بمان بیقرار
بار دگر زود نشینی به بار
یاد سفر کار تو را شور داد
این همه غم از نگهت دور باد
پای سفر با تو همین جا نشست
پای جهان نیست تو را پای بست
ساحل دنیا به تو کارش نبود
با تو شدن نیز قرارش نبود
چونکه خدا خوب تو را دوست داشت
بذر محبت به دلت خوب کاشت
چیدن این میوه دنیا به کار
گو ندهد جز به کسی کردگار
خوبترین آنکه ز هر چیز اوست
اشرف مخلوق جهان نیز اوست
او که به این میوه دنیا رسید
مست شد او این همه غوغا چو دید
وقت رسیدن همه را شاد کرد
میوه جان را به جهان داد کرد
با تو بگویم ز چه این نام ماند
دست و دلی از چه به این جام ماند
ناظم این چرخ و فلک خوب خواست
تا که در این دید جهان خوب جا است
بهر چنین بنده بی جاه و نام
مصلحتش هست رسد او به کام
خواست شد این گردش دوار هست
هر که نفهمید شد آخر چه پست
روز تو می رفت به بازی چه خوار
دست و دلت نیست هماهنگ کار
توشه پر بار جهان شد چه پست
مزد تو از این همه خوبی چه هست
گر تو بخواهی دل خود را چو روز
توبه جان مشق تو باشد هنوز
دیر نشد وقت تمنا زیاد
رحمت حق بر دل و جان زنده باد
دیده خود از همه بد دور کن
هر چه بدی هست تو در گور کن
همچو (هدایت) دلت ارزنده باد
شر بدی از دل و جان کنده باد
من به جان دل داده ام دلداده ام هر جا تویی
بال پروازم تویی صاحب سخن بر ما تویی
چون زلیخا با منی هر جا شتابان می دوم
من ز کویت همچو یوسف با چه صبری می روم
با تو می گویم چسان با دل مدارا می کنم
وقت سختی این دلم را سنگ خارا می کنم
همچو شمعی تا به کارت بی سر و پا گشته ای
گر تو هم این گونه باشی بر جهانی برده ای
خوب بودن را به کارت زنده کن ای با خرد
دست محتاجی که دیدی نشنوم کردی تو رد
هر کجا دیدی کسی از پای افتاده است سخت
بر تو هم داده خدایت آن زمان اقبال و بخت
گر گرفتی دست مسکینی خدا رحمت کناد
چون خدا خواهد چنین کاری بر اعمالت فتاد
فایدت آنکس برد چون عاقبت اندیش بود
کار خیری چون رسد از دیگران هم پیش بود
سینه ات را پر ز خوبی کن دلت را ناب کن
هر دلی را مست دیدی شور حق را باب کن
آن لباسی را به تن کن دامنش پاکیزه است
دامنی آلوده بودن می کند دل را چه پست
دست را بر دامنی گیرم که بد راهش نبود
چشم هر نامحرمی را پای آن جاهش نبود
چون تکلم می کنی از حرف خود آگاه باش
علم را جویا بشو در کار خود پر خواه باش
هر چه را خواهی برای دیگران هم خوب خواه
راه خود را خوب جویی می شوی مانند ماه
خیزران را می توان سابید و کاغذ زاده کرد
هم بساطی را به چوبی از فلک آماده کرد
راستی را دوست دارم راستی کاری است خوب
دوستی را راست خواهم دوستی کاری است خوب
بهر مشتاقان خدا باشد پناهی ای پسر
عمر خود را نگذرانی در تباهی ای پسر
مونسی داری به دل آوای مستی می دهی
لنگ لنگان می روی این پای خود کج می نهی
دل به هر سو چون رود از کار خود شرمنده ای
با دلی سرشار از زشتی بدان خر بنده ای
کیست آن رهرو که در دنیا کجی شد کار او
در مثل آخر بدان پالان کاهی بار او
چاکرانی گر نمی دانند رسم این زمان
چون خری هستند پا بر گل به بازو پر توان
روی از هرکس بریدی نشنوم ای بی خرد
روی از خالق بریدی کمتری از هر چه دد
جای جای این جهان پندی به خود دارد چه فاش
راز آن را گر تو خواهی با خدا رو راست باش
تا دعایی بر دلت آمد خدا را یاد کن
نور حق بر دل نشیند هر بدی را داد کن
گر تو خواهی می توان در هر زمان برگشت زود
تا خدایی هست لطفش بر جهان معلوم بود
غایبی از دیده ها آخر کریما ای خدا
جلوه گر کردی جهان را آیتی دادی به ما
عیب ما را چونکه ستاری به هر بیننده ای
هر چه عصیان بود از مخلوق انسان دیده ای
فیض خود را باز هم بر جان ما ارزان بدار
شاید این دل بار دیگر هم نشیند چون به بار
کردگارا خالقا رحمی بکن بر بنده ات
تا در آن دنیا نباشد این چنین شرمنده ات
توشه اش را این (هدایت) خوبتر آماده کرد
چون بهاری بود و بر دل یک مروری ساده کرد
بار دگر بار سفر بسته شد
زینب (س) غمدیده خدا خسته شد
یابن علی (ع) زینب خونین جگر
مویه کنان ریخت چه خاکی به سر
در پی او کودک و زن می دوند
بر سر و بر سینه خود می زنند
تا پدرش غرقه به خون گشته بود
کوفه به خونش تو بدان تشنه بود
دشمن کافر که در آن سرزمین
عهد شکستند و نبودند امین
موقع پیکار شدند خیره سر
مرد نمایان زبون تیره سر
بار خدایا تو تقاصش بده
هر که بدی کرد عذابش بده
ای نام تو هست گنج هستی
از راه تو دور مانده دستی
در مکتب عاشقان سعادت
در حجله خون دل شهادت
مردانه تو هم وضو گرفتی
با یاد حسین(ع) خو گرفتی
آخر ز کجا توان گرفتی
از خون دلت چه جان گرفتی
ای آنکه دلم شهید راهت
من عاشق صورت چو ماهت
ای نام تو کرده دیده ام تر
دریاب که گشته طاقتم سر
ای غایت صبح پاک روشن
بر دشمن کینه توز جوشن
ای یاد تو چشم کرده مرحم
از یاد تو دشمنت چه درهم
این دل چه شنیده از جفایت
غمگینم و بر دلم ندایت
سویی نفسی به هم گذارم
با یاد تو اشک غم ببارم
بر سفره دل غمی بکارم
تا عرش عظیم ره سپارم
میدان ز تو دیده این قیامت
با خصم بجنگ با شهامت
با نام شهید گو (هدایت)
تا راه تو را کنم روایت
شیعه یعنی خوب بودن در نهاد
شیعه یعنی مرد میدان در جهاد
شیعه یعنی مرد میدان مرد رزم
شیعه یعنی کار او با عزم جزم
شیعه یعنی شرزه در پیکار و جنگ
شیعه یعنی بر کند هر گرد ننگ
شیعه یعنی خوب جان بر کف شدن
شیعه یعنی دست ظالم بستدن
شیعه یعنی پر ز ایمان پر ز علم
شیعه یعنی در صبوری مرد حلم
شیعه یعنی چون علی(ع) مشتاق یار
شیعه یعنی چون طلای پر عیار
شیعه یعنی پاک باشد در نهان
شیعه یعنی خوش سخن اندر بیان
شیعه یعنی رهرو راه علی (ع)
شیعه یعنی راه حق شد منجلی
شیعه یعنی پیرو راه نبی (ص)
تابع راه رسولی ای علی (ع)
شیعه یعنی منتظر تا هر زمان
حضرتش حجت بیاید بر جهان
شیعه یعنی با (هدایت) بر کسی
شیعه یعنی لطف حق دارد بسی
یا علی ای گنج ایمان و صفا
ای که نامت هست با عدل و وفا
ای که این دنیا چه رسوای تو شد
عاقبت دنیا نه همپای تو شد
راه را بنما صراط المستقیم
بر دلی آخر چه شد افتاد بیم
دشمنت نشناخت آئین تو را
باز می خواهد به دل کین تو را
وقت رزمی گفته ترسیده است او
آن زمان آخر که حق دیده است او
ذوالفقارت کرده این خصم زبون
تا که خاموشند در یاد درون
در قناعت کس که همپای تو نیست
در قضاوت مثل آرای تو نیست
مادرت در کعبه آورده تو را
کعبه در آغوش می خوانده تو را
کعبه دنیا آمدی خوانده دلت
دل شهید آمد ببین مانده دلت
چون شهیدت کرد ملجم به نیاز
تا که بودی در گلستان نماز
مسجد آخر دید سرباز شهید
فزت رب الکعبه آواز شهید
پیروی را باورش جز تو که بود
دین حق را یاورش جز تو که بود
ای خدا هستی به دلها بنشان
روح نیکی را به دلها بچشان
با تو گویم دل چرا یار تو شد
دل چه سری دید تب دار تو شد
تا (هدایت) بود دل یار تو شد
این جهان در پی اسرار تو شد
بدان ارباب معرفت نماز است
سر وقتش بخوان عین نیاز است
که اجری داشت بر تو آن ستایش
شعوری چون رسد از این نیایش
عبادت کار آن همچون تراز است
عمل کردن به واجب هم نیاز است
هم انسان خود نشان ننگ می زد
شیاطین را به نفسش سنگ می زد
ندایی از صفای یار می گفت
که بر قلبم نوای یار می گفت
چه شد آخر نماز عشق خواندی
تو هم بر حرف خود چه خوب ماندی
(هدایت) گر کنی تو شکر یزدان
نشانی می رسد از نور ایمان
عبادتها همین اعمال نیک است
از این اعمال بر دل حال نیک است
نیازی را نمازی می رباید
اگر شیطان گناهی را ستاید
مبادا بر دلت ننگی بماند
که شیطان بر دلت سنگی نشاند
تمنایی به دل دارد رحیما
گره در کار می ماند کریما
هر آنکس چون سرایی امن خواهد
بباید از تمنیات کاهد
چه کس را این سزد ما را کمک حال
بود هر فرد تنها را کمک حال
در این دنیا به هر جا مانده بودی
چنین دل را به هر سو رانده بودی
شریکی گر ز کارش مانده باشد
در آن ره دیگری وامانده باشد
بیا با ما بمان در راه آخر
نگاهی کن بر این یک ماه آخر
خیالی را ببر از یاد آخر
تو پوچی را بده بر باد آخر
پیامی را چنین از خود شنیدم
ندانستم که تا مقصد رسیدم
جوابم را گرفتم از (هدایت)
کنم بر جان و دل هر دم روایت
آن یکی افتاده در خم مست می
و آن دگر هر دم ببین او کرده قی
مست دنیا شد دلش با می ببین
ز آب و گل بر جا بماند خشت کین
مست می بودن دلی را کور کرد
از خدای مهربانش دور کرد
همنشینش گشت آن شیطان شر
مست و پاتیل است این چشمان شر
در نگاهش جهل غوغا می کند
نفس را این جهل رسوا می کند
نفس اماره است بر دل حکمران
تا که ابلیس است بر او ساربان
تیر ابلیسی اگر بر دل نشست
نیک دان کشتی جان بر گل نشست
پیر از مستی دلش سنگین شده است
خم ز مستی این چنین رنگین شده است
پیر دنیا شو نشو پیر شراب
روز محشر دل بماند در عذاب
دار دنیا ای پسر ارزش نداشت
آنکه دل را در سرایی جا گذاشت
جاهلی با مشق می دل داشت کور
غیر از آن هم می شود از خویش دور
ساعتی با می که شد عمرش تباه
هر زمان او با خودش می گفت آه
زار شد دل نزد ا... الصمد
با توکل حق کند او را مدد
بر دلت گر توبه ای آمد بدان
زود استغفار را بر دل بران
چون (هدایت) بر دلت زنگی زند
لطف یزدانی به دل رنگی زند
بدان میخوارگی فعلی تباه است
نمی دانی که می خوردن گناه است
نصیحت می کنم جان را خبر کن
چرا زشتی کنی از بد حذر کن
اگر می خورده ای توبه بکن زود
دروغی هم نگویی آخرش بود
سخن از شخص نادانی شنیدن
رخی شیطان صفت را باز دیدن
عجب مستی تو را بد حال کرده
چنین شیطان تو را اغفال کرده
اگر روحم به روزی کرد پرواز
نباشم روز محشر با تو همراز
که بد مستی تو را زیر و زبر کرد
تو را غافلتر از هر بی خبر کرد
کدامین کس تو را می خواند ای دوست
کدامین جان به دل می ماند ای دوست
مگو با من که این سر با تو گویم
نمی خواهم دلم را در تو جویم
ولی اکنون بگویم این سخن را
که آخر نیست جایی خوب هر جا
بگو پندی گرفتم از (هدایت)
بگویم بار دیگر کن عنایت
عادت زشت عجب از تو در آورده دمار
چهره یار ببین مانده به دیدار خمار
ساعت کار تمام است ولی عمر هدر
رفته و هیچ جزایی که نمانده است به در
جامع جمع تو این بوده در این دیر خراب
نامه روز حسابت که چنین رفت بر آب
دانه کشت چنین مزرعه ای نیست به بار
سینه غمزده ای هست ولی نیست به کار
از دل غمزده ای هر چه شنیدیم سخن
صاحب دیده چرا مانده در این راه کهن
موزه ما همه پاره است به راهی که در آن
راهرو راه نپیموده رسیده است عیان
صورت یار ببین مانده به این راه دراز
شوق تو دیده او کرده چنین عاشق و ناز
دیده اوست چو پرگار نگاهش همه مست
چون گل پخته هر کوزه گری زود شکست
هرزگی هم ز نگاهی غم دل داشت به لب
تا دم مرگ چرا یار سرش پر ز طلب
این سخن را بشنو پیر مغان گفته ز لطف
بهر تو نیز که پندی به بیان گفته ز لطف
گور تو خاک جهان است مگو دربدرم
روضه ما همه روزه است ببین چشم ترم
خانه پیر مغان خان معبود شده است
گنه اصغر و اکبر ز چه مردود شده است
غایت عمر کسی برد که دنیا ز پیش
آمده تا که نبیند همه شرمندگیش
جامه زهد به تن کن برو تا عرش خدا
بت تو نیست به جان هر چه تهی بود خطا
شاهد شهد و تمنا کس دیگر بشنید
فاتح علم و عمل با تو (هدایت) برسید
کار دنیا را چه کارش با تو بود
یا که از این راه خواهی چند سود
تیرگی را در نگاهت خوانده ای
دردمندی و به دنیا مانده ای
بوده فکرت چند روزی بگذرد
لیک گویم از تو دنیا نگذرد
خاک بر آن سر که دنیا دوست بود
داشت بر سر او هوایی همچو خود
خون خود آلوده ای با ترس و بیم
بوده آمالت به دنیا زر و سیم
راه خود را راست جو بی ترس و بیم
هست راهی راست راهی مستقیم
کارها وفق مراد است ای پسر
گر نکردی فکر آمد دردسر
ناکجا آباد شوقش در سر است
چونکه راهی راست راهی برتر است
راستی در کار باشد بهتر است
کار تیماری بدان با مهتر است
داوری از حق بخواهی خوب هست
برده آنکس بار خود را خوب بست
توشه ات زیبا است از پر کردگی
پیش بردی کار خود با سادگی
با (هدایت) باش و بر لب خنده کن
روی زشتی را بیا شرمنده کن
با هر نفسی به سوی تو می نگرم
چون در طلبت ز کوی تو می گذرم
هر دم که تو را صدا زنم ای گل من
هر لحظه تو را صدا کنم ای گل من
آنجا که دلم به سوی تو پر زده است
زشتی و بدی چرا ز تو سر زده است
شاید نفسش که باعث خیر شود
روزی برسد که جانب خیر رود
گویم همه جا چرا غم جان بخوری
هین در عجبم چرا غم نان بخوری
گر یاد خدا بر این دلت جای فتاد
از لطف خدا که روزیت گشته زیاد
آن وقت (هدایتی) که واجب بشود
تا بار دگر که عیب حاجب بشود
ای مرغ سحر بیا تو اینبار
این شوم صفت ز تن تو بردار
چرخی به جهان بزن تو یک دم
تا زود غمی ز دل شود کم
امشب تو چرا گرفته حالی
آرام چرا به دل بنالی
زشتی تو به این زمانه دیدی
رفتی ز شبی فسانه چیدی
جنبش ز تو این ترانه از تو
جوشش ز تو این فسانه از تو
دور از تو بود سیاهکاری
فرصت چو رود نیاید آری
تا ناله ز آسمان شنیدی
فریاد به این زمین ندیدی
سر گشته چرا شدی تو اینبار
پای از چه کشیده ای ز این کار
برخیز بزن به راه دشوار
همت تو بکن زیاد در کار
وا کن دل خود ز هر چه آنی است
برگرد ز هر چه جای فانی است
دل را تو به سوی یار بسپار
بر درگه حق دلت صفا دار
آواز دلت عیان نمی شد
شب در نظرت نهان نمی شد
یکبار دگر بخوان ترانه
تا باز شنیده شد فسانه
درمانده نشو ز کار فردا
یادت که نرفته شام یلدا
سوگل تو شدی به باغ آری
پرواز کنی چو زاغ آری
با دل چه کنم گرفته حال است
بر سینه من غمی وبال است
آغاز شب است و دل خراب است
آشفته دلی مرا عذاب است
با این همه شور و غیرت از درد
این پند و سخن نتیجه ای کرد
اینبار سخن ز من شنیدی
پندی تو در این سخن ندیدی
گر پند و (هدایتم) شنیدی
این گفته ما به جان خریدی
دلگیر شدم ز هر سیاهی و بدی
بیزار شدم ز هر تباهی و ددی
دلشاد شدم بسان پاک باختگان
مسرور شدم چنان خاک باختگان
سرمست شدم از این دو روزی که گذشت
بر صحنه ذهن ما چنین نقش ببست
این وقت چه وقت آمدن بود امان
هر لحظه عمر با (هدایت) تو بمان
گفتند به شخصی که جهاندار خداست
این دون جهان تا به خدا از چه جداست
او گفت بگویم چه سوالی است به جا
هر چند خداوند ز ما بوده جدا
از شیخ دگر هم سخنی گشته بیان
چون گفته آن شخص بتر نیست بدان
این شیخ چنین داده قسم هین تو بسوز
هیهات لباسی تو ز این فکر مدوز
نا پخته تر از صحبت آن شخص نبود
از صحبت آن شخص رسد بر تو چه سود
راهت به رهش فاصله ای بیش نداشت
آخر که خدا در دو جهان خویش نداشت
ره یک نفسی از دل من تا به خداست
این راه بگویم که ز این نفس جداست
آنکس که دلش خواست مسلمان بشود
باید به دلش نفس که قربان بشود
اینبار صدایی به دلم گفته بیا
گیرا سخن آویزه گوشت بنما
خاموش (هدایت) که سخن گشته تمام
بر نفس نجنبی بزند بر تو لگام
بیننده چو دید راز هستی
نادیده گرفت ناز و مستی
گم گشت درون هر سیاهی
بر بست ز هر نشان نگاهی
آزار به حال زار خود داد
او رنجه به راهکار خود داد
آگاه هم او نشد دو روزی
بر خود بخرید این تموزی
نشنید که دل چگونه هر بار
نالیده به روزگار بسیار
او از همه حال ما خبر دار
این راز تو را بود نگهدار
با مال حلال کن قناعت
تا روز دگر شوی شفاعت
با یاد اله حق تعالی
بر درگه راه حق تعالی
پاکی برسد به حال و احوال
گم هم نشود بدی اعمال
این ماه به جای خود نشانش
هر عشق به جای خود گمانش
با ناز و کرشمه کس نجویید
این راه به آخرش نپویید
برخیز که وقت تنگ آمد
این بی صفتی چه ننگ آمد
اینبار بیا تو ای (هدایت)
با ما تو بخوان ز نو روایت
حال و روز ما چرا اسفناک هست
افکار ما چرا غمناک هست
چشمهای ما چه شد نمناک گشت
هق هق ما ناله طربناک گشت
سینه ما عاشق و بیمار کیست
شاعرانه در پی دیدار کیست
مثنوی گفتن چه شد نوین بود
خاطرات ما به او ظنین بود
شعر ما روزش چو شام تار کیست
وصف حالش وصف حال زار کیست
عشقهای یار دروغین نبود
دستهای فتنه اش خونین نبود
فکرهای زشت را بیرون بکن
با خودت دعوا و دلگیری مکن
در سراب ما به صحراهای دور
شیر و کفتارند در فکر عبور
هر کجا حیوان به درگیری و زور
در ره عشقش بگیرد گور گور
در دل صحرا عجب کشتار گشت
هر کجایش پر ز هر مردار گشت
در ره تو گفته ام کوشا شدم
نادم و نادان بدم دانا شدم
خاطرات ما عجب رنگین بود
چون طلای پر بها زرین بود
آنزمان شعری که پذیرا شدم
تا به دردانه شدن روا شدم
بر سر هر کس کله پشمینه نیست
ذوق شعریش بگو سیمینه نیست
در کنار رود چون سیمینه رود
رودخانه دیگری زرینه بود
شعرهای ناب تو زرینه هست
در چکاچکهای تو تهمینه هست
تا که بهرام تو هم چوبینه گشت
فکرهای تو به دستت پینه گشت
از پی بهرام تو تهمینه نیست
چونکه شعر ناب تو در سینه نیست
بر سخن هر کسی کردار هست
گفته هر کس ولی هوشیار هست
گفته هر کس اگر بیدار بود
حس او در آن زمان هوشیار بود
هر کسی فکر تو خریدار هست
حس شعریت که شنیدار هست
تو بدانکه عاقبت گفتار ماست
ناله ما در پی رفتار ماست
گفته های ما بدان گویای ماست
عشق هم در هر زمان جویای ماست
نکته های تو (هدایت) گو چه زود
یک کلام آتشین سوزنده بود
زندگی ای زندگی ای زندگی
دل بنالد از تو با درماندگی
سوز دل را من به پایت ریختم
سوختم با زندگی آمیختم
با دلم امشب مدارا می کنم
یا که دل را سنگ خارا می کنم
کاش کوهی صبر بر دل داشتم
کاش در خود دشت گل می کاشتم
چون دلم می خواست یک بلبل شوم
یا به پایت بوته ای پر گل شوم
سال وماهی از کناری می رود
زندگی هم بهر کاری می رود
زندگی را چون حبابی مرده بین
زندگی را چون سرابی مرده بین
زندگی با من تو هم حرفی بزن
با نگاهی بر دلم آتش مزن
تا که شاید روز ازهم بگسلد
یا که شاید غصه آسان بگذرد
وای من ای وای من ای وای من
باز شد آشفتگی رسوای من
گریه ام بر چهره ام آخر چه زود
غم ز این آشفتگیها می ربود
در پیم می گشت آشوبی شدید
تا که باز آید نهیبی هم پدید
این هدایت بود دل را زنده کرد
تا دلش را این چنین پر خنده کرد
زندگی بر این دلم پر می زند
با دو دست خویش بر شر می زند
این چه سری از پیم می رفت زود
زندگی هم خوب درسی داده بود
باز آهنگی به دل جنبید و گفت
بر جهان از بی کسی خندید و گفت
نشنوم یکبار پایت رفته کج
ورنه می گویم به دل افتاده لج
مرد باشی غم به دل سر می کنی
گوش این افلاک را کر می کنی
ابلهی را باز در این سر کنی
با سخن هم دیده ات را تر کنی
زود لعنت کن تو هم شیطان شر
تا خدا هم باز آید پشت در
می توان چون رود آبی دید و رفت
می توان با زندگی خندید و رفت
می توان خوش بود و دل را شاد کرد
می توان غم را ز دل آزاد کرد
زنده بودن با دلی غمگین چه سود
هر صدایی زندگی را می ستود
شادمانی بر دلم آمد چه زود
آرزو بر چهره ام گل می نمود
آخر از شادی دلم آباد بود
تا چنین خوش بود و دل آزاد بود
عاقبت با زندگی سر می کنم
این خمودی را ز تن در می کنم
زندگی زندان نشد با من هنوز
زندگی پر غم نشد بر تن هنوز
زندگی بی غم چه زیبا می شود
زندگی منشور فردا می شود
زندگی را من برایت می خرم
عاقبت دل را به پایت می برم
باز من اینبار هم حامی شدم
شاید امشب با دلم نامی شدم
چون (هدایت) بود غم را ساز کرد
تا دلی را عاقبت پر ناز کرد
جوانی بود و دل همچون پر کاه
تو هم بودی ز این پرواز آگاه
دو روزی بود با رویایمان رفت
عجب در خواب غفلت یادمان رفت
دو روزی چرخ گردون تار می گشت
به این بازیچه ها بسیار می گشت
سرود و نغمه ای ساز و نوایی
چرا اینگونه دل را می ربایی
چنین گم گشته ای دارم به این دل
ز یادم رفت و گشتم از تو غافل
تو مقصودی و مقصد پر خطر هست
مرا از هر ضعیفی بر حذر هست
اگر با مردمی همراز گشته
بدان با نغمه ای دمساز گشته
اگر بازیچه ای را یاد می کرد
به بازی روح خود را شاد می کرد
چرا با خود جفایی تازه کردی
تو بر دل هم خطایی تازه کردی
تو دستت را به دستی بند گردان
که در کویش شوی مانند مردان
برو با این (هدایت) گام بردار
ز لطف حق شدی اکنون تو سرشار
دل مایوس هین آشفته حال است
دل مایوس بر گردن وبال است
گمان داری جهان را این دو روز است
به پایش هر گناهی پر ز سوز است
خدا را یاد کن زیرا به هر سو است
بدان از بندگان شایسته تر اوست
جزایی بر تو اما این خدا داد
بهشت و دوزخی را هم جدا داد
چرا دوزخ مکانی پست باشد
که راهش عاقبت بن بست باشد
بدان راهت در این دنیا کجا بود
که کشتیبان همان یک ناخدا بود
گناهی بر دلت آمد خدا را
به یاد آور خدا بخشد خطا را
نفس در سینه می نالد به این دل
که تن شیدا چه می بالد به این دل
تو را از خاک دون چون آفریدند
سرشتی پاک بر این دل گزیدند
نباید دل به آن خوشتر بداری
تو باید نفس را راحت گذاری
سرابی را نجو زیرا تباهی است
هوایی در سرت هر گونه واهی است
اگر تن را به راهی پست راندی
و یا دل را به کاری زشت خواندی
در آن دنیا دلت از سنگ باشد
و روحت خسته از هر ننگ باشد
نهان کن گر صوابی را بیش کردی
تو رحمت را بدان بر خویش کردی
بزودی راه را از چاه بشناس
به جز خالق خدایی بیش نشناس
(هدایت) پیشه ای را باب کن دل
دلت را این چنین بیتاب کن دل
دل خشکیده من جوهرش گشته تمام
دل تبدار چرا سفرش گشته تمام
نه بهاری نه گلی در دولت بگشا
غم ما راز تو شد سبدی تازه کجا
دل غمدیده من غم دل ساز کنم
دل دیوانه من سفر آغاز کنم
اگر این گفته ما به دلت باز نشست
غم دل بر تو عیان خبری تازه که هست
تا که از راز دلم تو که آگه شده ای
سخنم را تو شنو که تو هم زنده دلی
رخ پرپر شده ام همه دلها ببرد
تا (هدایت) برسد ز جهان دل بکند
دل من عشق عجیب است عجیب
دل من عشق غریب است غریب
به دلم رفتم و از یار شنید
دل غمگین چه طلبکار شنید
همه غم بر دل تو چیره شده است
که نگاهی به دلت خیره شده است
نظری غم به فراغت برود
نکند عشق سراغت برود
ز خیالی غم ما گشته تمام
چه عجب تلخی غم مانده به کام
من و تو حرف (هدایت) شنویم
سر سوزن به غمی رنجه شویم
ای شمع هزار بار چشمم
می گشت به کارگاه جسمم
گویی که تغزلی به دل داشت
از خرمن معرفت چه برداشت
هر جا به دلم نشانه ای داشت
اشکی به رخم بهانه ای کاشت
چون رفت جفا به کار عمری
شوریده سری است وقت امری
با یاد تو دل خطا نمی رفت
آری به رهش جفا نمی رفت
در راه به هر کران پریدی
آشفته دلی به جان خریدی
نسلی که رود تو ماندگاری
در کار تو نیست دلسپاری
دیروز شدی شریک راهم
امروز تو می کنی نگاهم
این دیده چه شد به یاد او مرد
در یاد فراق شمع پژمرد
چون راهبری (هدایتش) تو
این نکته جان روایتش تو
قلب قلم را به خطا ساز کرد
صحبت خود را ز سر آغاز کرد
گفت قلم گو تو چه بارت هنوز
این تپش از من تو چه کارت هنوز
قلب خودش رنجه شود بی فریب
درد دلش تازه شود بی شکیب
گفت قلم سر درونی خویش
کز سر صدقی است که آورده پیش
سوز قلم سوز خودش نیست نیست
سوز دلی غمزده از کیست کیست
گر چه قلم را نفسی برده بود
قلب مرا مشتریش کرده زود
شور قلم راز به دل مانده است
سوز قلم عشق ز دل خوانده است
قلب و قلم هر دو گواهی دهند
آیت خود را به هوایی برند
دوست تر از من کس دیگر ندید
چونکه قلم راز دلش را که دید
آنکه دلش با قلمی زنده بود
از دل او مشق کنم هر چه زود
هر چه بگوید بنشانم به بار
جوهر خود را بفشانم به کار
از سر سوزی بنگارم چه سخت
این همه غم کرده تو را شور بخت
آتش دل کرده مرا بیقرار
لیک تو را آتش غم کرده خوار
آنکه قلم را ز ادب دور کرد
سوز قلم را به تبی کور کرد
توشه این راه کسی بر گرفت
تا که قلم با دل او سر گرفت
هر که نفهمد دل خود را چه باخت
وانکه بفهمید (هدایت) شناخت
به یاد آورده ام استاد خود را
دو روزی رفت اما هست پیدا
نظر کردم به ایامی چه پر سود
که رفت از دست ایامی چنان زود
به نظم آورده ام اعمال استاد
بخواهم دید آیا خوب افتاد
معلم دل قوی دارد به کارش
که سختی بر نمی دارد قرارش
چنان بر لب کلامی پر گهر داشت
به صورتهای گوناگون هنر داشت
معلم هست در راهی الهی
قدم برداشت با هر سوز و آهی
چو شمعی گشت او در راه دانش
که سعیش نیست کمتر از نیایش
بر این منوال تا بر کار پر سود
که با آشفتگیها پر ز غم بود
غمی بر دل به سنگینی مردن
به سنگینی چوبی تازه خوردن
سکوتش غم ز دلها باز می کرد
ز بسم ا... سخن آغاز می کرد
به گفتن هیچ کس مثلش ادب دان
نه کس را بود یارایش سخندان
کلامش همچو یک در است و زر نیز
بگو با من سخن از پر هنر نیز
به گفتن او کلامی ژرف می زد
که او با بچه هایش حرف می زد
که شاگردان خود را با خبر کرد
کلاس درس را او پر ثمر کرد
نگاهش با کلامش همسفر بود
بدان از خشم و نفرت بر حذر بود
معلم گر نباشد جان نباشد
که هر مشکل به ما آسان نباشد
مدارا می کند با هر جفایی
صدایش می رسد با یک صفایی
دو روزت گر رود با هر چه سختی
مرادت می رسد با نیک بختی
سلامم را بگیر هر دم به از این
که من هم با تو می گویم به از این
تو بودی درس اخلاقت به سر رفت
نبودی عمر من هم در به در رفت
به سختی راه را طی کرده بودی
ز سعیت مشکلی کم شد به زودی
بیا این جامه را در کن تو امروز
که فردا روز تو باشد چو دیروز
معلم چون که دل را شاد کردی
تو خوبی را ز بد ارشاد کردی
تو بودی یکی دلی آباد کردی
نبودی عمر ما بر باد کردی
به اذهان نور دانش باب کردی
تو دلها را چنین بیتاب کردی
معلم این چه شد بر من مجسم
به نادانی خود بودم مسلم
به کوشش رادمردانی قوی دست
ز بازوهای فکرت بارور هست
نوا سر داد او با لحن غمدار
خطا کاری چه حاصل دست بردار
عمل کردن مرادت باشد ای دوست
عمل کردن به کارت باشد ای دوست
که نادانان به کویی ره نیابند
به هر بیراهه ای پا می گذارند
تو هم امروز درسم را به دل کن
که فردا روی سستی را خجل کن
کلامت را به دل می خوانم امروز
که درست را به سر می دانم امروز
اگر داری به کارت باز ایمان
بیا دستم بگیر اینبار ای جان
تو درست بوی دین می داد هر روز
صدایت بر دلم سر زد چه پر سوز
که حق آواز داده بیدلان را
که نورش می نوازد عاشقان را
به رخ داری تو هم نور خدایی
به پاکی می دهی دل را صفایی
چنان گفتم فراغت را به تقصیر
ز من هم در گذر از راه تدبیر
بدانی تا به کویت پا نهادم
بگویم پند و اندرزت به یادم
معلم گر شوی آری چه خوب است
معلم پیشه ای کاری چه خوب است
اگر روزی سراغم با تو افتاد
به جا می آورم من حق استاد
معلم گر به هر جا بود جایت
سلامی را فرستم از برایت
(هدایت) حق مطلب را رسانده
که در سر بذر دانش را نشانده
نسل من از نسل ایمان و وفا است
این دلم با عشق جویای خدا است
رادمردی درس دین داده مرا
در وجودم جلوه ها کرده خدا
فعل من از دل که بر خواست برون
چون نوشتم شعر از یاد درون
دفترم را باز کردم به مرور
سینه ام آگاه شد پر ز سرور
مرحبا بر این (هدایتگر) من
آخر این دل شد روایتگر من
نیم جو عقلی به مغزم مانده است
روز و شب از دل سخنها خوانده است
آخر این افکار من بیدار بود
بار دیگر شعر من پر بار بود
هر چه را دیدم در آن پندی عجیب
رازهایی درد دل من شد نصیب
تار و پود شعر من از عشق بود
پرده های ذوق شعرم چنگ و عود
صبرش آمد تا سخن پایان دهم
در کنار خود قلم را وا نهم
صبر کن بهر عنایت صبر کن
چاره این باشد (هدایت) صبر کن
این روح خسته من تا کرد خود نمایی
دل نوحه گر بنالد کمتر بشو هوایی
هر کار زشت اما آتش زند دلی را
گل در کنار خاکی خوشبو کند گلی را
هر کس کند تباهی دنیای او چه بسته است
کاری نمی شود کرد ایام رفته از دست
امروز یاد دشمن شادی ز یاد من برد
آن روزهای خوش هم در تن چو گل که پژمرد
بر قلب زارم امشب یک روح خسته مانده
آشوب پای این دل چون کوکبی نشانده
از غصه های دنیا گر دیده پر ز نم بود
بس کن دلا به هر جا این دست شوم غم بود
با او دگر چه بحثی خود باش راست قامت
گفتی سخن (هدایت) دیدار تا قیامت
شکایت از تو دارم ای سخندان
مرا از یاد خود غافل مگردان
نگو این شعر شعری بی ثبات است
که این شعرم به پایت چون زکات است
نگویم شعر دیگر خود تباهی است
که هر شعری به شاعر همچو آهی است
نوایی بر لبم خوشتر ز بلبل
نگاهم نیز زیباتر ز هر گل
بسی سیلی بخوردم از زمانه
تو را آگه کنم از این فسانه
دلم می خواست باشم با تو آگاه
که با این شعر باشم با تو همراه
بگیری پند بردی چند روزت
نگیری پند خواهی کند گورت
جهان یک راه دشوار است و کوتاه
نجنبی مانده ای با ما در این راه
بگو با من (هدایت) خوب خواندی
دلم از تیرگیها زود راندی
شعر من شعر بهار است و وفاست
این سخن بر دل و جان پر ز صفاست
سر به سر با دل من بد نکنی
یا که این شعر مرا رد نکنی
آنکه از راز دلم نالان گشت
عاقبت با دل من تابان گشت
هر کسی زد قدمی در بر من
جای او هست ببین بر سر من
سوز شعرم به تو افزوده دو بال
شور شعرم به تو آموخت خیال
هر چه گفتم به تو با این همه داد
عهد عمرم به تو ارزانی باد
تا (هدایت) به تو دمساز کنم
با کلامی به دلت ناز کنم
در سینه من جای خدا خواهد بود
ذرات وجودم به دعا خواهد بود
گلزار وجودم همه در بزم و سما
با یاد خدا حمد و ثنا خواهد بود
اوراد به تسخیر نگیرد ما را
چون خاطر ما به یک هوا خواهد بود
در ما همه انفاس وجود از اول
نظاره گر لطف و صفا خواهد بود
احساس مرا کس نتواند فهمد
معشوق نگاهش به جفا خواهد بود
ای کاش که معشوق بفهمد امشب
در سینه چه محشر که به پا خواهد بود
هر کس که بخواهد به دلم جا گیرد
عشقش به وجودم به خفا خواهد بود
یکرنگی معشوق به عاشق تا هست
در مرتبه عشق چو ما خواهد بود
مغبون نشود مشکل عشقم زیرا
عشق احد آخر الدوا خواهد بود
پابند دلم کس نتواند باشد
چون روی (هدایت) به خدا خواهد بود
بار الهی دل سبکبار آمده است
با پلیدیها به پیکار آمده است
این سرم را برده ام تا پای دوست
تا بدانی دل به گلزار آمده است
آه خسرو می رسد از راه دور
تا که شیرین بشنود یار آمده است
یار شیرین از هوس بازی چه دید
کاین چنین مستی به پندار آمده است
اشک چشمانم به گرمی می چکد
آتشی بر چشم غمخوار آمده است
درد را درمان نباشد سیخ داغ
چون دوا بر تن زیانبار آمده است
عشق چون خواهد دلی را بشکند
بین که از راهی چه پر خار آمده است
کار فرهادی به چشمت کار بود
لاجرم در چشم او خوار آمده است
بهر شیرین گر چو فرهادی شوی
کوه در چشمت چو شنزار آمده است
ای (هدایت) بر تو دارم مژده ای
خوش زبانی هم به گفتار آمده است
در وقت دعا بر دل ما دادرسی بود
دستی به سرش خواست که فریاد رسی بود
حسنی نظری کرد و دلم داد به غیری
از غیب چه گویم که در آن نکته بسی بود
خوبی چه بگویم که دلم عاشق خوبی است
با لطف خدا بر دل و جان دسترسی بود
من گوهر دل را به کس ارزان نفروشم
این نکته به گوشم چو صدای جرسی بود
هیهات که دستی نزنم دامن کس را
بر دل نگرد باز بگوید چه کسی بود
برباد دلش رفته و غوغا به سرش ماند
بر دیده و دل در عجبم خار و خسی بود
شوریده سری با دل او کار دگر داشت
چون غم به سرش ماند دلش در قفسی بود
دل خسته و سرگشته شد از سست نیازیش
برگرد و بیا تا به دلت بازرسی بود
معشوق دلش با دل من گشته چه میزان
از ماست که بر ماست که با همنفسی بود
هر نکته (هدایت) دل و جان را به کجا برد
بر من بنگر نکته جان بی هوسی بود
روح بیدار همین است که جان می جوید
با دلم امشب و فردا به جهان می جوید
آب کوثر به دلم چونکه خدا می خواهد
تا که دل توبه کند کار عیان می جوید
مست مستم دل من خوبتر از هر خوبی است
تا خدا هست به جان خوب امان می جوید
از برایت بکنم سفره دل را من باز
چون به راهی همه اسرار نهان می جوید
پهلوان مرد قوی دست به جنگش خواند
چون دلیر است بدان شیر ژیان می جوید
چون به میدان نبرد است ببین آن سردار
ابروان در هم و او تیر و کمان می جوید
هدیه از عمر تو ای پیر کمانی در پشت
پیر این تجربه را با چه بیان می جوید
کار کس نیست شود مرد جهان ای باهوش
آنکسی برد به جان وقت و زمان می جوید
داشتم بر دل خود کعبه و آمالی چند
آخر این دل به خدا جا و مکان می جوید
با (هدایت) چه نشستی که به دل مستی داشت
تا به مستی همه بر وهم و گمان می جوید
حق کرده نگاهی به رخم با چه وفایی
چون می رسد از حضرت حق لطف و صفایی
سرمست بکن جان مرا یاور خوبم
من را تو ببخشای خدایا ز خطایی
هر جا تو شدی محرم اسرار من امروز
دادی به دلم آخر هر کار شفایی
آشوب زمان بر دل و دین زود عیان شد
با من تو رسیدی و به دل مانده عطایی
آشفته دلی بر دل و دین چنگ زند باز
با دل چه کنم طاقت من نیست نهایی
هر کار کنم این دل من عاشق خوبی است
آخر چه کسی داشت چنین صبر خدایی
یک روز رسیدم به جهان با رخ خونین
تا زود بپوشم به تنم نیک ردایی
ای خالق عالم نظری کن نظری کن
بردار دلم را به دعا شور و نوایی
از من گذر ای خالق رحمان نگهم دار
با یاد تو دیگر نتوان داشت عزایی
تا باز هوایی به سرم آمد و شد کرد
اینگونه (هدایت) به دلش داشت ندایی
جانا به جهان جانی از روح تو می دانی
دریای وجودت کس نشناخت به پایانی
دور است ز درگاهت سرمستی و حیرانی
کمبود زما باشد خوبی تو که خواهانی
گفتی همه حجت را در آیه قرآنی
آگاه به هر چیزی از غیب تو می دانی
مشرک چو شود هر کس آوای جزا خوانی
در کار خطا باشد زشتی و پشیمانی
این چرخش گردون هم دارد ز تو فرمانی
یکلحظه نظر کم شد ویران بشود آنی
بی آب گلی خم شد پژمرد به دورانی
چون لطف و کرم داری دور است پریشانی
باران سخاوت را دادی به فراوانی
رویید گیاهان بس از دانه زندانی
دانم که در آن دنیا داری همه حورانی
بخشش ز تو افزون شد چون حضرت رحمانی
گفتی به بهشتت هم راهی است به آسانی
صاحب دل مشتاقی رفته است به مهمانی
بربست نگاهم را از هر چه که شد فانی
لطفی تو به ما داری آن بوده که پنهانی
این شعر که یزدانی گفته است به دیوانی
اینبار(هدایت) را دیدی تو به سامانی
دو چشم خیس و بارانی کجا هست
شکوه ابر و آبانی کجا هست
پس از آن ناله های از سر عجز
که صورتهای خندانی کجا هست
نشسته خوانده ام در گوشه غم
تبسمهای پنهانی کجا هست
هراسان از دو روز زندگانی
دو روز عمر مهمانی کجا هست
ز بس گفتم مفاعیلن مفاعیل
ردیف و قافیه دانی کجا هست
نگین پادشاهی شد فراوان
سر انگشت سلیمانی کجا هست
(هدایت) من گذشتم از سخن لیک
نپرسی فکر یزدانی کجا هست
همه جا به فکر خویشم که عنایتی نمایم
نه برای خویش زانرو که حکایتی نمایم
چو کناره های نان سوخته گشته این دل من
نکند خدای نا کرده شکایتی نمایم
تو که سالهای سال است که شعر ما بخوانی
که ادب به شعر های خود رعایتی نمایم
شبه خیال ما هم به شکار شعر رفته است
همگان چنین بگویند بدایتی نمایم
به دلم که بد نیامد به تو بازهم بگویم
سخنان خوب را زود روایتی نمایم
که خجالتی ندارد سخن درست گفتن
به کلام خوش بگویم که هدایتی نمایم
زده ام نهیب بر خویش بس است ای (هدایت)
سر این ندارم از خویش حمایتی نمایم
آتشی در جان من آخر هزاران لانه داشت
هرم گرما اخگری سوزان بر این پروانه داشت
این چه سری بود این آتش مرا بیتاب کرد
مرحبا بر آتشی ما را چنین دیوانه داشت
سوز جان آتش زند دل را ز این دیوانگی
دل بترسد تا که او رویی به این پیمانه داشت
ساعتی جان داده ام اینجا به راهش ای عجب
این چنین راهش مرا تا پای این کاشانه داشت
شوق جانم می کشد دل را به سویش هر زمان
جان من قربان آن لطفی که این دردانه داشت
مجمری کز آتشی جان را پریشان می کند
یاد رویش هر زمان رو سوی این ویرانه داشت
من نمی دانم چرا با او مدارا می کنم
روز محشر او بگوید منظری مستانه داشت
تا (هدایت) آتشی در جان خود خاموش کرد
او به راهی راست با خود همتی مردانه داشت
سور و ساطی دل به جایی داشتم
بر لب از شادی نوایی داشتم
چونکه نیت کرد دل از عاشقی
تا از آن ساقی دوایی داشتم
یاد ایامی که مجنون گفته بود
با نگاهش آشنایی داشتم
سینه ام پر سوز می نالد به تن
منکه در دل سوز نایی داشتم
راه حق پیموده ام تا پای جان
هر کجا هم رد پایی داشتم
هر که در من راه حق را جست یافت
بهر مشتاقان صفایی داشتم
عقل و ایمان تا کنار هم شدند
ساعتی از دل نوایی داشتم
سرگذشتم را (هدایت) گر چه گفت
لیک در کارم وفایی داشتم
محبت چاره هر کار باشد
دل عاشق دل بیدار باشد
بنازم هر که دل را می کند شاد
به زیبایی عمل پر بار باشد
تماشا کن جهان را تا بدانی
عمل کردن در این پرگار باشد
کنار هر بدی خوبی نکردی
ندانستی دلت پر خار باشد
خدا هم چونکه بخشاید گناهت
گناهت سایه اش بر دار باشد
کلامی از (هدایت) باز بشنو
زبانش هر زمان هوشیار باشد
شمشاد ما گل سرخی کنار اوست
انگار نقل و نبات آبشار اوست
پیمان عشق اگر بسته شد ولی
معشوق هر نفسش بیقرار اوست
شادی که هست در آغاز جشن عشق
امروز روز که آیینه دار اوست
اما خدا بکند یار هم قسم
آگه شود که هم او دلسپار اوست
چون رفته اند دبستان عاشقی
فهمیده بود که دار و ندار اوست
با هم که سر شود آن سالیان عمر
خوبی زوج طلای عیار اوست
وقت خزان رسید و زمان فتادگی
در باغ زنده دلی سایه سار اوست
این بید پیر که مجنون لیلی است
در وقت رنج و بلا بردبار اوست
اشعار نغز (هدایت) شنیده ای
زیرا هنوز عروس قرار اوست
ای وا اسف از آن تن در راه هر تباهی
زشتی به دل فزون شد بر خود بکن نگاهی
نقشی ز جان تهی شد دل را به باد دادی
اخلاق هم فنا شد در پای هر سیاهی
برگرد و توبه ای کن دل را کجا نهادی
رنجی به تن خریدی آخر ز جان چه خواهی
از این مقام دل کن دیدی که جان چه گوید
تا یک گناه کردی دل می کشد چه آهی
جامی شبی به یادت نالید و از تو می خواند
چون گفت آه ای دل دستی چه شد پناهی
بر دل نیایشی کن با آه و ناله باز آی
دل را به راه آور این راه شد دو راهی
با یک عبارتی هم دل را هدایتش کن
بر دل بخوان که مستی آخر چه بود واهی
در یک نفس دلش برد با یک نظر دلش کند
عشقی مثال یک سنگ افتاد قعر چاهی
آخر بدان (هدایت) خیری به جان نکردی
روزی دگر بگویم دل می دهد گواهی
دلم سر گشته و شیدا تنم وامانده مجنون است
به نالیدن دل ما را نگر اینگونه محزون است
نگاهی بر دلم افتد نگاهی مست و رویایی
دلم با این چنین مستی بدانم از چه پر خون است
که بد اقبالی ما شد سبب سازش دلی پر درد
صدایی در سرم افتاد و این دل هم چه افسون است
دگر از این غم دل هم فراموشی به سر دارم
بگو افسانه دنیا دگر در قلب تو چون است
(هدایت) ناله دل را نمی یابد به خود زیرا
سکوتی در سرش هر جا سکوتی سرد و گردون است
از روزگار دیده غمخوارم آرزوست
گویم به دوست یار وفادارم آرزوست
پا را به آن رهی بگذارم که پای دوست
بر جای مانده است و به دیدارم آرزوست
با یاد دوست دل که دگر رفت سوی دام
راهی صواب بهر تو ای یارم آرزوست
تیری که مانده بر دل من گشته بیقرار
چون بهر دوست سینه افگارم آرزوست
هر کس دلش ز عشق بنالد در این زمان
گوید به دل که ناله چو نیزارم آرزوست
از روزگار هر که دلش خسته شد بگفت
آوارگی کوچه و بازارم آرزوست
سرخوش (هدایتم) که رساند به ما درود
بر دست و دل چه کاسه پر بارم آرزوست
تیر از کمان پراند و به هر سو روانه کرد
مردی نبود چونکه در آن ره فغانه کرد
تک تیر عاشقی است به کانون هر هدف
اما عجب توجهات او کمانه کرد
هی مسخره کنید ز عقلم شنو تو را
بازی عشق راه راه چار خانه کرد
زیرا بلیس آتش تلقین پر هوس
در آن بهشت به مشی و مشیانه کرد
با این همه پیاده و فیل و وزیر و شاه
شطرنج باز کیش و ماتش را بهانه کرد
عکس رخ (هدایتی) را هر کجا گرفت
عکاس هم که ظاهرش تاریکخانه کرد
از هر کسی گرفتی کز یار خود سراغی
گفته خبر نداری معشوق گشته یاغی
جای هزار فتنه تازه است در دل تو
بر سینه صبورت مانده است جای داغی
لب بسته همچو غنچه تار و دف وجودت
تا نغمه های دشتی خواندیم تو دماغی
دل کبک خوش خرامان گردیده با تو لیکن
از جنس تیرگیهاست تن پوش پر کلاغی
پیچیده در نگاهت ماخولیای عشقی
هم سیر و گشت کن تو گردشگری به باغی
دانی (هدایت) اما همراه تو خیال است
کوتاه گر بیایی آن هم شود چه طاغی
ماهی در آسمان دو چشمم نشسته بود
سیلاب اشک دیده ما خوب شسته بود
بی هیچ کینه ای سر صحبت گشوده شد
گویی غبار کینه ز ما رخت بسته بود
هر گوشه ای که می نگرم داد من هواست
بی ریشه عنکبوت دلم تار بسته بود
صبر است باز داغ مرا می کند خنک
یاد آورم چو عهد که از دل نبسته بود
تقدیم عشق گر نبود لیک جای آن
پیمان عشق بین دو انسان شکسته بود
کشتی عاشقی که در او نیست ناخدا
از ابتدای راه که در گل نشسته بود
زینت دهید سینه خود را به عاشقی
فرخنده روزگار تو روزی خجسته بود
آن لحظه ای که صحبتتان گل نمی کند
گلهای کاغذی همه جا دسته دسته بود
این چند روز عمر که دلدادگی کنید
ساعات عمر ما که عجب زود جسته بود
شاید به روزگار بلا او نظر کند
از آن جهت که جوانی ما عمر رسته بود
خواب از سرم پرید و چرتم شکسته شد
شرمنده می شوم ز (هدایت) که خسته بود
می توانی تو به دل نقش و نگارم باشی
یا به دیدار من آیی و کنارم باشی
وعده دادی که روی پاک شوی همچون گل
موسمی بر دل و جان باد بهارم باشی
دل خریدار تو شد شور تو را در سر داشت
می شود بر من مهجور قرارم باشی
دیدگانت به من افتاد و چه بی تابم کرد
حیرت اینجاست که در خاطر خوارم باشی
ناز من حیف که یاد تو چه آزارم داد
دل که می خواست تو هم دار و ندارم باشی
مهربان در همه ایام تو را می خواهم
فکر آن باش تو امشب به دیارم باشی
ناوک چشم خمارت که مرا غافل کرد
نور مهتاب به سر منزل تارم باشی
این جهان چرخ و فلک هست ولی بازی نیست
ورنه آشوب ضمیری تو به کارم باشی
عاشقم حیف که معشوق نگاهم را خواند
عاقبت باز نخواهی که شعارم باشی
بی تو رفتن ز وفا نیست مرا یاری کن
تا که آرامش هر لیل و نهارم باشی
این چنین گفت (هدایت) تو بیا با من باش
تا که همراه دل زار و نزارم باشی
هلال ابروی لیلی مه کشیده کمانی
نگاه او ز خماری سپیده زد به زمانی
ز یاد آن لب شیرین فسرده شد دل مجنون
تو را چه سود از این غم که این چنین نگرانی
لبش ز خنده شکوفا دلش به آینه بازی
سبک سری تو چه عاشق خیال ما برهانی
گدای خانه رندی کسی کند که مرامش
سگی بود همه دوران گذر کند پی نانی
چکیده خون شقایق چنان به دامن بستان
که گوئیا دل مجنون فسرده شد تو چه دانی
که وقت ماتم مجنون سیاه جامه به تن کن
بیا و مرثیه ای خوان مگو چنین و چنانی
کجاست حجله لیلی که مادرش به عزایش
نشسته تا که ببیند خیال خام جوانی
رواست موج بلا گر شود محیط وجودم
به ساحلی برسان تا خدا رهم ز فغانی
چنان خدا به نظر می رسد بدان تو (هدایت)
رسیده موعد گفتار تو به حرف و بیانی
شرط عقل است با خدا باشی
با خلایق تو با صفا باشی
فکر مردم اگر توانی بود
در همه کار بی ریا باشی
عمل نیک با تو همراه است
عجب از ما ز خود سوا باشی
عمر کوتاه و جاده بی پایان
نکند یار بی وفا باشی
گر شدی بی صفت به هر کاری
پیش شیطان تو بی قوا باشی
آتش دوزخی نصِیبت شد
مستحق چنین جزا باشی
هی نگو چنین و بهمان است
سعی کن ز بد جدا باشی
مو شکافی کنی به هر چیزی
هر زمانی پی چرا باشی
حرص دنیا اگر خوری هیهات
دست آخر که بینوا باشی
گنج قارون اگر به تو دادند
نزد خود باز هم گدا باشی
درد عشقی (هدایت) ار داری
تا که دنبال هر دوا باشی
عابدی می گفت پیر دیر ما آزاده است
بهر سختیهای دنیا حاضر و آماده است
یافتم در جاده ایمان مراد خویش را
آفتاب انس پیش چشم ما استاده است
از نگاهش رازهایی می توان آموخت زود
بی غرض چشمم به چشم نافذش افتاده است
رند میدان هم اگر چه قاپ ما را برده بود
او به من می گفت بنشین بازی ما ساده است
در طنین حرفهایش شاعران پر چانه اند
آشکارا حرف خود را گر چه او کش داده است
پیر رخصت ده به ما چون کز مصیبتهای خویش
نغمه داودی (هدایت) باز هم سر داده است
گشته دور از شان انسان در سرش باشد هوا
او ندارد وجهه ای هر لحظه ای در نزد ما
هر چه دریا پیش آید ساحلش لب تر کند
سعی او ممکن نگردد هست امکان بقا
پا به دریا کس گذارد وز سر بی عقلیش
هر چه آمد بر سرش حقش همین باشد روا
بانی بی عقلی او باعث شرمندگی است
وز کسادی شعورش می کند ما را صدا
جلوه ها از عشق دیدم پیش رو نه پشت سر
آینه رویش ندارد هیچ زنگار فنا
هدهد گفتار ما دارد نشان لعل سرخ
زانکه بلقیس سباء عفریت را دارد گوا
بر سر ما جای او فهمیده گر پیغام عشق
ورنه از مردم (هدایت) کن حسابش را سوا
خلایق ای خلایق ای خلایق
تفاوتهاست در هر کس علایق
یکی گفته است این خوب است و آن بد
غنیمت دان تو اوقات و دقایق
گل عاشق به کوهستان بروید
به دامانش شکفته شد شقایق
بسازد نوح کشتی عجایب
نظیرش نیست هر کشتی و قایق
صفات نوع انسانی که خوب است
چنان جور است با هر چه سلایق
کسوف عشق چون بر دل نشیند
سیاهی را کند بر سینه فایق
مه زیبا بپوشاند رخش را
گرفته نور خورشیدی چو عایق
هر آنکس لحظه ای از حق بگوید
نمایان گشته خورشید حقایق
شعور شاعری با تو (هدایت)
رسیده تا شدی اینگونه لایق
گر کسی تو مرده زاری کرده ای
بهر مرده سوگواری کرده ای
تو مددکار دل یاران شدی
بهر یاران نیز کاری کرده ای
تا کسی در کار خود جا می زند
تو بگو او را که یاری کرده ای
گر کسی مالش که دزدان برده اند
آنزمان داد و هواری کرده ای
تو مگر هستی که باری هر جهت
بار خود را بار گاری کرده ای
مال خود را جمع کردی گفته ای
های داری های داری کرده ای
با تو گویم هر زمان از عشق هم
عشق خود در سینه جاری کرده ای
تا که بر عشق خودت فایق شدی
دار داری دار داری کرده ای
ثبت کردی شعر و موسیقی چنان
ضبط آن روی نواری کرده ای
چونکه اینگونه شدی در کار خود
خوب کاری خوب کاری کرده ای
ای (هدایت) تو به شعر خوب خود
دیگران را دلسپاری کرده ای
سخنهای نکو سازنده باشد
که شعر خوب پر خواننده باشد
همانطوری که تصویر محرک
اگر خوب است پر بیننده باشد
که مشعلداری جام المپیک
به هر کشور چنان زیبنده باشد
کمی با خود به تنهایی نشستم
شهادت می دهم که بنده باشد
اگر مرد حسود تنگ چشمی
بر افکار بدش یکدنده باشد
کسی با او دگر کاری ندارد
زبان تند او برنده باشد
تمام حرفهایم را نوشتم
درونم از صفا آکنده باشد
همین جا آسمان خانه ام شد
به چشمم اشکها ریزنده باشد
ستاره باش تو در کهکشانها
فروزانی تو ارزنده باشد
شهاب آسمان افتد (هدایت)
اگر چه شعله اش سوزنده باشد
شغاد ای پیر نامرد این چه کاری بود که کردی
تهمتن را بیندازی تو در گودال نامردی
زمانه هم هزاران بار در گوش تو می خواند
که نفرین بر تو ای انسان چرا تو ناجوانمردی
دمی گریند خون آن تیغ گونه نیزه های تیز
زمین و آسمان نالد چه خواری بود پروردی
شکوه آسمان در پیش چشمش رنگ می بازد
تمایل داشت دستانش دوباره روی بر سردی
خیالم گر چه آزاد است در دشت خود آموزی
سبکباری رها سازد مرا از قید هر دردی
نفس تازه کنم بعد از عبور از پله های وهم
که رفع خستگی هم کرده باشم پای پاگردی
(هدایت) همتی کرده مبارکباد می گویند
گرایش دارد او چون گل اگر چه روی بر زردی
هر کسی شد پیشه اش احساس کاسبکار نیست
کسب او رونق ندارد کار و بارش کار نیست
تا چکی را بی محل هر جا کشیدی آگهی
در مصیبتهای دنیا بخت با تو یار نیست
گر نزول پول کردی بهره اش باید دهی
نزد اقوام و خودیها او دگر سالار نیست
سفته دادی بهر آن کس پول خود را باد داد
دیگر از بخت بدت کس بهر تو غمخوار نیست
همچنان انگیزه اش این است آید نزد تو
گر بدهکاری بفهمد ذهن تو هوشیار نیست
وقت خود را کشته ای در زندگی ای بی خرد
ضامن هر کس نگشتن جان من که عار نیست
چونکه دقت کرده باشی در حساب زندگی
رو سفیدی ای (هدایت) روزگارت تار نیست
عاشق که به یاد چشم می نوش کند
از لطف تو این سخن فراموش کند
تا دل طلبی داشت سخن می شنود
تن را به لباس عشق گل پوش کند
در است سخن به باغ پر گل نظر است
دروازه شهر عشق منقوش کند
یکلحظه ز یاد عشق غافل منشین
با هر نظری که روی مدهوش کند
یادت نرود عاشق دیوانه چه گفت
بر دیده من ببین چسان جوش کند
عاشق به هوای عشق مطرب شده است
با یاد دوباره روی مغشوش کند
اینها همه پوچ است اگر زنده دلی
جانم به فدای هر که آن گوش کند
جانها همه زیر خاک حاجب شده اند
چون شمع وجود ما که خاموش کند
شادی و طرب همین دو روز است و دمی
سالی نرود که دل فراموش کند
فردا که سخن گزیده تر می شنوی
آن وقت تو را به عشق بیهوش کند
اینبار بیا (هدایتی) تازه شنو
بردار دلم که دل تو را هوش کند
آمد فروغ جانان مردم به تار مویی
جانم رسیده بر لب پر زد دلم به سویی
در بر گرفته این دل زانوی غم چه آسان
افتاده شبنمی تا از گل گرفته بویی
گل نغمه زد به صحرا بلبل ترانه سر داد
پروانه دل به آتش می زد به آرزوِیی
شیرین دلش به مستی می رفت سوی پستی
جامی شراب پر خون می گشت از سبویی
لامذهبی اگر هم آمد ز اشتباهی
شیطان شر بریزد از هر کس آبرویی
داروی جان عاشق جز یار عاشقی نیست
در دل اگر غمی شد می خواست شست و شویی
این دل که غم ندارد در کار خود صبور است
پرواز دل ندیدی پر می کشد به سویی
از هر چه دل گذر کرد جز یار هیچ نشناخت
وای از دلی سبک خو می جست ناز روِیی
پوینده ای (هدایت) جای دگر ندیدی
اینبار من بگویم رفتم به های و هویی
آه در سینه خود ساز و نوایی دارد
آه با خود که چه بسیار جفایی دارد
آه آن طفل یتیمی که دلش غمگین است
در سرایش غم و اندوه و عزایی دارد
آه جانسوز حکایت ز دلی غمگین داشت
حق مظلوم گرفتن چه صفایی دارد
آه مظلوم پریشان دل عاشق بشنو
جان به قربان دلی باز وفایی دارد
دشمن دیو صفت آه مرا از سر گفت
این چه رسم است که بر خصم شفایی دارد
تا (هدایت) به جهان زنده به شعرش باشد
شعر او بر همگان خوب هوایی دارد
امشب غم دلربای تو سر گیرد
شاید به دلم دعای تو سر گیرد
از هیچ نظر به این دل مجنونم
در سینه من وفای تو سر گیرد
این دل همه وقت می کند غمگینم
امشب به دلم ندای تو سر گیرد
هر جا که دل از تو پر ز غوغا باشد
اشکی ز رخم به پای تو سر گیرد
با هر نفسی به یاد تو می خندم
شاید به نفس صبای تو سر گیرد
مستی چه بود همین دل پر دردم
در دیده من ریای تو سر گیرد
گرمی نفس ز آتش این تن بود
روزی نکند بنای تو سر گیرد
این کوی و گذر به یاد تو می خواند
باشد به سرم صدای تو سر گیرد
دیدار تمام و حسرت دل می ماند
در حسرت گل نوای تو سر گیرد
تا روی (هدایتی) ز تو غافل شد
ای دل نکند هوای تو سر گیرد
دلبریها گر کند کان مرغ استغنای دل
از مصیبتهای خود ره گم کند غوغای دل
آه از آن دردی که جانم را به هر سو می کشد
رشته های انس شد بر گردنم کالای دل
همچو خاکستر به جا ماند گناهان بعد از آن
تل خاکستر نگه دارد خطا در لای دل
گر که مستی سوزدم شوقش سرابی بیش نیست
هستی دیگر که باید پر کشد از نای دل
عاشقانه می نشینم بر لب بام وجود
تا که اسکان یابدم در هستی پیدای دل
بهتر از دنیای فانی هم مکانی دیگر است
روی گردان از جهان تا خوش روی بالای دل
در پس این پرده جای دیگری پیدا شود
قرض این حاجت به صد ره می شود ماوای دل
یک قدم تا منتها باشد ولی کو پای راه
پای انسانی نشد خواهم روم با پای دل
همنشینی گر کند شیطان کنارم باک نیست
همرهم هادی شود پر می زند مینای دل
ضربه آهی می کشد قلبم شهادت می دهد
چون مرا هر نیمه شب خوابم کند لالای دل
ناله ها از دل شنیدی ای (هدایت) ناله کن
باز هم پر می کشی آزاد کز دنیای دل
از پهلوی آن دلبر عاشق چو بیایم
با بال و پر عشق زمانی به هوایم
چون سینه ما لوحه دیوان شعور است
اندوخته شعر رهایی بسرایم
در مکتب الهام چو از قبل شنیدیم
هر قدر بخواهی تو از این درد گدایم
دروازه دلها همه قفل است عزیزان
کو بسته دری تا به کلیدی بگشایم
هوشیاری سرخ است نشانش دل خونبار
این درس همان شد که از آن شعر سرایم
آن روز شنیدیم که از پرده ابهام
بیهوده بنالی که از این عیب جدایم
پرواز رهایی ز خیالات نشیند
چون بر سر دیوار مریدی شده جایم
صد بار بگوییم و دگر بار چنین نیز
اندازه یک دانه ارزن که نسایم
ای قرعه مسئولیت از سینه برون آی
تا بر تو (هدایت) برسد زود ندایم
محمد امین (ص) چو آب زلال بود
پیامبری همه پر ز جلال بود
زیبا رخ و هم یوسف وار چه خوب بود
سیما و رخش همچو ماه هلال بود
چونکه حلیمه دایه دار تو شده بگو
شیری که ز دایه خورده چه حلال بود
تا حمزه عموی پیامبر خداست
موذن پیمبر (ص) نیز بلال بود
خدیجه (س) برای اسلام و دین حق
هم او همه پر از مال و منال بود
روزی صفت تو برای خداست نیز
روزی پیمبر (ص) ما خوب و حلال بود
چه بگویم از وصف پیامبر (ص)
درون من آشفته دل ملال بود
برای گفتن آن لحن قاصر من چنین
برای سخنم هم او همچو دو بال بود
مقابل این همه لطف خداوند
برای (هدایت) آن سال به سال بود
زمان دیدن روی تو مستور مانده است
جهان به دیدن روی تو مغرور مانده است
جهان به گفتن نام تو لبریز غمزه است
به نزد چشم عزیز تو مسرور مانده است
دلی که مست نگاه تو شد عاقبت کجا است
بگو چه سود که در نظرت شور مانده است
فدای روی چو ماه تو گردم بیا عزیز
به درگهت ز چه ناله رنجور مانده است
به پیشگاه خدا دل خود را برم شنید
به دل هوای دیار تو معذور مانده است
چه گفت با دل من که به پایش نشسته غم
دوباره دیده چشم تو پر نور مانده است
ز روزگار بهانه دیگر شنیده ام
که وقت آمدنش به جهان دور مانده است
بیا بیا که نوای (هدایت) ز راه رسید
مگو که آمدنم به تو دستور مانده است
یاران همه سواره و ما هم پیاده ایم
مبهوت روزگار و سر پیچ جاده ایم
دلشاد گشته ایم از این چند روز عمر
خوشحال از این خبر که به کس دل نداده ایم
این روزگار آمد و رفت و یکی نگفت
مسرور باده ایم که ما پر افاده ایم
مانده نگاه ما به در خانه ات حسین(ع)
بر آستان قدسی تو سر نهاده ایم
چون صحنه های ماندنی نینوای جان
در این طریق با دل و جان ایستاده ایم
سرهای تن جدا همه بر نیزه های کفر
رفتند و گفته اند که بی سر فتاده ایم
تنهای سر جدا همگی حرف می زدند
ما جمله عاشقان دل از دست داده ایم
نادی صدا زده برو تو خانه خودت
آیا بسان نامه های سر گشاده ایم
اینگونه کرده است (هدایت) سخن تمام
پیغام و پیام هر آنچه عشق ساده ایم
بوی یاران می رسد از کربلا بر ما حسین (ع)
زینب از فریاد و زاری در فغان هر جا حسین(ع)
کربلا دارد حسینم نینوا دارد حسین (ع)
وا حسینم وا حسینم وا حسینم وا حسین(ع)
دشت تف دیده است بر خود ناله ها از فاطمه(س)
کربلا هم مثل زهرا (س) بر لبش آوا حسین(ع)
این حسینم بین که بی سر او چه سرها می برد
یا ابالفضلم چه شد دل می زند مولا حسین(ع)
طفل و فرزندش علی اکبر گلویش تشنه کام
تشنه لب افتان و خیزان می رود آقا حسین(ع)
از لبان کودکانش العطش خیزد هوا
یا حسینم گریه کم کن دشت در غوغا حسین(ع)
با (هدایت) این بگو ماهم بنی هاشم کجاست
تیر در مشکی فتاده آن طرف سقا حسین(ع)
امروز روز ماتم و وقت محرم است
صاحب عزا خدا و جهان جمله درهم است
هر کس دلش گرفت ز مظلومی حسین(ع)
باید قبول کرد که او نیز محرم است
چون موج غم می رسد از رهروان او
بر دیدگان منت و بر ما مکرم است
می آورد مصیبت غمهاش سیل اشک
شد دیدگان ما تر و دلها چه پر غم است
سوزی رسد که لطف خداوند شاملش
دستان بر آسمان دعا خوب بر هم است
تا این دلت گرفت ز ایام سوگ او
هر قدر هم که گریه کنی باز هم کم است
او شد چراغ (هدایت) کشتی نجات
آنکس دلش شکست بر دیده اش نم است
هر کس که مسلمان بشود از سر دل
او جای بگیرد دو جهان در بر دل
ما جمله مسلمان شده ایم از سر جان
آخر برسیم باز بر آن اختر دل
قاموس جهان نام خدا بر لب داشت
هم او که سزاوار شد و رهبر دل
این را تو بدان سید و مولاست خدا
تا همچو خدا باز شده سرور دل
گویم که رسیده است بر اولاد علی(ع)
شاید برسی تو به همان قنبر دل
از یاد محمد(ص) و همان آل علی(ع)
بر شیعه ببین چنان شده باور دل
یاد علی(ع) و فاطمه(س) و یاد حسین(ع)
آن نام جگر سوز شده افسر دل
با یاد علی(ع) شاه جهان هم و حسین(ع)
گریان بشویم از غم و چشم تر دل
هر کس به مسلمان جهان هم بد شد
او خوار دو عالم شد و هم اخگر دل
هر کس که وفا کند بر اولاد علی(ع)
بر دین محمد(ص) او شده یاور دل
هر کس که جفا کند بر اولاد علی(ع)
هم اوست (هدایت) شده غارتگر دل
به دنیا جز خدا سرور ندارم
گمان در کار خود دیگر ندارم
نمی دانم چه راهی می شناسم
از این حالم دگر بهتر ندارم
توکل می کنم بر حق تعالی
کسی را جز خدا یاور ندارم
تو آگاهی ز احوال درونم
هوایی آتشین در بر ندارم
هزاران آرزو گر در من افتد
تمنایی که غم پرور ندارم
ز سختیهای این دنیای فانی
غمی سنگین به دل آخر ندارم
خدایا رحم بر احوال ما کن
سیاهی را به تن باور ندارم
(هدایت) تا به دل آمد بگویم
سوالی بیش از این در سر ندارم
تا سایه ات از دل چاه می رود
بر آسمان دلم ماه می رود
در شب همان روز خیال بود
بالاخره شب سِیاه می رود
گر خاطرش فتنه روح بوده است
بر روی اعصاب ما راه می رود
گفتم که مرو تو بمان در کنار ما
بر روی چو آب چون کاه می رود
دنبال ما چنان سایه های تو
چون سایه عشق گواه می رود
تا او نگاره داشت هر زمان
عمرش به ایام تباه می رود
هر کس توجه نکرده تا به حال خود
باور نداشته او که خودخواه می رود
این روزهای دو و سه که یاد کرد
گر تو بخواهی که گناه می رود
دنبال ماشین زمان چه دیده ای
تا تیک تاک تو با نگاه می رود
گاهی به درون سیاه ظلمتم
تا خاطر تو گهگاه می رود
یا خاطره اش مرا ماندگار کرد
زیرا (هدایت) که با آه می رود
خدایا بنده ای امشب سخنها بر زبان دارد
عجب این چنگ بدحالی نوایی خونفشان دارد
بدانستم دلم آگاه از این چرخ گردون است
که این محمل به راهی دور با خود ساربان دارد
سوال از عشق در پایان جوابش فصل هجران است
که رهرو با دلی مجنون نگاهی بر جهان دارد
بگیر این غم خدایا قلب من دریای پر شور است
که دریا پیش چشمم باز غوغایی نهان دارد
سیاهی از دلش امشب هدایت می برد زیرا
گذر با سیرتی زیبا است چون حق کاروان دارد
سخن کوته کنم آخر که دل بیتاب می نالد
(هدایت) باز امشب هم مروری بس گران دارد
شب بود و تبی بود و لبی با شکری بود
شب بود ولی در نظرم چشم تری بود
گفتم که منم عاشق و شیدای تو ای دوست
او گفت مگو عشق که این عشق بری بود
این دل دل دیوانه من در طلبت خواند
چون در تو تبی ماند به این دل خبری بود
چشمم اگر از جلوه جانان خبری داشت
گویم به تو ای دوست که در دل گهری بود
من چشم نظر بستم و از عشق تو چیدم
دیدم همه جا طلعت خونین جگری بود
هرگز نرسیدی به جمالش بر یک دوست
با یاد تو این عشق که یادش سپری بود
شب در دل من تا سخنی تازه بیامد
با شعر (هدایت) به دلت هم نظری بود
چادر خورشید کانجا از سرش افتاده است
درد زایش در غروب آسمان رخ داده است
در غروب عشق اما بسته شد پیمان نور
روشنایی بالش شب زیر سر بنهاده است
چون زبان قابله تلخ است وقت وضع حمل
شب دوای تلخ وحرمانی به خوردش داده است
گوش تا گوش این خبر در آسمان پیچیده بود
این خبرهانیست چون خورشیدرخصت داده است
فارغ از هر سایه شب آماده تاریکی است
یاد او دیگر نبود از بچگی افتاده است
شب فرا گیرد هوا را تیرگی مهمان شود
آسمان بر تخت گلگون بچه اش را زاده است
ماه شاباشی دهد بر کوکب دنباله دار
که خبر داری تو هم شب در مسیر جاده است
تا ستاره باز بر سیاره چشمک می زند
دسته دسته هر ستاره دستبوس استاده است
زهره از روی (هدایت) لرزه بر اندام داشت
چشم درویشی کند او آدمی آزاده است
چون جبین ماه و زهره روح امکانیم ما
بر حجاب آسمان نقش فروزانیم ما
چرخش گیتی زدست باد دوران می کشد
بعد هر آشوب از فتنه گریزانیم ما
عقل استبداد خواهد گر مرا یاری کند
عشق آزادم کند کز جمله مردانیم ما
خط فقر و امتحان اسباب دنیا بود و بس
در سراشیب حوادث غرق نسیانیم ما
فصل تابستان و پائیز و زمستان و بهار
گفته در همبستگی بر عهد و پیمانیم ما
وز حرارت شعله می آید برون از هر رگم
می کشانم عشق را ایمن به ایمانیم ما
در نگارستان قلبم عشق را ایمن شدم
می تپد شایسته چون از عشق میزانیم ما
درد بی عشقی(هدایت) کم ز هجر یار نیست
همچو مشتاقان ز چشم یار پنهانیم ما
هوای طبع آموزی عجب رقصانده باران را
به یاد آورده ام هر دم شکوه روزگاران را
برنده رعد و برق از خنجر قطب مخالف شد
فروزنده کند با برق خود ابر خروشان را
برقصد باز گندمزار از آهنگ باد صبح
مگر که ساعتی در خود ببیند موج طوفان را
زمانه هم به هیبتهای گوناگون به من فهماند
طبیعت هم به هر فصلی نشانه داشت دوران را
به در خشکیده چشمم بسکه دنبال وفا بودم
دوچشمم خشک شد از بس نوشتم شور عرفان را
ز بیم هرزه گرمای دهشتناک می بینم
دهد سایه سراب سبز چشمان بیابان را
حسد بایر کند طبعم (هدایت) بارها گفته
دوباره سبز خواهد دید چشمم نو بهاران را
عید آمد و با خودش روایت دارد
سوغات بهار را عنایت دارد
سبزینه خاک با نگاهش گویی
گلهای بهار را حکایت دارد
نوروز به ما خوش آمدی می گوید
این نکته به جان ما کفایت دارد
این خالق پاک با نشانی از لطف
باران بهار را به آیت دارد
بلبل به چمن ترانه ای می خواند
هر کس ز بهار خوش رضایت دارد
ای خالق پاک و خوب ما را دریاب
تا عید دگر دلم (هدایت) دارد
ای وای بر آنکس به سرش فکر گناه است
خاشاک و گون خار بیابان و تباه است
دارد به سرش حب جهانی و به دل نیز
بر باد رود عمر هم او نیز به آه است
گویم که هر آنکس به هوی و هوس خویش
عمرش به بطالت گذرد فعل گناه است
غفلت زده دنیا طلب و صبر ندارد
حب همه دنیا به سرش حشمت و جاه است
در تیره جهان آنکه بخواهد که بداند
در نزد همگان که هم او اختر و ماه است
هر کس چو (هدایت) که بخواهد بتواند
هر سو به سفر در حذر و فکر نگاه است
صورت ظاهر دلت را برده است
سیرت زیبا چرا دلمرده است
عاشق مستانه را کی می برند
آخر کارش چرا افسرده است
یاد تو چون ماه طلعت رخ نمود
داد تو تا عرش هم سر برده است
دیده من باز یادت زنده کرد
سینه او همچنان پژمرده است
از دل ما نور رحمت می گذشت
گفته ما عاقبت بی پرده است
همدم دل این (هدایت) می شود
تا نظر بر این دلش پر کرده است
آنچنان در خود فرو رفتم بدان عنقا شدم
تا هیاهویی به پا شد لحظه ای تنها شدم
غرق دریا گر شوم حق است پشتیبان من
تا که بر ساحل رسیدم لطف حق جویا شدم
می روم آنجا که موسی قوم خود را آزمود
چونکه می خواهم بدانی در کجا شیدا شدم
ای عجب آخر که لطفش هر زمانی می رسد
وای بر حالم چرا در وادی سینا شدم
غنچه ای بودم دلم را هیچ کس نادیده بود
بهر معشوقی گریبان چاک دادم واشدم
خویشتن را امتحان کردم به هر کاری ولی
بارها خود را شکستم تا چنین والا شدم
هر نشانی دیده ام سری به دنبالش گذشت
راز هستی را که دیدم عارفی بینا شدم
در گذار از خود چنین نفسم به شر نالیده است
ذره ای بر خویش تازیدم که بی پروا شدم
آتشی هر دم (هدایت) را ببین سوزانده زود
عاقبت بر دل سخن آمد بدان گویا شدم
نگاهی در سرم هر لحظه محزون است
دلم خون مرده شد از بس که پر خون است
سرابی تازه می دیدم از این مستی
شبی سنگین چنان در یادم افسون است
نگو امشب به دل داری دگرگونی
به دلداری دلم امشب دگرگون است
شنیدم تازه آهنگی چنین می گفت
نمی دانی دلت هم چرخ گردون است
که خندان زیر لب آواز می خواند
به ویرانی چه کس وامانده مجنون است
بدی آلودگی را ارمغان آرد
چه می دانی که زهری بوده افیون است
تبرا کن گناهی گر به تن داری
پلیدی در جهان بر تن شبیخون است
اگر زشتی ز اعمالت جدا باشد
هوس بازی ز افکار تو بیرون است
سرت را در سرایی نیک می خواهند
خیالت هست اینجا گنج قارون است
سرای نیک می خواهی به نیکی شو
حرم در دست آن کس شد که خاتون است
خدا پشت و پناهت تا وفاداری
رسد روزی که روزی بر تو افزون است
عجب لطفی رسد بر ما (هدایت) گفت
مثالش بخششی چون رود کارون است
گردون نگاه ما به عالم نظری داشت
شیطان ز کدام کینه هم خیره سری داشت
نامرد نما به نامردای که عجب نیست
آن لحظه ننگ و شوم شیطان شرری داشت
اطراق کسی کند به جا مانده شبی تار
آن جن پلید کار افکار شری داشت
تا کوزه تن به لودگی آمده اینک
بر راز و نیاز دل کجا تن خبری داشت
در سینه که جای هر ندامت نتوان بود
ورنه به خدا که سینه هامان خطری داشت
خوردی به جهان هر آنچه باید بخوری چون
رزقش بخورد هر آنکسی رنجبری داشت
غم را همگی به مرحمی خوب توان کرد
الطاف خدا بر تو (هدایت) گذری داشت
کار شر بر دل سیاهی می کند
سینه ات را پر ز آهی می کند
داد از آن دل برده جانت سمت شر
مثل شیطان او گناهی می کند
دل خودش مستی به جانش مانده است
دل ز مستی خود گواهی می کند
هر که انسان است کارش پر نشیب
اوست انسان خود تباهی می کند
امتحانی سخت خالق کرده است
میوه ای را حق مناهی می کند
شد فراموشی به انسان یادگار
یاد حق را گاهگاهی می کند
ما که انسانیم ره گم کرده ایم
چونکه دل هم کار واهی می کند
وقت سختی تن شود پولاد سخت
ورنه این دل هر چه خواهی می کند
بعد سختی کارها آسان شود
دست جان دل را چه راهی می کند
خوبتر باشد که آدم گشته ای
جان به جانان هم نگاهی می کند
با (هدایت) باش و بر لب خنده زن
زانکه آدم پادشاهی می کند
اینجا بنشین که دل حکایتگر توست
هر جا که سخن رود چه آیتگر توست
ای فخر حسود ما ببین چنگ و رباب
دل را همه هست و نیست غایتگر توست
لیلی صفتی مکن که مجنون توام
برگرد و بیا که دل حمایتگر توست
گیرم که نگاه ما خریدار تو شد
آخر به اشاره ای روایتگر توست
گردیده هزار کس در این چرخ زمان
دیدی که زمانه ای شکایتگر توست
حلوای تو را کسی خورد طعم غذا
بر ذائقه ای خوش که رضایتگر توست
سیلاب نگاه پر صفایت که مپرس
ای وای که دیده ات جنایتگر توست
کردی به دلم ستیغ خونین سوال
هر چند که تیغ کین عنایتگر توست
هر بار سوال بی جواب آمد و رفت
ما را چه جواب دل (هدایتگر) توست
صدایی گفت این دل هم گرفتار است
مواظب باش چون شیطان خطا کار است
کدامین یار می خواند تو را آرام
چنان مستی به دل داری که بیمار است
من امشب با دلم خلوت چنان کردم
جوانی رفته از یادم که اصرار است
خجل گشتم ز بیدادی که تن دارد
بدان مستی به دل هر گونه غمبار است
بگویم دل رود هر لحظه در کاری
تو را دیدم به دل اینگونه رفتار است
خدا تا داشت یاری گو چه غم داری
که هستی بر دلم می گشت و غمخوار است
بگویم لطف و رحمت را نمی بینی
هوایی می برد دل را سبکبار است
گل افشان است رویایم چه می دانی
از این الطاف لبریز است و پر بار است
خدا را شکر دیری هم نمی پاید
کسی گر دل برید از حق گنهکار است
نوایی را نمی جویم تو هم بس کن
بیا این ناله را کم کن که سربار است
هر آنکس با (هدایت) همنوا باشد
صدایی در سرش الحق که بیدار است
تو گردی عاقبت در خواب نازش
تو در شعرش شوی شور و نیازش
به آواز غم و اندوه بشنو
بیا و باش آنجا شوق رازش
گر از عشقت تالم داشت آن دوست
تو بر قلبش بکوب آخر جوازش
به آرامش رسم وقتی بگویم
(هدایت) را ببین شعر و نمازش
تا یاد شعر به دیدار می خواهم
گویم تو را که به اصرار می خواهم
آنکس عقلی به شعر دارد هان
بر او درود به گفتار می خواهم
هر شاعری که توانی به شعرش هست
در شاعری که گهربار می خواهم
ای شعر تو کجایی ندیدمت این بار
هر روز و شب تو را هر بار می خواهم
نزدم بیا و مرا در بغل گیر
آن را مطیع خود غمخوار می خواهم
آخر خدا کمک رسان به ما اکنون
در سینه ام همه اسرار می خواهم
تا من تو را (هدایت) به همه زمان
در شعر و شاعری پر بار می خواهم
شعر نیک را به گفتار می بینم
تا که شعر خوب را به پندار می بینم
سینه ام به غم و رنج و بدون شک
از نگاه عشق غمبار می بینم
شعر گفته ام برای تو اهل دل
سینه تو را عطشبار می بینم
تنگ می شود دلم از برای شعر
شعر را برای دیدار می بینم
شعر گوِیم و به هر روز و ساعتها
رسم شاعری به رفتار می بِینم
شعر تا به حرف آمد و سخن گفت
تا (هدایتی) هوادار می بینم
تا شعر را به پندار می خوانم
او را به نام و گفتار می خوانم
هر کس خیال شعری به سرش زده
او را بدان جهت اینبار می خوانم
آن کس که شعر سراید به روزگار
او را مطیع و هوادار می خوانم
هر کس به شعر خود کاری نکرده است
یاوه سرای را سربار می خوانم
هر شاعری که خیالش پر از غم است
آن شعر و شاعرش را خوار می خوانم
بر رسم همگان که شعر کس بگفت
او را به شاعری سردار می خوانم
آخر خیال خود را نیز به هر زمان
به جنگ و حمله و پیکار می خوانم
گر شعر تو (هدایت) این چنین بود
اینگونه شعر به تکرار می خوانم
هر شاعری به شعری که عطشبار باشد
در آن زمان به ذهنش شعر دوار باشد
ای شاعران زمانه به هر دفعه گویم
سلام ما به دنبال تو تکرار باشد
هر جا دعا کنم بهر تو ای شاعر خوب
گویم تو را خداوند نگهدار باشد
از سوز دل تو شعری گفته ای این چنین نیز
شعر تو نغمه جانسوز هر تار باشد
آری (هدایت) این را به تو گویم هم اینک
چون شعر خوب گفتی گل بی خار باشد
نخواهم که ببینم حال زارش
کمان در بر بگیرم همچو آرش
چنان بر نقطه عشقش بکوبم
اگر افتد به سمت او گذارش
نگارش کرده ای از چه تو از عشق
خیالت هست بر نقش و نگارش
تو را دیدن تو را خواندن شنیدن
اگر روزی فتد کارم به کارش
تو خواهی که ببینی صورت او
همیشه بود در هر لحظه عارش
چنان نالان به حال او بگریم
جوابت را بگیر از کردگارش
(هدایت) جان (هدایت) جان (هدایت)
نگردی تو به روزی سوگوارش
تا لحظه های عمر ما پر شتاب رفت
گفتم ستاره تو هستم مجاب رفت
بازیچه توهم تو چرا شدم
عشق من از دل تو با آب و تاب رفت
سد توجهات تو سیلاب رود گشت
آبی که رفته رفته به پیچ و تاب رفت
خنده زده بر آن لبانش چنین بگفت
آخر کرانه را ندیدی شهاب رفت
کردی سوال از چه رو با تو مانده ام
ماندم چرا سوال بی جواب رفت
چرخیده چرتکه دانش به ذهن تو
ساعات فلسفه به بحث و حساب رفت
تا تیک تاک ساعت ساکت و خواب هست
ثانیه های عمر ما هم به خواب رفت
عکس تخیلات تو چون (هدایت) است
تصویر خاطر او شکسته قاب رفت
آنجا که سخن بهر تو که ناب است
معشوقه بیاید و مرا خواب است
این عشق به حال خوِیش باور دارم
افکار من که هر طرف باب است
تا قایق طبعم به خلیج سخن است
گفتار من که گوهر نایاب است
از گوهر عشقم چه سخنهاست ولی
اشعار چنین خواند و بیتاب است
زائیده شوق است (هدایت) شعرت
آنجا که تخیلت بدان آب است
از خون عرق کرده چو شبنم نگرانم
در معرفت خویش چو هر برگ خزانم
چون برگ به هر فصل خدا مرشد خویشم
چون جلوه انوار خدا رنگرزانم
با خش خش اوهام سخن از قبل لطف
هر لحظه رسد گفته ای بر دست و زبانم
طوفنده چو طوفان و خروشنده چو رودم
بر رود خروشان سخن زود روانم
در دایره حس و گمان در پی خویشم
میدان سخن تنگ شد از طبع گرانم
بسیار سخن گفته شد و باز بگویم
چون روح وجود دل خود خوب جوانم
جز ذکر خدا ذکر دگر بر لب من نیست
تا بر سر عهد و روش خویش بمانم
انگاره احساس سخن تاب ندارد
هر حرف نگنجد به سخنها و بیانم
از چیرگی فکر بر الفاظ و معانی
گفتار سخن گفته مرا ده تو امانم
تا رای (هدایت) به سیاق دل و جان است
کس نیست بگوید که منم نیز چنانم
از چشم تری سینه که مادام بگیرد
از ماده بی غش همه کس وام بگیرد
آن عشق که طرفند زده بر دل و جانم
گویی که برای یار پیغام بگیرد
الطاف خدا آمد و شد کرده درونم
اینگونه هوا خواه تو آرام بگیرد
شوری که رسد از پس این شوق جوانی
هر لحظه عمر صید صد دام بگیرد
تنهاست همین خواهش ما قدر پشیزی
هر کس به سلیقه خودش کام بگیرد
دردا که از این درد دل افروز (هدایت)
فی الفور لقب شاعر خوشنام بگیرد
چون قلب بلا سوز به هر سینه تپیدم
تا طعم و صفای دل خوددار چشیدم
جز دولت مقصود مرا چاره دگر نیست
تنها کرم و لطف تو را بوده نویدم
فرهاد شدن کار همه کس نتوان بود
از بس به خدا در پی این کار دویدم
انگشتر اقبال من از دست برون شد
بی نام و نشان هیچ به جایی نرسیدم
بر سینه من چنگ زده دست پر آشوب
بر داغ دلم جز طلبت هیچ ندیدم
در راه خود از خویش به هر شکل گذشتم
در کار پر آشوب به مقصود رسیدم
او طعنه خوارش زده بر این دل زارم
از دست حریفان خودم زجر کشیدم
انگار (هدایت) به دل انگشت نما شد
هین طعنه هر کس به دل ریش شنیدم
کنج دل از گنج معناها که خالی شد
بی تکبر سینه مان حالی به حالی شد
از تمناهای دل زانو قرارش نیست
زیر بار رنج و غم پاها سوالی شد
عشق آگاه است از هر نفس بد فرما
چند روزی هم سر ما شیره مالی شد
ضعف قالب می شود این دل چه پژمرده است
هر نگاهی بعد چندی کرک قالی شد
سرنوشت از گردش ایام پر آشوب
مرتبط با لحظه های عمر سالی شد
خضر آمد نزد موسی(ع) گفت این نکته
صبر ایوبی اگر داری چه عالی شد
با مخاطبهای آگاهت چه می گویی
ای(هدایت) درد و دل کردن مجالی شد
ستاره ای بر آسمان جان نمی بینم
به کوچه باغ دل دگر امان نمی بینم
شب است و ماه همچنان به شور می آید
نگاه ماندنی در این مکان نمی بینم
هر آنکه در جهان سرای امن می جوید
بگو سرای امن را نشان نمی بینم
به هیچ چیز این جهان نمی شود دل بست
چرا که دل به کار این جهان نمی بینم
اگر ز جان ربوده شد نگاه مستی نو
به ساعتی نوای نغمه خوان نمی بینم
پناه ماندگار تا کجاست پایانش
به گور خود جهان که آشیان نمی بینم
(هدایتی) به دل بیامد این سخن گفتم
به روز حادثی که هیچ از آن نمی بینم
بی رخصت خالق نفسی امکان نیست
حجت به تو انسان که بجز قرآن نیست
تسلیم خدائیم و مسلمان اما
ابرام به هر کار بدی برهان نیست
دادار جهان کن فیکن می گوید
مستوجب این لطف دگر نالان نیست
هر روز به تدبیر خدا می گذرد
لیکن که جهان مامن هر انسان نیست
از روز ازل عشق خدا با ما بود
جز لطف خدا بر دل کس درمان نیست
روزی که دمد نفخه صور اسرافیل
در نظم جهان نیز سر و سامان نیست
آنکس که (هدایت) ز سرش بِیرون است
بر سفره الطاف خدا مهمان نیست
بی محبت سنگدل با ما وفاداری نکردی
روزگار بی مروت دیدی و کاری نکردی
با تو ماندم عشق خود را من به پایت عرضه کردم
دست دلسوز مرا هرگز تو غمخواری نکردی
بارها گفتم بیا و تیرگیها کن فراموش
در عمل هرگز ندیدم چون مرا یاری نکردی
خواستم با تو بمانم تا نگویی بی وفایم
مانده ای تا چه ببینی رسم عیاری نکردی
در پناه نامه عشقش هزاران آرزو بود
گفته ای با هیچ کس اما ستمکاری نکردی
خطبه خواندم از وفاداری جوابت را شنیدم
رود عشقت را تو بر چشمان من جاری نکردی
سالها بر دوش خود بردم تمام رنجها را
چشم اندازی مگر بر چشم غمخواری نکردی
نا سپاسیهای او را ای (هدایت) واگذاری
خاطرات سر به مهرم را هواداری نکردی
تا در پی عشق نیزعلایق گشت
دل داد و دلی گرفت و لایق گشت
از همت هر چه دوست و همراهان
یک دل نه صد دل همه حقایق گشت
چون می رود از پی تو که عمرم باز
تا هست به ایام عمر دقایق گشت
کشتی تو یار از چه رو شکسته شد
کشتی همان چو نوح که عایق گشت
کشتی به گل نشسته مان باز هم
دنبال تو آمد نیز چو قایق گشت
پژمرده هر گلی به دوران نیز
تنها گل عاشق بود شقایق گشت
این عشق تو بر دلم همه نجوا کرد
بر سینه من عشق تو فایق گشت
گر این دلم شکست (هدایت) هم
دل داد و دلی گرفت و لایق گشت
آن خداوندی که بالای سر است
نیک آگاهم که بر ما سرور است
قادر وهاب قدوس جلیل
قاهر منان هوالاول سر است
الغیاث المستغیثین الحفیظ
العظیم آنکس نگفت در به در است
تا که ذکر لا اله الا الله
حی الفتاح ذکری بهتر است
گو که بسم الله الرحمن الرحیم
واحد الاحد که ذکری برتر است
خالق قیوم حی ذوالجلال
بر همه اشخاص هم او دلبر است
نقش زد بر صورت آدم ولی
در کواکب نقشهایی دیگر است
حق عنایت می کند با آن کسی
حب دنیا در دلش کور و کر است
گر چه برگرداند رو از آن کسی
نیتش چون شاخه های بی بر است
او کند مسکین و ثروتمند کس
هر که خود را خواست خاکش بر سر است
گنج قارون می دهد آسان ولی
کیمیمای عشق لطفش برتر است
صرف این باشد که از راه حلال
رزق خود را یافتی آن خوشتر است
با خدا باشی (هدایت) آگهی
معامله با او که سودش سرتر است
عمرم به بطالت گذرانم چه شود
شب را به خیال صبح مانم چه شود
یوسف به درون چاه دل دید زدن
گر قعر سیاهی نتوانم چه شود
ساعات شباب ما عجب می گذرد
ناز نفس و طبع جوانم چه شود
بلبل که دمد به حنجره نیمه شب
شوری است به گوشه فغانم چه شود
می خوانم از این سبب که پیغام سروش
رامشگر و جاری است به جانم چه شود
رود است رگ حیات دریای وجود
اشکی بچکد ز دیدگانم چه شود
اوهام خیال است ز وسواس نیاز
پابند جهان اگر بمانم چه شود
درمانده شوم در این جهان باکم نیست
هین کارد رسد به استخوانم چه شود
از روز ازل که دیده تا روز الست
تا بر سر عهد خود نمانم چه شود
گنجایش ارقام جهان ما را بس
مبهوت سر انگشت نشانم چه شود
ما معتکف عشق خداییم از آنک
نامت بشود که ارمغانم چه شود
عشق است که روح ما به آن زنده شود
هم خضر نبی است آرمانم چه شود
آغوش گشودیم به سجاده عشق
یارب که قرائت اذانم چه شود
ای کاش خداوند به ما صبر دهد
هر لحظه تویی تاب و توانم چه شود
کردی تو دعا (هدایت) ار بود درست
چون نام خداست بر زبانم چه شود
بسته به توست جان ما چونکه تویی امان ما
وه چه خوش است حال ما ای همه خانمان ما
بال و پری کشیده ام در هوس خیال تو
پر زده ام ز کوی جان مقصد جاودان ما
خیر نگاه دیده ام کز قدم صفای توست
یاد تو هر کجا شود صورت امتحان ما
دل به هوای دیدنت پای کشد به هر کران
کرده سپاس این دلم ذکر تو شد بیان ما
دل که نبسته بر جهان گفته سخن که آگهم
چاره خدای این جهان بوده به هر زمان ما
سایه شوم هر گنه گر بکند به ما نظر
اوست به داد من رسد چون شده دیده بان ما
آنکه دلش به غیر از او بسته به دست کس نظر
او که بداند این سخن شد که همین زیان ما
گر چه گناهکار هم گفت به وقت هر گنه
کرده خدای این جهان رحم به کاروان ما
جامع زشت و شر ما بخل و طمع حسد ولع
با همه عیب و بد تویی پرده و سایبان ما
لطف و کرم به کار او بوده چنان همیشگی
باور من نمی شود گشته چنین عیان ما
دیر نمی شود که ما سوی تو باز گرده ایم
عشق تو هر زمان شود راهنمای جان ما
زار و نزار دل عجب گشته کلام دلنشین
چونکه سخن ز عاشقی آمده بر زبان ما
من که بلند قامتم از تو رسد قیامتم
منتظر(هدایتم) از چه بود گمان ما
دلبر دلبران تویی با همه مهربان تویی
چشم و چراغ این جهان بهتر از این و آن تویی
زایر راه کوی حق سیر کند به ملک جان
گشته یقین این دلش بر همه ساربان تویی
دل چه عزیز می رود در گذر از جهان جان
لیک که آگهم به آن تاب و توان جان تویی
دیده جان ما نگر جز به رهت نظر نکرد
مثل تو کس سراغ کو در همه جا نشان تویی
شور برد قرار من اشک کند شکار غم
جز تو چه کس سزا بود بر دل خونفشان تویی
تا که دلم نظر کند در همه جا به یاد تو
بوده پیام این دلم سرور آستان تویی
راه به جای کس اگر خواست برد چو در جهان
زود خدا خدا کند هدیه و ارمغان تویی
جن و ملک به بارگه مجلس حق نظاره گر
رای تو را چه کس کند ناظر امتحان تویی
رحم به کارگاه او جبر به کارزار او
مایه هستی و عدم صورت بیکران تویی
سرور کاینات را جز تو چه کس مدد کند
وارث وارثان تویی خالق آسمان تویی
دشت پر از شمیم گل تا که رسیده نوبهار
بوسه سبزه بر زمین مالک بوستان تویی
چون و چرای دل چه شد گشت سوال دل همین
عاقبتی به دل رسد جنت و گلستان تویی
اسم تو کس صدا کند خوب جواب خود گرفت
جان کلام این سخن لایق نفس و جان تویی
کاتب دل (هدایتی) بی تو نکرده یک مرور
از دل خود شنیده ام صاحب این جهان تویی
فرش آسایش مهیا می کنی در کوی خویش
سرزنشها گر شوی شرمنده ای از روی خویش
با سلیمان(ع) فرش هستی شد به هر جا مرکبش
فرش دنیا را نخواهد کرد او نعنوی خویش
می کند فرمانبری مرغ و پری و آدمی
لشکری از جن و آدم داشت در اردوی خویش
این سلیمان(ع) است شد فرزند داود نبی (ع)
ملک دنیا را که دارد در نگین خوی خویش
مور هم می آورد پای ملخ را هدیه ای
او نیندازد گره اکنون بر این ابروی خویش
باد بر گوش سلیمان(ع) می رساند هر خبر
آب سربالا نیاید جان من در جوی خویش
هدهد از شهر سباء پیغام بلقیس آورد
اتفاقی را ندید از جام عالم گوی خویش
دیو چون رسم سلیمانی به اعمالش ندید
خط بطلان می کشد هر چند بر جادوی خویش
گرچه یعقوب پیمبر ملک شاهی را نداشت
رو سفیدش کرده یوسف (ع) از حیا زانوی خویش
لطف حق اینجا طریقی دارد آنجا هم طریق
دسترنجی را در آور زود از بازوی خویش
یا کریم عشق با ما روضه خوانی می کند
هو مدد درویش امشب می زند بر موی خویش
در ره عرفان خود از هر چه شر ایمن نبود
می شود کز آتش نیش بلا داروی خویش
تا (هدایت) لفظ را آسان کند بر هر کسی
زیب معنا را کشاند با حروفی سوی خویش
اول ماه است و باز گرمی بازار هست
این لب چشمم هنوز در پی این یار هست
داشت چو مرشد به بام طبل تمنا به دست
دل تو ندا را بساز دیده پندار هست
سیرت من پر غم است صورت من پر نم است
ای دل من باز گوی ساعت گفتار هست
سینه من بی دلیل پر ز عطش گشته است
ناله حلاج نیز بر سر این دار هست
چون نفسم در هم است لطف نظر مرهم است
چرخش گفتار دوست نغمه هر تار هست
این دل من با چه چیز پر پر پر پر شده است
این چه دلیل است از عشق تو سرشار هست
مونس غمخوارگی است بر دل و جانم هنوز
منظر رویم به شوق از چه گرفتار هست
ای دل من شرط عقل صحبت اغیار نیست
چونکه دلت نیست خوب این همه سر بار هست
آنکه دلش پر ز عشق او نفسش پر ز عیش
عشق کدامین کلام عشق چرا تار هست
هر که دلش در هم است در نظرش یک غم است
هین تو خدا را بجوی منزل دیدار هست
منکه دلم تا به صبح در طلبت ناله کرد
مویه کنان باز گفت لطف تو بسیار هست
منکه نگویم چه گفت دل به طلب می شنید
حق نفسش تا به صبح بر همه بیدار هست
تا که تو را دم زدند هیچ صدایی نماند
کوس کلامی نواخت داور سردار هست
غم ز تو رویش غریب دل ز تو مویش سپید
ریش شد این دل چه گفت بر ره اسرار هست
این دل من تا به حال با تو سر و کار داشت
تا که چنان در سجود این همه اصرار هست
هر چه بگویم عزیز هر چه بگویم کم است
ناز تو را دیده ایم فیض تو هر بار هست
ار چه سپهرش نماند ار چه نگاهش نخواند
با همه آشفتگی است گنبد دوار هست
غمزه الطاف غیب در نظری عرضه داشت
هو مددی باز جوی رخصت ایثار هست
تا نظرت یار رفت شرط ادب نیست نیست
زود مگو کار توست در سرت افگار هست
از طلبش تا به صبح سوز نفس در گذشت
لطف خدا با تو بود تا به لب اذکار هست
باطن این چند روز توشه خوش منظری است
صحبت پر شور ماست بر در اقرار هست
هر چه دلم خواست گفت این که دلی مرده بود
جوهر جان خوب گفت دوست هوادار هست
تا که صدایش کنید حق نظرش با تو ماند
راه رو ای خوش که دوست دل چه سبکبار رفت
هر نفسم بی دریغ عشق تو را ناله کرد
دل به طلب آمده است تا دل غمخوار هست
حرف (هدایت) خوش است سر سخن سر خوش است
دل تو خدا را بجوی تا به رهش کار هست
باد فرح بخش صبح در پی دیدار رفت
در نظرش لطف داشت او که به تکرار رفت
با نفسی زنده گشت تا بر کویی رسید
او به چنین پیچ و تاب سر زده دوار رفت
دل به تپش پر کشید باز همین است خوب
سر که در این کارزار زود به پیکار رفت
منکه دلم آگه است در نظری لطف اوست
با همه الطاف اوست پرده پندار رفت
توسن من بی دریغ در گذرش در پی است
تا به کجا زود زود دل که نگهدار رفت
تا که نفس در پی است عشق تو را می کشیم
توشه این چند روز چون تن پروار رفت
رنگ رخش دلفریب او که رخش مرهم است
بهر چنین بنده ای است او که به ناچار رفت
نقش چو ماهت چه گفت گفت ببین بر درم
در طلبت هیچ نیز بر در اسرار رفت
ما همه عاشق دلیم خوب گلی دیده ایم
یاس سفیدی به رشد چون گل بی خار رفت
انجم رخشان و ماه تا به رهش بر درند
این همه انوار اوست بر خط پرگار رفت
سیر شهابی بزرگ باز خبر از تو داد
ساعت شوریدگی است دوست به ناچار رفت
سیره به تایید اوست ناز نفس گشته است
با دل من همنوااست در پی این کار رفت
بلبل خونین عذار صبح طلب از تو داشت
نغمه غمگین اوست این همه غمبار رفت
تشنه به یادت چه زود تا به کجا پر زده است
این که نشد تشنه کام دل چه عطشبار رفت
آب به بحرش چه زود تا به کجا پر کشید
آب نظر دیده خواست تا که سبکبار رفت
آب نظر دیده ریخت این همه بی تاب ریخت
این چه نظر کرده ای است در گذر اینبار رفت
منکه دلم زنده گشت وای چه حالی گذشت
گر چه هوایی گذشت رنجه به رفتار رفت
صورت کردار گفت وقت نماز است هنوز
تا که نمازی شویم صبح به دیدار رفت
چونکه خیالی نشست زود نمازم شکست
دل چه طلب کرده است دل چه طلبکار رفت
باز به صبحی به خیر سوز دلی تازه گیر
این دل غمگین چه گشت تا که چنین خوار رفت
سر دلم هر چه بود رفت به غارت چه زود
همچو دلی کز صواب تا بر ایثار رفت
وای به حالی که رفت دل به کجا باز رفت
دل به قدمگاه زار ورنه چه بیمار رفت
تا بر منصور رفت کوس اناالحق نواخت
از قفس تن برست او که چو سردار رفت
او نفسش چونکه گفت کوس اناالحق زیاد
کوس اناالحق چه گفت او که سر دار رفت
سر مسیحا چه بود باز که موسی چه خواند
ورد زبانم چه بود گر چه گرفتار رفت
ای دل من پند گیر رنج سفر کن حرام
شب به تمنای توست چون تب بیمار رفت
تا که (هدایت) شنید زود جوابش گرفت
در شب تاریک و تار لیک چه پر بار رفت
جهان را بین پر از شادی چرا با غم هم آوایی
بیا یکجا نشینی کن مبر سر را به سودایی
سرابی مرده بودی در جهان پیدا و پنهانی
نهانی یا که پیدایی چه شد آن راز شیدایی
روا باشد گنه کردی تو را خالق ببخشاید
مخوان با خود سرودی نو که چون عشق است دنیایی
نه آغازی نه پایانی فراموشی خریداری
که رازت می شود پیدا به کارت هست رویایی
اگر بر مردمی کردی تباهی وای حالت زار
تو روی خوش نبینی بر دلت آخر به فردایی
بگریم بر دلی غمگین که دل خوش دارد این ساعت
بگو خرم شود این دل اگر می خواست زیبایی
بیا بر دل خلوصی کن مروری کن گناهان را
ببین دل را کنی غمگین مزن بر طبل رسوایی
نگاهی بر تو چون افتد خیالش هست بد شومی
بکن از دل گناهی تا که دل دارد تقاضایی
خدا دارد شکیبایی به دل داری چه اعمالی
حواست جمع می باید که شیطان داشت بینایی
اگر دل را کنی آزاد می بخشد تو را خالق
ز لطفش شرم کن خواری نشد این گونه والایی
چرا خواری به دل کردی چرا زاری به دل کردی
بیا اینبار با ما شو که یارت خواست گیرایی
بیا دل کن ز این دنیا طریق حق به جا آور
اگر این راه پیمودی شود آخر تماشایی
سوالی گر کنی از خود جوابش می رسد زیرا
که یابنده است این جویا اگر دل خواست ماوایی
دوا بر درد مشتاقان خدا باشد خدا باشد
دوایی یافتی برگو که ما را هست جویایی
تمنا از خدا کردی خدا یاری کند دل را
اگر خواهی خدا هم با تو می آید به پویایی
بگویم حرف آخر را خدا پشت و پناهت باد
برو چون عارفی مسکین چنان در وقت تنهایی
حیا داری کند عارف نمی بازد به آسانی
رود تا پای معشوقی ولی دل داشت دانایی
سرابی مرده بودم تا نگاهی بر دلم افتاد
جوابم را گرفتم من که یارت داد گویایی
دلم آخر دلی خوب است با من می شود همدم
چه غم گویم به دل زیرا که غم برداشت پروایی
کتابم را نشان دادم به هر عاشق دلش پژمرد
دلم را خوار کردم تا به کارش شد شکیبایی
اگر کردم گناهی از گناهم در گذر خالق
که بخشش از بزرگان است چون پاکی و دریایی
خدایا بخششی از توست این انسان گنهکار است
مران ما را ز درگاهت که در ما هست غوغایی
صدایی در سرم گوید (هدایت) باز می نالد
که جان از تن رود اما به یادت مانده عقبایی
خدا از بهر این انسان به پا کرد جهانی را
که ظاهر می کند دنیا و سر خوش زندگانی را
ز پا فتاده آنکس دل سپارد پای این محمل
الا ای عاشق گمراه دیدی ساربانی را
در این دنیا کسی میرد که دل خوش دارد این ساعت
به دنیا زندگانی را و هر دم نوجوانی را
به حالش زار می گریم کسی دنبال معشوقی
خیال خام می جوید به سر دارد گمانی را
اگر عاشق بداند عشق این دنیا خدا باشد
به دنبالش رود هر دم بخواهد جاودانی را
عمل پر بار می باید که خیرت بر دلی ماند
برو دنبال نیکی باش و جویا شو نشانی را
گناهان در جهان چون شهد شیرینند و بی حاصل
تو خواهی کام شیرینی به یک دنیا زیانی را
عمل می آورد آنکس که باشد عاقبت اندیش
برد زنبور شهد از گل چو بیند بوستانی را
گناهی کرده ای گویم گره از کار خود وا کن
که باید بر دلت آخر کشی بار گرانی را
نشو غافل که این دنیا جزایی جای خود دارد
اگر ایام قوت داده ای زجری کسانی را
صوابت می رود بر باد چون در مجلسی باشی
که خوانی یک نمازی بعد آن خواهی زنانی را
اگر خواهی دلت را مست ا... الصمد بینی
تو هم از دل برون افکن چنین منظر بتانی را
نباید دل که خوش داری و پایش آبرو ریزی
به پایش عیش و شادی را و ایام جوانی را
در این دنیا دلت را چون گرو دادی به هر غیری
ببین شرمنده ای هر جا به دل داری فغانی را
ندانستی خدایی هست بر اعمال ما شاهد
که آن دنیا یساری هست و دیگر هم یمانی را
پیمبر گفته عاقل باش چون بر تن جفا کردی
همین اعضای تن آخر به یاد آرد زمانی را
چو در دنیا دلت سنگین شد از اعمال شر خیزت
در آن دنیا به هر جا پا نهی بینی ددانی را
خدا داند که دنیا جای خوبان است ای عاشق
فراموشی نیرزد چونکه می دانی مبانی را
تو دیدی هرکسی خواهان طفلی بی هنر باشد
خدا هم از برایت دوست دارد آرمانی را
اگر این راز می خواهی دلت از قید جان وا کن
نخوانی بعد این بر دل چه آمد امتحانی را
بگفتم این سخن با او عمل در کار واجب شد
مگو با من که در این راه گم کردم مکانی را
صدایی در دلم هر دم (هدایت) را چنین خواند
خدا بر جان مشتاقی رساند ارمغانی را
امشب به دلم ناله ویرانی نیست
بر غنچه دل نوگل خندانی نیست
مرداب زمان هست به دل می نالم
آخر به دلم سینه بریانی نیست
این سینه که فریاد رسی می خواهد
لیکن همه را دست به دامانی نیست
ابری به دلم مانده ولی آخر آن
خشک است و دو چشمم ز چه بارانی نیست
گفته است دلم هر چه نظر بازی کرد
سر خوش سخنم دیده حیرانی نیست
تا نیمه راهی بروم این ایام
هیهات به جان مونس و درمانی نیست
فکرم به جهان چرخ زنان شیون داشت
بر دایره ای حلقه چوگانی نیست
آشوب به جانم همه فرمان می داد
پتکی است به دل لیک که سندانی نیست
شیطان همه خندید که من می دانم
بر درگه قربان تو قربانی نیست
اما سخنش پست و دلش از آتش
بر سفره ناکس کس مهمانی نیست
تا کی بنشینم تو بیا دستم گیر
بر هیمه او آتش نورانی نیست
بهتر زتو چون ارزش گفتاری نیست
در دفتر عمرم همه دیوانی نیست
افسانه گل غنچه خندان باشد
در شاخه گل غنچه که زندانی نیست
عمری است وفادار توام بی صبرم
بر سینه من شاخه هرمانی نیست
من کنت فقد فوز و رب الاکرم
این روح مسیحا است که حیوانی نیست
این روح خدا بود که نجوا سر داد
هر صورت نیکی ز جهان فانی نیست
یک چیز گناه است و آن هم این شد
گفتی که جهان را سر و سامانی نیست
کفر است اگر در نظرت این باشد
یک کار گناهی است که میزانی نیست
یک قوم اگر بنده دنیا باشد
آن قوم چه گویم که به پیمانی نیست
گفتم همه ایام سخن می دانم
این دوده گفتار به دالانی نیست
تا آب حیات است خدا سر شاهد
در کار (هدایت) غم چندانی نیست
مرادت کی ندا سر داد ای دل
صبوری درس هر استاد ای دل
اگر بی صبر پیری ناله می کرد
تو هم با صبر کن فریاد ای دل
دو روزت می رود آخر کجایی
که نادانی کند بیداد ای دل
نهادن دل بر این دنیا گناه است
چنان دل می رود بر باد ای دل
رهایی جو تو از این تیرگیها
صبوری درس حق می داد ای دل
خدا بر بندگانش صبر دارد
بگو یادم به او افتاد ای دل
صبوری شیوه ای در کار ما شد
تو هم درسی به سر کن یاد ای دل
شکیبایی کلیدش مهر باشد
بیا مهری بکن بنیاد ای دل
ز دنیا بهره ای بردن صواب است
صبوری هم ثوابش حاد ای دل
اگر بر دل صبوری پیش گیری
بدان آخر شود آباد ای دل
مگو با مردم نادان نشستن
چنان دل را کند ارشاد ای دل
مگو در گوشه ای یکجا نشستن
صبوری بعد از آن رخ داد ای دل
گروهی گر به صبری مانده باشند
ز هر دردی شوند آزاد ای دل
صبوری کن به هر کاری صبوری
رهایی بخش دل از داد ای دل
(هدایت) شد صبوری
درس راهش
رسد روزی شود دل شاد ای دل
زندگی پستی بلندی بیش از این دارد امان
هر کسی نیکی کند محبوب گردد در جهان
مرد می خواهد که او یکرنگ باشد با خودش
تا که او بیرون بیاید سر بلند از امتحان
هیزم تر دود آتش را به رقص آورده است
سرخی آتش هویدا می شود هم بعد از آن
زندگی لطفی دگر دارد ز این آشفتگی
زندگی را دوست باید داشت در هر دم بدان
این جهان بازی است هر کس رفته بازی گم شده
با تفکر می توان پیروز شد بر این و آن
تا شوی آگاه از کارت دو روزی بگذرد
زندگی هم با تو خوبی می کند در این میان
چون به سر منزل رسیدی دم ز سر مستی مزن
غره بودن می دهد بر باد آخر خانمان
از چه رو این زندگی با دل مدارا کرده بود
این چه کاری بود دل خوش کرده بودی بر گمان
هر کسی خشتی طلب می کرد با خود هم نبرد
پند من را گوش کن دوری بکن از هر زیان
صورتی ظاهر تو دیدی از جهانی پر فریب
سیرتی زیبا بجو تا بازگردی پر توان
دیگر از دستش چه عاصی می شوم من اینبار
بس کن ای دل تا که برگردی به کارت همچنان
سینه ام را پر ز غوغا می کنم شاید که او
باز گوید شرح حالم را به هر جا بر زبان
گر غباری بر دلت آمد ز هر آلودگی
یک دعا دل را مداوا می کند در هر زمان
نیک هم آگاه باشی بر جهانی برده ای
ور نه هر کارت (هدایت) بر تو می آید گران
فعل قیوم توانا هم جهانبانی بود
هر پیمبر با خدا بر عهد و پیمانی بود
چله اش سر شد که موسی (ع) عاقبت آمد ز کوه
تا که همراهش همان ده لوح و فرمانی بود
هم زبورانجیل و تورات و صحف برهرنبی(ع)
دین ما هم معجزه دارد که قرآنی بود
آخرین دین است پیغمبر (ص) چنین فرموده است
آفرین بر هر که دین او مسلمانی بود
معجزات حق تعالی بر همه معلوم هست
معجزات حق تعالی خوب و رحمانی بود
خضر(ع)حق لبیک گفت ادریس(ع)هم شدجاودان
لیک فانی هست دنیا هر کسی فانی بود
آنکه نعم العبد مرغ و دیو و جن شد رام او
هم نگین و تخت و فرش او سلیمانی بود
دست تقدیر خدا هم خواب او تعبیر کرد
یوسف مصری چه شد در چاه ظلمانی بود
پیرهن خونی شد از دست زلیخا پاره شد
بار سوم پیرهن با پیر کنعانی بود
از فرامین الهی ذبح آن پور خلیل (ع)
گوسفندی بعد اسماعیل (ع) قربانی بود
غور کردن در سوال از معجزات دین حق
آخر کارش بدان سرگشتگی جانی بود
ذات آن باری تعالی عقل کامل بوده است
آن جهان هم عدل حق بر وزن و میزانی بود
خالق حی وعده داد از کار خیری می دهد
بعد مردن در بهشتش نیز حورانی بود
بدترین مردم که نمرود لعین شداد شد
کار فرعون لعین هم مثل هامانی بود
مرد چونکه کرد او دعوی پیغمبر شدن
آخرالامرش به صورتگر شدن مانی بود
هر کسی را بهر کاری آزمایش می کنند
هر که گشته خان شود خان و همان خانی بود
پیرزن دیوار به دیوار شاه خسروان
دادگر هم اوست امرش هم به سلطانی بود
هر کسی در خود ندارد قلب پاک و بی ریا
قلب هر شخصی که ایمانی است نورانی بود
راستگو گفتار او با هر عمل یکدست هست
دست خود بر دامنی گیرم که دامانی بود
عارفان گفتارشان این است هر جا شو خموش
هر صوابی بهر حق خوب است پنهانی بود
اول هر کار سخت است ای پسر آگاه باش
هر چه سختی می رسد بعدش هم آسانی بود
هر عمل در قلب داری تا کنی آن می شود
چون عمل کردن بدانی آنچه می دانی بود
کار خیر اما ندارد هیچ جای فکر و ترس
هر خلافی بعد آن هر دم هراسانی بود
فعل بد کردی تو را هم فعل بد بد می کند
آخر هر فعل بد زیرا پشیمانی بود
آنکسی هم در عمل در کار خود یکرنگ نیست
هر چه خندان بعد آن هم رو به گریانی بود
آنکه آزاد است آزاد است هر جایی ولی
هر گنهکاری به زندان است و زندانی بود
کار خیری چون بدیدی پیش دستی تو بکن
کار خیری چون کنی قلبت به مهمانی بود
چونکه تو نیکی کنی بر خلق و مردم نیک دان
تا که بر خلق خدا تو هر چه خواهانی بود
همنشین آدم آدم باشد و آن یار غار
در کنار هر چه حیوان است حیوانی بود
آسمان وقتی نباشد ابر بارانی نگشت
آسمان ابری است بعدش وقت بارانی بود
زود تابستان و پاییز و زمستان می رسد
بعد فصل سرد هم فصل بهارانی بود
هر کسی گفته سخن از هر دری با شعر خود
شاعران گفتارشان بر سبک دورانی بود
فکر آن هم باش تا ایران کنی آباد و خوب
هر کسی در فکر این گشته فراوانی بود
مملکت آباد باید کرد غیرش چاره نیست
ورنه گویم عاقبت هم رو به ویرانی بود
عمرها را چون نگه کردم بدان یک گام نیست
عمرها طی می شود هر لحظه اش آنی بود
رستم زال است آن مرد قوی آن پیر جنگ
اسب خود تازنده باشد هر که ایمانی بود
فکر آن بودم که شاعر چون شوم از این عمل
شعرهایم بر دل هر شخص درمانی بود
خوشه ها از خرمن شعرم گرفتم تا از آنک
خوب شعری گفته ام بر وزن و اوزانی بود
زود با تو گفته باشم حرف خود را رک و راست
در کتاب شعرهایم هر چه را خوانی بود
تا بدین حد ذوق ما هم می رسد در این زمان
لطف حق را تو ببین صد بیش ارزانی بود
خاک پاکت ای (هدایت) هست تا ایران زمین
از نژاد پاک ایران است و ایرانی بود
این نگاهت در دلم ارزنده است
تا که یادت در سرم آکنده است
عاشقم من عاشقی سرگشته حال
لاجرم در راه چون ورزنده است
ساعتی با دل که خلوت کرده ام
ساعتی هم این لبم پر خنده است
چون بیایی سوز جان آمد به دل
هوش از این سر رفت و جان طوفنده است
آتشی سوزان مرا دیوانه کرد
آتشی در دیده ام سوزنده است
ای دریغا هر نفس جان را ربود
راز من در سینه ام کوبنده است
عاشقی را زود گردن می زنند
دشنه در کارش عجب برنده است
سوز دل را من نمی خواهم بجاست
دیگر این دل عاقبت جوینده است
من نمی دانم دلی را برده ام
دل خودش با من چنان پوینده است
خوب بودن کار خوبان است و بس
این سخن در فکر و جان سازنده است
پاک ماندن را به کارش زنده کرد
رود عشقش باز هم زاینده است
هر چه باید گفته می شد گفته شد
چون (هدایت) این چنین پاینده است
نظر کوه طور به سینا بود
معجزه موسی (ع) ید بیضا بود
هر کجا شد فرعون به دنبالش
نیل که شکافش به عصا بود
چله موسی (ع) سر شد و سر آخر
لوح و ده فرمان همه آنجا بود
پیر کنعان کور و دلخسته
پیرهنی باعث شد و بینا بود
از غم و غصه نغمه داوودی
چنگ و رباب و عود و دف ما بود
فتنه شیرین که به دل فرهاد
نغمه ها ها بود و لا لا بود
نکته دستوری تو بدان مفعول
همره آن مفعول بدان را بود
همچو تو گر نگاه کنی آری
عشق نگاهش خوب به هر جا بود
هر چه از عشق خوب بگویم کم
ناز تو از نگاه ذوق تو پیدا بود
دست تو بسته گشت و دور از عشق
حد سخنهای تو که بالا بود
آنکه بخواند شعر مرا گوید
جشن و خوشی هر جای که با ما بود
شیوه شعر توست که ما را بس
در سخنت بر همگان وا بود
زود بگو احسنت و ماشاء ا...
شعر تو افکار تو که مانا بود
چون صور خیال تو که عالی هست
ذوق تو یزدانی ز کجاها بود
فکر تو ساری است عشق تو جاری است
گر چه گشت و هم در سر ما بود
دور و برت ز عشق که دارایی
اول آنکه سر منشاء سارا بود
زود دارا درک بکرد این حرف
راز و رمزی همه به دنیا بود
درک دوای فکر تو گشت این دو
صورت دارا هست و سارا بود
جان و دلم داراست به تن عشقش
سال و ماهی ز چه ما را بود
لطف خداوند شکور حی گشت
عشق را دارا هست و بر پا بود
عشق با تو ساری است (هدایت) گو
شکر خدا تقدیر که با ما بود
آن ماه روست حامی سالار کربلا
بیرق گرفته دست هوادار کربلا
آمد کنار علقمه با یک جهان امید
اما دلش شکست علمدار کربلا
با پنجه های خون گرفته اشاره کرد
دستان پر توان و استوار کربلا
گویی که دستهای فتاده کنار شط
شد پرچم و نشان وفادار کربلا
اما نکرد او به دو دستش اشاره ای
خونین جگر به سینه خونبار کربلا
با آنکه تیر بر سر بر پیکرش زدند
اخمو نبود چهره سردار کربلا
آنگه عمود آهنی که فرق او شکافت
زینب(س) گریست بر سر شنزار کربلا
تا در کنار شط فرات است حالیا
از خون خود گذشت بیقرار کربلا
مزدش گرفت وقت جفا پور شاه دین
در کربلا ز دشمن خونخوار کربلا
گفتند کودکان چو به هر جا عمو عمو
آمد ز دور عاشق و غمخوار کربلا
آمد به سوی خیمه ره آورد او نبود
یک مشک آب در ید دیندار کربلا
طاقت نداشت او دل طفلان که بشکند
سقای کودکان عزادار کربلا
وقتی که گشته بود چو بیمار عابدین(ع)
او دید صحنه های ماندگار کربلا
آخر خدای من که چه سری در آن بود
تنها هم اوست زایر بیمار کربلا
جانم حسین(ع) آمده همراه اهل بیت
با جان و دل که در پی دیدار کربلا
آبی که کرده بود پدر مهر فاطمه(س)
بستند کوفیان خطا کار کربلا
هفتاد و دو تن شهید که کردن ظالمان
دانم خداست آگه از اسرار کربلا
اتمام حجتی است ز مظلومی حسین(ع)
گفتی (هدایت) از غم و ایثار کربلا
جان من فاطمه (س) جان شور دلم برپا شد
محشری در دل من بود که دل عظما شد
هر که این راه برفته است کجا خواهد شد
این نشد کار که بی رخصت دل بینا شد
یاد ایام جوانیش مرا پر غم کرد
روح این سوته دلان از غم او دریا شد
حضرتش گفت ببین ماه دل آرا آمد
مرحمی بر دل هر سوته دلی پیدا شد
شیر پاک است دلش چونکه خدا با او بود
غیر زهرا (س) چه کسی لایق این غوغا شد
سیرتش پاک تر از هر چه سخن می گویم
صورتش ماهتر از آن قمر زیبا شد
مادرش بوده کسی همسر مردی دیندار
با حضورش که چنین هم دل او والا شد
پدرش بوده محمد (ص) که خدا را می خواند
این خدیجه است که فرزند خلف زهرا(س) شد
با علی (ع) شوهر زهرا(س) که گل باغ بطول
در سرا پرده افکار هم او پیدا شد
یا علی (ع) حضرت زهرا(س) که چنین می خواند
عاقبت حضرت زهرا(س) به علی (ع) طوبا شد
هر کسی راه تو را یافته ای عاشق یار
هر که این راه بپیمود لبش گویا شد
آنکه از فکر تو یادی به سرش منشیند
به خدا عاشق این کوی و گذر دنیا شد
درد عشقت چه بگویم که سخنها دارم
عاقبت نیز بگویم که دلم برنا شد
آخر از دست دلم خسته شدم دل می گفت
بر دلت حضرت باری که چنین آوا شد
تو مگو باد هوا بود سخن می گفتی
این قصیده به تو گفتم همگی پویا شد
از فراغت چه کنم دیده من پر غم بود
تا چنین دیده ما از غم او دریا شد
یا علی (ع) من چه کنم من چه کنم از سر گو
دیده از گریه زهرا (س) تو ببین عذرا شد
ای (هدایت) چه نشستی که دلت پر می زد
چونکه بالا شدنی بود دلت جویا شد
در ورامین ساکنم آنجا که ایمان بوده است
مخلصان پاک شیعه شهر یاران بوده است
جای روباهان و کفتاران نباشد هر زمان
سرزمینم چون کنام و مهد شیران بوده است
آن کفن پوشان جان بر کف چنان جان باختند
که تداعی قیام سربداران بوده است
دوستدار اهل بیت و رهرو راه علی (ع)
از گذشته هر کسی پابند قرآن بوده است
چون به جا می آورد هر کس طریق حج خویش
وقت دیدن گونه هاشان بوسه باران بوده است
قلب سنگی سنگفرش کوچه هایش نیست نیست
رهگذارش عابران هر خیابان بوده است
فرشهایش هم نظیرش نیست در ایران ولی
همطرازش شاید آن قالی کرمان بوده است
کاشت و هم داشت و برداشت محصول از آن
فصل تابستان و پاییز و بهاران بوده است
گوجه بادمجان تو گرمک طالبی را خورده ای
گر چه صیفی جات خوبش نیز ارزان بوده است
از فراوانی نعمت هر چه گویم باز کم
هر یکی از دیگری بهتر فراوان بوده است
از وفور نعمت و سر سبزی و دار و درخت
نوعروس شهرهای خوب ایران بوده است
ده شریفا کهنه گل یوسف رضا قلعه بلند
رود بارک شایباد از لطف یزدان بوده است
رستم آباد و طغان ده وین و باغچه قلعه سین
سرگل و طارند و شهرستان به سامان بوده است
جاده ابریشم از سمت شمال آن گذشت
چونکه بالا دست سعد آباد پنهان بوده است
قدمت تاریخیش باشد هزاران سال پیش
شهر من هم سمبلی از روزگاران بوده است
مظهر چاه و قنات آن جمال آباد بود
خاک حاصلخیز آن اقلیم شاهان بوده است
کوکب الدین مسجد جامع علاءالدین بدان
قلعه گبری یک زمانی جای گبران بوده است
از کنار قلعه ی ایرج کلاته دیه ما
عسگرآباد و پلنگ دره نمایان بوده است
باب باب من (هدایت) شغل او برزگری
چند سالی جد ما آن خطه اسکان بوده است
نام ایران به جهان مونس و درمان باشد
میهنم در همه ایام بهاران باشد
حسن الطاف خدا بود که در این دوران
فیض حق چون به مثل رحمت باران باشد
کشورم قلب جهانی است که هر سو از آن
دست ظالم که چنان سوی ضعیفان باشد
تا بیاید به جهان حضرت حجت گویم
چشم این سوختگان جانب ایران باشد
خوب بودی که چنین خوب به کارت آمد
بهر سازندگیت سخت چه آسان باشد
دور بادا ز تو آن چشم که بد می خواهد
این چنین کشور من خانه جانان باشد
نیست جولانگه کس کشور من می دانم
تا سزاوار چنین شور فراوان باشد
آنچه امروز نگه داشت تو را از هر زخم
جانفشانی همین خیل مسلمان باشد
مرحبا بر دل غیرت زده ات ایرانی
بین چه کردی که خصم هراسان باشد
با چنین ملت هوشیار به جد می گویم
جای هر کس نشود جای سخندان باشد
چشم زخمی نتواند بزند این دشمن
تا به پایت همه جا قوت ایمان باشد
نیست یارای چه کس تا چه رسد سالاری
گر چنین بود که باید همه دوران باشد
از ازل کس نتوانست به چنگش آرد
هر کسی وقت ندا گوش به فرمان باشد
بانگ چاوشگران می رسد از هر دوران
هر کجا می نگرم رستم دستان باشد
راه دشوار ولی نیک به آن آگاهم
عاقبت در همه جا خالق یزدان باشد
من چه گویم همه کم بود ولی می دانم
هر چه در ذهن نگنجد همگی آن باشد
از (هدایت) بگذر خوبتر او می داند
آنچه خوب است به حق لایق ایران باشد
حرف روراست چنان شیوه قابل باشد
صحبت زشت به هر شکل که زایل باشد
زیر دیوار سپیدی سخن دانی چیست
زیر سازی تجارب همه کهگل باشد
کوچه پس کوچه گفتار نشانی دارد
در خیابان سخن او به چه رو ول باشد
لحظه ای عقل بفرما بزند جانب شر
کار او بار دگر عاطل و باطل باشد
هر قدر خیزش امواج دل آرام شود
آرزویش جهت و جانب ساحل باشد
غیر از آن هر چه کند جای تعجب دارد
فکر بیچارگی خویش که عاقل باشد
احترامم تو نگهدار که حق می گویم
آنچه را دم زده ام زود که مایل باشد
دل اگر عاشق عشق است مرا دردی نیست
گله مندی نکنم عاشق یکدل باشد
خدمت عشق کند بنده بی درد و نیاز
کار خود را بکند گر دل او دل باشد
دیگران هر چه بگویند حواسم جمع است
تا سرانجام سخن گفته بیدل باشد
شعرم از بندگی خویش گواهی داده
ترسم آنروز بگویند ال و بل باشد
هیچ کس همچو (هدایت) پی یک عاشق نیست
آنکه عشقش به دو تا گشت چه جاهل باشد
گفته باشم رتبه انسان به سن و مال نیست
وصف هرکس کرده ای میزان زروخلخال نیست
چون سخن نیکو بود در هر زمان و هر کجا
گفتمان عاقلانه باعث جنجال نیست
دستها هنگام بازی هم سخن با هم شدند
که خبر داری تو هم در من یکی تکخال نیست
زندگی بازیچه ای زیباست در دستان عمر
با شرف هر کس شود خلقش دگر بد حال نیست
شد زبان بسته دهان از مشکل خشکی لب
عاقلان گفتارشان چون شخص کور و لال نیست
هر سخنگویی سخن دارد به کام خویشتن
این زبان در کام نا اهلان دگر خوشحال نیست
شهرت شاعر که از شعرش نشانی داشته
گفتگوی خوب بر لب شبه آن تبخال نیست
گویم از افراد شوریده سخن با حس نو
پشت هم اندازی شعری بر این منوال نیست
فرق شعر خوب و بد با یک اشاره روشن است
نکته ای گویم تمایزهاش با غربال نیست
شعر بد را می توان با یک اشاره درک کرد
شعر بد چون میوه گندیده ای که کال نیست
گر چه بازوبند ذوق شعر من احساس بود
هر که میل میل کرده جان من طبال نیست
هر زمان خواهم که حرف خویش در شعری زنم
یادم آید فارسی حرفش که تنها دال نیست
عاقبت هم گفته باشم شعر کمتر شاعری
چون(هدایت)ذوق و حسشان که خوش اقبال نیست
گویند از آن یار مگو یارم آرزوست
چون گفته ام از دوست همان کارم آرزوست
تا مونس جانم برم اینجا نیامده است
آهوی خیال و گل و گلزارم آرزوست
از ناله بلبل به گل سوسن و سنبل
فهمم که بنالد دل غمخوارم آرزوست
همدم شود آن گل به چمنزار وجودم
از تحفه آن عشق همان خارم آرزوست
بینم به چمن گل سخنش طعنه می زند
ما را چه چمنزار علفزارم آرزوست
بد یار تو بودی که تو بد کرده ای چه زشت
گفتی که تو را خوب چه آزارم آرزوست
بر سینه من طبل مصائب چنین زند
بر سینه دل ریش تب یارم آرزوست
چنگ و رباب و عود مرا ناله می کند
تنبک به تن و دف به دل و تارم آرزوست
آخر عزیز مصر بیا و مرا بخر
یوسف (ع) شدن و گرمی بازارم آرزوست
ای مصر عزیز تو و یوسف (ع) عزیز تو
با ما تو بگو یوسف (ع) بازارم آرزوست
گویند رفیقان که دگر غصه ات بس است
این قصه دل ریش به گفتارم آرزوست
حلاج انالحق زد و منصور دار شد
آن های و هوی و هوی و های زارم آرزوست
نیزار وجودم چه عجب ناله می زند
بر فتنه حلاج نی و نارم آرزوست
آتش به دل و جان من این سایه می دهد
بر فلسفه سایه بر آن غارم آرزوست
از عشوه ایام مرا غم چرا بود
چون غمزه مستانه دلدارم آرزوست
هر سمت نگاهم برسد بر نگاه عشق
از بهر تو هم سینه تبدارم آرزوست
ماهی بر آسمان دلم مویه کرده است
گوید که مرا دیده غمدارم آرزوست
هر گاه که یادی برسد از هوای دوست
چون دیده خود سینه سبکبارم آرزوست
چون گوشه این چشم دلم گفته نکته ای
بی هیچ روزنی خط پرگارم آرزوست
بر عشق فروزان شده ام غبطه می خورم
یک چشم چراغان شده نمدارم آرزوست
وقت است مرا تنگ گرفته چه در بغل
گفتی تو از آن عشق به گفتارم آرزوست
هر چند سخن خوانده ای از شور و ناله ها
گر عشق مرا عار بود عارم آرزوست
چون از سخن عشق بگویم مرا بس است
تا بر تو بگویم که دل خوارم آرزوست
در نحوه گفتن به حریفان چه گفته ام
در وقت نوشتن نی و خودکارم آرزوست
تا عشق و (هدایت) به روایت رسیده است
شاعر شدن و شیوه پر بارم آرزوست
چه غمی ز دل برانم نظری به ما نمایی
چه شبی تو را بخوانم تو دوای هر شفایی
لب شکرت چه شیرین همه جا شب است و شیرین
قدری به روز دیرین به نگاه می ربایی
پی کار می دوانی سر راز می پرانی
به سبو شکسته مانی که هنوز مدعایی
همه عمر پر خطا شد چه شبی که بی صفا شد
که لبت ز خنده وا شد تو جفا نمی نمایی
به تبسمی دلت خوش به تنعمی دلت خوش
به تجسمی دلت خوش به دلت بگو رضایی
تو ستاره ای به خوابم همه جا رخت سرابم
دل خود کجا بیابم تو که رخ نمی گشایی
نظری کویر راهم نفسی سفیر آهم
دل خود شفیق خواهم که تو یادگارمایی
نفسی تو را بجویم به رهت که جان بپویم
ز وفا غمم بشویم به دلم بگو کجایی
دل من گواه خویت من و دل به سوی کویت
همه جا نسیم رویت که تو همچنان سزایی
تو که یوسفی به چاهی دل عاشقان به راهی
که عزیز مصر خواهی تو به عهد بی وفایی
تو چو اشک چشم خامی که هنوز در نیامی
تو که روزه دار نامی به عمل چه پر خطایی
من و دل غریب ماندیم و طلب به ره نشاندیم
همه جا عزیز خواندیم چه شد تو رخ نمایی
تو همین نگاه مستی به چنین لباس هستی
غم ما به کار دستی بشود ز دل هوایی
من و دل همین دو روزیم و به هر غمی بسوزیم
به چه روی هم بگوییم که چون تو خون بهایی
تو نگو به دل سرودی تو میان دل نبودی
تو به شب مرا ربودی به نبرد دل بیایی
به (هدایتی) رسیدی غم او به دل ندیدی
تو نگو به جان رمیدی به هوای آشنایی
خراب عشق گر گشتم درونم محشری بر پا است
زبان الکنم نالد ز هر عشقی مصیبت زا است
دوای عشق را اما نمی دانم کجا یابم
درون خویش گشتم جای آن در سینه ام والا است
یتیم قعر دریا می شود یک در بی همتا
درون خود صدف می پرورد در بطن این دریا است
روان ما ندارد هیچ دلتنگی در این عالم
جواز شور و مستی هم به عطاری تن پویا است
هوای عشق خوشتر از نسیم پاک نوروزی است
که شور عشق را خواند به گوشم هر زمان آوا است
ندای صور اسرافیل آن عشق جگر سوز است
زخواب خوش کند بیدار انسان بعد از آن شیدا است
مرید جسم گر گشتی پشیزی هم نمی ارزی
بهانه هم ندارد ارزشی چون ازسخن پیدا است
ارم که باغ شداد است با او هم وفایی کرد
شنیده صیحه ای بنیان بر افکن قبضه روح آنجا است
صواب کار خود باید ببینی کندران عالم
بهشت و دوزخ عقبا همانا کندران دنیا است
ورای هر چه می بینی سوالی پیش رو باشد
دو چشم تیز بین داری بدان در پیش رو گیرا است
جواب امتحان عشق تنها همدلی باشد
سوال بی جوابی را بیابی گر دلت جویا است
یمین هر کسی بودن ندارد هم پشیمانی
میان جمع یاران هم سره از ناسره پیدا است
ثواب یار خوش بالا قد و سیمین تن عاشق
عروس مهربان همراه با یک بچه ای زیبا است
یگانه پاک و بی همتای عالم شد گواه من
سرشت نیک و بد هرگز مگو این گونه نابینا است
رقیب ما شود تنها همان ساعات عمر ما
خلاصه می کنم حرفم که روزی در دلت غوغا است
همای عاشقی هر دم (هدایت) می پرد ای کاش
نشسته بود بر پشتت مقامت این چنین بالا است
سرابم من سرابم نه سرابم
چو چشم اشکبارم خواب خوابم
نبودی تو کنار من بدانی
همه شب تا سحر من در عذابم
کجایی تو کجایی تو کجایی
خبر داری تو از حال خرابم
صدایت کرده ام از عشق گفتم
چرا آخر ندادی تو جوابم
به هر جا آبرویم را بریزد
درون چشمهایم قطره آبم
نسوزان تو دل سر گشته ام را
اگر خواهی دل زار و کبابم
چو دیوانه چو مجنون همچو عاشق
ز عشق تو ببین عاشق معابم
تن من چون به چرخ عشق گردد
ز اشک چشم بر دورش لعابم
به خوابی دیده ام همچون کبوتر
به سوی عشق تو در پیچ و تابم
چو قمری گشتم و مرحم رسانم
فقط به سوی تو من در شتابم
مسافر گشته ام چون چرخ گردون
به هر جا می روم تا عشق یابم
ستاره گر شوی آیم به سویت
به دنبالت بیایم چون شهابم
اگر از سوی من حرفی شنیدی
خدایا ده صوابش ده ثوابم
شکر بارم به شعر خود بسازم
شعور شعر شاعر شهد نابم
(هدایت) را بخواه و دل نسوزان
به دیوان شعور خود کتابم
این دل ما هم نوایی داشته است
او چرا حال و هوایی داشته است
پس چرا از عشق خود واقف نبود
قلب ما هم چون دوایی داشته است
چون هوایی بر سرش افتاده است
چونکه او برو بیایی داشته است
خسرو از قول خودش هم گفته بود
نزد شیرین خود ستایی داشته است
لیک فرهاد از دل آن کوه سخت
با نگاهش آشنایی داشته است
این بگویم که فقط فرهاد را
عشوه اش شیرین ادایی داشته است
وقت کوبیدن به پتک عشق هم
فکر کرده خوب جایی داشته است
چونکه فرهاد از دل هر جا خبر
او ندارد و عبایی داشته است
کار و جان کندن و هر زاری او
ای که با ما او صفایی داشته است
ضربه های پتک او در حق او
ناله های وای وایی داشته است
چونکه مانی نیست صورتگر نبی
بر سر خود هم هوایی داشته است
بر ندارد هم تو را اینک هوا
فاخته هم هوی و هایی داشته است
لیل را لیلی بگفته این سخن
عشق مجنون همچو مایی داشته است
ناله های او طنینش این بگفت
عشق خود از ما گدایی داشته است
آن شتر ران که به صحرا سِیر کرد
تا سفرها همه جایی داشته است
می برد بار گران را آن شتر
دستمزدش رد پایی داشته است
تا (هدایت) در کلاته بوده است
هم کلاته کدخدایی داشته است
در چاه جدل جانب دجال نمانیم
یاسین در گوش خر دجال نخوانیم
افسار گسستیم در این راه پر آشوب
با میخ طویله خر خود زود نرانیم
در مرز تنعم همه محکوم شکستیم
هر چند که خود فاتح و پیروز بخوانیم
در خواب خوشیم و سر بیدار نداریم
اصحاب کهف را دگر از خویش بدانیم
از بخت عمل در تب داروی شفا بخش
بر ذائقه مان طعم جدایی نچشانیم
چون می شنوم زمزمه دعوت یونس (ع)
ما توبه خود را به درازا نکشانیم
بر دور و برم از قبل فتنه ایام
گویند عوامان سخن که نتوانیم
هر چند که در راه بلا پیش بیفتیم
در لطف به همنوع سبکبال بمانیم
در وقت عمل نیز چنان مردم آزاد
از صدق و صفا زود نهالی بنشانیم
تا غصه نمرود شده قصه امروز
موذی پشه را از سر و اطراف برانیم
با هر عمل خوب به فرمان الهی
پیغام (هدایت) به دل و جان برسانیم
بار درخت مزه اش گس و کال نیست
چونکه درخت عمر تو دیگر نهال نیست
بار سفر ببند کوچی دگر رسید
جای تو همزمان در این ماه و سال نیست
در تو گلایه ها فراوان بچشم خورد
ناله کنان روی ولی قیل و قال نیست
با خود به هیچ وجه که درگیر هم نشو
زانکه به ذهن تو از این پس سوال نیست
مال تو بی حساب اگر بیشتر شده
حد توجهت به قدر کمال نیست
خمس و زکات مال را داده ای هنوز
زود بده وگرنه مالت حلال نیست
قدر توان کمک بکن بهر مردمان
رتبه کس به حسب پول و جمال نیست
کشف حجاب کز گناهان نمی کند
حق گذرد ز کس به کارش مجال نیست
زجر گناه را تو آخر چشیده ای
ضجه زنی امان امان وصف حال نیست
توبه کنی سریع بخشیده می شوی
وزن گناه گردنت را وبال نیست
روزنه امیدواری همیشه هست
لحظه وصل بود گویی ملال نیست
گر چه دلالت از (هدایت) شنیده ای
دور و برت مگو که مدلول و دال نیست
در خلوت دل سینه سخندانم آرزوست
در خانه تو پسته ی خندانم آرزوست
بر سفره خود نیز همان نانم آرزوست
بهر تو سفر کردن به شهر دوستان
سمنان و دامغان و کرمانم آرزوست
هر وقت و بی وقت دعا بهر تو کنم
در کیسه تو پول فراوانم آرزوست
روزی که رسد عهد خدا شامل می شود
برلطف سخن نیزکه می خوانم آرزوست
ای کاش که باشد به همه جا سلامتی
از سفره الطاف خدا آنم آرزوست
تا می شود به حد توانم برای تو
هرچیزکه خوب است ومی دانم آرزوست
این را بگو ایران وطن تو همیشه هست
گفتی و بگو رستم دستانم آرزوست
از یاد شهیدان سفر کرده جان
منطقه دزفول و بستانم آرزوست
چون دیده ام که نابترین حال روزگار
جان بر کف و دل در کف و ایمانم آرزوست
از جان گذشته و شده پیروز روزگار
شور تو بود شیر و شکر آنم آرزوست
از یاد شعور سخنت شاعر گشته ام
عشق است دبستان و دبستانم آرزوست
هر کس به دعای تو طبیب همه بگفت
آن دوست ترین مونس و درمانم آرزوست
هر روز(هدایت) به دعای تو این بگفت
یک شاخه ز گلبوته ریحانم آرزوست
مادر از طفلش ببیند هر زمانی دلبری
مثل او هرگز ندارد مهر مادر مادری
بچه گیرد سینه مادر خورد هر لحظه شیر
بعد سیری زود گیرد هر چه را او سرسری
نفس اماره به انسان مایه لذات اوست
سیر گشتن هم نباشد رسم بنده پروری
کار خیر اما به انسان می دهد لذات خوش
آینه بر خود ندارد هیچ حق داوری
کار خیر هر قدر مخفی تر بود زیبا تر است
موی زیبا زن بپوشاند چنان با روسری
بهر امیدی کند هر کس به دنیا زندگی
در سرش باشد به هر ساعت امید سروری
این یکی هر لحظه در فکر کمک به دیگران
آن یکی هم مال دنیا را کند جمع آوری
بنده مسکین ببیند دست او پس می زند
دست محتاجی بگیرد وقت سختی دیگری
آنکه از کار بدش از آخر او اول شده
او بداند اول صف هم نباشد آخری
موکت و جاجیم اثاث منزل و فرش و گلیم
جایشان داخل خانه است و به بیرون پا دری
هر کسی گوید سخن از هر دری با شعر خود
کس نگوید چون (هدایت) شعر ناب بهتری
شمعها لحظه بریان شدنت را دیدند
لحظه تلخ فروزان شدنت را دیدند
تا دلم سوخت گلی در دل من پیدا شد
نشئه مست نمایان شدنت را دیدند
عاشقان شمع دل از دست بلا سوخته بود
سینه می سوخت که درمان شدنت را دیدند
بغض شد نسخه اندوه شب تنهاییم
ابرها زود هراسان شدنت را دیدند
قصه غصه تو چون شب تار آمد و رفت
دوستداران تو گریان شدنت را دیدند
اشک در گوشه چشم تر من نجوا کرد
رودها باز خروشان شدنت را دیدند
زیر پا نوگل عشق تو چه پرپر دیدند
عابرانی که پشیمان شدنت را دیدند
داغ آن عشق جگر سوز به دل جا خوش کرد
داستان شب مهمان شدنت را دیدند
شاید امشب به سراغ تو بیایم ای یار
وقت رفتن همه حیران شدنت را دیدند
تو بیا باز بخوان از همه دلتنگی ها
گفته بودند که نالان شدنت را دیدند
از غزلهای (هدایت) چه عجب می خوانند
بلبلانی که پریشان شدنت را دیدند
عاقبت با ما ز چه رویا نه بود
جان پناهی گشت و که ماوا نه بود
هیچ جایی نیز مرا در هر زمان
هر کجا یاد تو را جویا نه بود
هر چه گشتم عشق تو گم کرده ام
در درون سینه ما جا نه بود
قطره ای اشکم به تو من خون فشان
در دو چشم مست تو پیدا نه بود
اشکها در دیده من جا گرفت
هر کسی در فکر تماشا نه بود
چله عشق منو تو شعر گشت
شعله شعری شد و پروا نه بود
جلوه گاه شور تو شد گلستان
مست و شور و شوق تو گویا نه بود
گفته ام از عشق تو اما بدان
نامرادیهای تو گویا نه بود
سر کاری هم چرا تو بوده ای
خنده های زشت تو ها ها نه بود
شعر قسمت می کنم از بهر تو
از تب قهر تو که غوغا نه بود
می رسد پیغام تو در گوش جان
تا که اقیانوس تو دریا نه بود
چونکه سارا عشق تو ساری نگشت
گفت دارا عشق تو دارا نه بود
وای و وای و وای ز عشق تو وای
خسته ام دلخسته تو نا نه بود
پست بازیهای تو هم فتنه گشت
فکرهای خام تو سودا نه بود
پای اصرار تو بنالم ز چه
راه سختیهای تو هم وا نه بود
خنده تلخی زد و او هم بگفت
نغمه های ناب تو پویا نه بود
او نمک را خورد و نمکدان شکست
آن زبان تلخ تو شیوا نه بود
باز آن طوطی شکر خوار هم
سوت سوتی می زد و مینا نه بود
تا نوایی می رسد از سوی دوست
ای (هدایت) عشق تو والا نه بود
به خوابی دیده ام که می دویدم
و خود را بر زمین هم می کشیدم
هیولایی عجیب و بدقواره
بدنبالم دود داده نویدم
کسی گوید درون آن سیاهی
نگه بر آسمان کن ای امیدم
چنان بر آسمان سر بر ندارم
تو گر چیزی شنیدی من شنیدم
صدای دلخراشی از دل دشت
که وحشتناک تر از آن ندیدم
شبه مانند همچون هیبت گاو
چه بی صیغه بگوید ما چریدم
دو چشمم باز شد از وحشت و ترس
زبان بسته لبم را می گزیدم
نمی دانم که با آن ترس و وحشت
که ناخنهای خود را می جویدم
کمی مالیده ام چشمان خود را
تعجب کرده ام که من چه دیدم
خدا را شکر کردم که سر آخر
به ناگه از چنین خوابی پریدم
به یاد آورده ام خوشحال و مسرور
لباس و کفش عیدم را خریدم
مروری کرده ام چون خواب خود را
به یکباره به این مطلب رسیدم
سرور و شادی امروز گوید
زمستان کو (هدایت) جشن عیدم
تصویر خیالی برسد ذوق که رام است
چون پیش من افتد سخنی گفته خام است
چون دست خودت اختیار شغلت که نباشد
انجام عمل در عملت نیز تمام است
هر فرد سر جای خودش کار کند باز
اتاق پذیرایی مگر آنچه به بام است
هر کس به نیاز و طلب پول رسیده
در بانک سرش فکر رسید سفته و وام است
گویم پی روزی و غذایی همه جا هم
فکر تله و توری و صیاد چه دام است
هر شخص به دست آورد از بهر خودش نیز
روزی حلالی طلبد لقمه به کام است
با صفا و با وفا و با معرفت و خوب
در نزد عزیزان و رفیقان که به نام است
یک شخص پی کار و تلاش و گذر عمر
روزی طلب و عمر گذر در پی شام است
صبحانه به صبح است و نهاری که به ظهر است
شامی بخورد آنکه به شب در پی شام است
گویند رفیقان که بگو ذوق شعورت
در حد تجمل باشد هم نان که به کام است
پیروزی و بهروزی (هدایت) به دست توست
چون بخت که یارش بشود گام به گام است
تا نطفه خیال به جانم جوانه داشت
مرغ دلم عجب هوای آب و دانه داشت
زائیده توهم دل شور عاشقی است
آبستن حوادث دل گرم چانه داشت
اینبار پرده های دل انگیز ذوق ما
تنبور و نای و چنگ بهر ما ترانه داشت
اینگونه هم که ظاهر افکار درهم است
دندانه های ذوق ما یکریز شانه داشت
افکار ما مشخص و پندار ما درست
در سینه مان که آتش عشقی زبانه داشت
در بسته بود راز و رموز خیال ما
قاچی بریده شد چو سرخی هندوانه داشت
با ظاهری پریوش از انجام مدعا
سو استفاده ها ز من رسم زمانه داشت
از خود گذشتگی به چه حدی توان کنم
ایل و تبار پاک مرا هم بهانه داشت
هاروت خوش خیال چو ماروت هم قسم
بیدخت آسمان ما همچون فسانه داشت
در فکر آسمانی و احساس ماندگار
از اسم اعظمی که بهر خویش خانه داشت
بخشیده ای تو لحظه جانسوز بندگی
اما کرم هم آنچنان پیر مغانه داشت
تا بلبل (هدایت) از اعمال کار خویش
بر شاخسار جلوه گه شعر لانه داشت
معشوق نگاهش ز نهانخانه خبر داشت
وز حال خراب دل و خم خانه خبر داشت
آتش نفس و دیده خونبار نگاهم
از غمزه و آن حالت مستانه خبر داشت
هر گاه سراغ تو رود ایام جوانی
دانم دل و جان از غم پروانه خبر داشت
با نغمه جانسوز و پر از ناله بلبل
آگاه شوم بلبل از این لانه خبر داشت
دیوانه بداند که چه دیوانه بگوید
زیرا که هم او از دل دیوانه خبر داشت
بی دین به عمل کردن دین زار و پریشان
کافر ز حریف می و بتخانه خبر داشت
آگه نبود هر کس از آن لحظه مرگش
شاید ملک الموت ز پیمانه خبر داشت
شداد بنا کرد ارم را و لعین شد
هود نبی (ع) از خانه و کاشانه خبر داشت
بین حضر موت و صنعا بنوشتند
پنهان شد وعزرائیل(ع) از این خانه خبر داشت
آخر که شعورم پر از نعره شعرم
جبریل (ع) هم از صیحه جانانه خبر داشت
هنگام سخن گفتن از روی قریحه
سر خوش شود از صحبت افسانه خبر داشت
اینگونه تپیده است چنان قلب بلا سوز
در سینه ام از همت مردانه خبر داشت
تصویر خیالش پر از گنج سخنها
از گنج و آن نسخه ویرانه خبر داشت
کنز الشعرا شاعر محبوب (هدایت)
هر کس به ورامین که ز دردانه خبر داشت
فغان عشق به عاشق بانگ چغانه داشت
کز آن داغ گناه زشتی زبانه داشت
به سودای تو آمد این دلم چه دید
بسوخت تا جگرم یادت نشانه داشت
که دردی کش تن و دل به غمزه ای
عنایت و نظر پیر مغانه داشت
و قرآن مجید این وعده داده است
خداوند بهشتی جاودانه داشت
تبسم به لبان عاشقی بگو
دهان چه شد مروارید دانه داشت
که معشوق به راه عاشقی چه سود
بگویم تب افکارش کمانه داشت
بگو پیر مغانه عشق چیست چیست
هم او ناله جانسوزی شبانه داشت
عجب نیست ز من دلسوخته مسیح(ع)
به همراه خودش سوزن و شانه داشت
که او در همه شب با آه و ناله ای
خدا را همه جا او هم یگانه داشت
شعور نظرم گفت این سخن ای وای
که در جلوه عاشق حق میانه داشت
به امواج تو دریایی نبوده ام
در آن ساحل تو دریا کرانه داشت
خدا داد مرا از این زمانه بگیر
ببین ناله و گریاندن زمانه داشت
کز آن داغ نگاهش هم به جان و تن
سخنها و تبسمها جوانه داشت
شعور و هنرم به رسم روزگار
عجین شده و حسی عاشقانه داشت
و آهنگ کلامم پر ز رمز و راز
که عشقی و زبانی عارفانه داشت
به پای دل و جان می آیم از خیال
قریحه وبیانهایی فسانه داشت
که از روی غریزه هم پرنده ای
به شاخه درختی چون آشیانه داشت
سخن چون شنوی از عشق هست زیاد
به پر حرف شدن هر کام چانه داشت
کسی شاعر اعظم را ندا دهد
بدان لحن و بیان مستی بهانه داشت
بیا به سر اصل مطلب و ببین
که جانان و جان و دل صادقانه داشت
و تا عشق و سخن پا در میان کند
به چشم تر من اشکی روانه داشت
هر از گاه (هدایت) کز غم فراغ
قصیده و غزلهای تن تنانه داشت
اولش درخت اناری نهال هست
ثمره بر درخت میوه کال هست
تا که نهال عشق من زود داد گل
چون منکه پی جوی عشق شدم چه حال هست
عشق بیا و زود جواب مرا بده
تا تفال زدن حافظ به فال هست
وای ضمیر ناخودآگاه من چه گفت
فتنه او بر گردن تو وبال هست
با تو بگویم چه گفت از وصف حال ما
گفت مرا دیده چه هم وصف حال هست
وای دیشب خواب بد آشفته دیده ام
بر اسب خیال تو دیدم که یال هست
تو چه خوابی دیده ای برای ما بگو
هیچ نگفت او چنان که کر و لال هست
زود رد گم کرده گفته تو بدان
هر که به فکر جمع کردن مال هست
می رود ایام و به تقویم روزگار
روزشماری هفته ماه و سال هست
وقت زمستان رسیده و به دور گردنم
از برودتهای شدیدی که شال هست
شب دراز و خواب نمی گیرد که مرا
ترس وجود اجنه جن و آل هست
هر که رسید از چپ و راست او چنین بگفت
گفت چرا سینه ات پر قیل و قال هست
عشق بر تو نیش و کنایه زده عجیب
شهسوار تصویر ذهنت خیال هست
طاووس ذوق تو پری باز و بسته کرد
هیس به شعر تو عجب پر و بال هست
فلسفه منطق تو که داری به شعر خویش
عنصر فکر تو که مدلول و دال هست
لاک پشت پیر که چیزی نگفته بود
گفت نهنگ ذهن تو (هدایت) که وال هست
خاطراتم از عشق زمانی نقش آب شد
آب بسته به عشق منو پر هم از آب شد
باری وفا صحبت ما را گفته هست پوچ
عشق گشت نقش خیالی آن حساب شد
آن جدا شدن که مهم نیست امان بگویم نیز
از چه روی او از بی وفایی گفت و جواب شد
تا بگویم امروزه روز از عشق و وفای عهد
کهنگی عکسی زده شده به دیواری که قاب شد
شاید این چنین سخن گفتنم هست رک و راست
هر کس روز و شبش شبیه هم شد عذاب شد
سر شود به روزی و روزی به سر شود همچنین
زندگی ما نیز روشنفکری معاب شد
حال وروزما همه زمان درگذر زعشق وهر مکان
ذهن نیز در فاصله دوران پر شتاب شد
عشق دوست هر روز بنالم نو بهار جان
عهد تو و من سر شد و عمرش چون شهاب شد
دوستی هر کسی که شده باری به هر جهت
این زمانه کیلویی چند است آن باب باب شد
حال و زندگانی که از آن سهل و ممتنع
ساخت و از طناب تقید بازیچه تاب شد
وای از تو مرا که خام خود کرده ای هنوز
تا شعور من از دست تو خواند و به خواب شد
کوزه تو ای کوزه گر با دست تو گفته ام
بعد چرخش سایه ها به رنگی لعاب شد
عشق از تو هر چه بگویم کم گفته ام هنوز
جای جای هر گفته ما پر آب و تاب شد
گویم شعور سخنم بر لهجه خودش
لای لایی گفت و ز لالایی خواب خواب شد
عشق زشت و دروغین گذشت از چه جهت چنان
شور و شوق و ذوق و خیال ما شعر ناب شد
گفته ام از این سوخته دل از یاد آن زمان
وه دل هر خواننده شعرم بین کباب شد
هرکسی بگوید به فن شعر آشناست او
آنزمان بفهمید شعر مرا مجاب شد
گو شبیه شعر تو را هر کسی نگفته است
نقد شعر تو (هدایت) حسابش کتاب شد
ساعات عمر همه جا پی راز و نیاز گشت
گاهی ولی نظرش چنان به دور نیاز گشت
تا زود پنجره خیال به سرم هست باز
یادش بخیر از آن روزی که پنجره باز گشت
چون ساخت و ساز بنای تو پیش شده سازگار
اما برای چه ناسازگاری اوست آغاز گشت
آن یار نظرش برگشت و بازی کند
فاز و نل نظرش یکسره همگی فاز گشت
اردک تو ول نده بنشین تو به سر جای خودت
چراند ذهن خودش را سخره همان غاز گشت
گر آن جهان تو بر گردشگری روز و شب است
به دوره گرد شدن پای تو نیز باز گشت
هر چند سعی کنم آسان سخن بگویم ولی
در دایره تخیلات دور و دراز گشت
آن ضربه های خیال که حس شوریدگی است
در تخیلت روی همگان واز گشت
دست کسی به سخندانی تو نمی رسد هان
از مایه فهم و تخیل تو سایه دراز گشت
آهنگ صحبت تو را هیچ کس نگفته است
آینده شیوه شعر توست ساز و آواز گشت
او بر سر سخنش مانده و چنین گفته بود
احساس صور خیال تو شور پرواز گشت
چون یافته ای تو (هدایت) حقیقت تلخ را
قمری پرنده رویای تو عاقبت باز گشت
این عشق می کند از تن من هم پوست پوست
هر روز می رسد از هر طرف پیغام او است
آخر نگفت راز دل خود برای ما
لایه به لایه آن معشوقه عشق تو به تو است
دارای عشق حیوان هست با غریزه اش
در عشق خود صادق و پاک دانم که قو است
پی جوی عشق شدم خاطر تو گشت آب
برگ روان به تلاطم رود چونکه به جو است
با دل خسته و پر ز تلاطم چه کرده ام
چشمان ما که دل بسته همه جا به جستجو است
هر جا نگاه من از دست او کلافه است
چشمان نگرانم پی او در همه سو است
در به درم به فانوس خیالم همه جا
تابان چراغ عشق من دیوانه به او است
ای دوست گو تو را عشق و خیانت رواست
گفته است عشق و خیانت به قدر ذره مو است
هر کس ز عشق پیامی را شنید و گفت
اصل و نسب چرا فتنه گریهاش به خو است
آخر حقیقت عشق از کجا باید شنید
گو فاخته بدنبال حقیقت کو به کو است
هر بار خاطرات او به سینه چنگ زد
از دست او کرم فتنه های بد از او است
با ناله دل غمگین به جان خود قسم
خواهم خورم (هدایت) همه ساعت به گفتگو است
هر کسی که روزگار چون شکر دارد
خوش خوشان هوای سرخوشی به سر دارد
تا روم به پیشواز آن زمانه چه می بینم
مگر آن لبان شکرین ظفر دارد
خسرو نظر و فرهاد از عشق شیرینش
تن و جان سوخته دل پر شرر دارد
تا مرور کرد پس زمینه ذهنم
که حاصل زمان و عمر ما ثمر دارد
به خیال خود جفا کند ایام
و عجوزه ای است فکر دردسر دارد
که در این روز و روزگار وا نفسا
به سراغ حادثه روی خطر دارد
زخم زد به ریشه ام گذار لحظه ها
روزگار ما چو تیشه و تبر دارد
آنچنان مثال ثانیه ها بر بادم
چونکه از مصاحبت جان خبر دارد
کی هلال غم بر آسمان دل می گردد
دو سه پنچ روز و چار ما قمر دارد
خوار گشت تن و جان و دل ز بی مهری
جان به دل خستگان بسی نظر دارد
هان شکسته دل و غمگسار مجنونی
هم زعاشقی و دوستی حذر دارد
بین (هدایت) از خطای روزگارانش
چون دلی شکسته و دو چشم تر دارد
در به روی عشق هم آخر ببست
از هر آنچه عشق بود اما گسست
گفته ام ای عشق عشق و عشق و عشق
باز بر احساس ما طرفی نبست
من نمی دانم چه ها با ما بکرد
قلب دلخون مرا گویا شکست
با خودم گفتم که شاید عاقبت
روزن امیدواری گر چه هست
همچو قمری تا حقیقت گفته ام
آن پرنده خیال از بام رست
من نمی دانم چه با او کرده ام
بازوان عشق را دو کتف بست
دست بست و عهد خود با ما شکست
وای از هر عشق پست پست پست
او نمی داند چه کاری می کند
مست مست و مست مست و مست مست
اردک افکار خود را می چراند
غاز کرد و بر سر جایش نشست
هر چه دان عشق هم پاچیده ام
آن پرنده امیدم زود جست
خوب بود و خوب بود و خوب بود
یاد او بر این دل ما هم نشست
درد و دلهای تو نشنیده گرفت
عاقبت گویا دل ما را شکست
عشق تاوان عجیبی می دهد
با شما هستم که عشق اینگونه است
دست به عصا راه رو این را بدان
جمع گیرد شصت هم انگشت دست
با شما گفتم حدیث عشق را
این همان عشق است آنچه هر چه هست
من شدم بازیچه افکار او
دست زنید این بار با آن هر دو دست
هر چه گفتم با تو گفتم هر چه بود
این (هدایت) بود شعرش هر چه هست
هر سو پی جستن که دوانید و روانید
آخر که جوانید همانید و چنانید
وقت است عجله نکنید و نهراسید
آهسته پی مطلب و مقصود برانید
لجبازی به افکار شما نیز نباشد
این کار کنی هر که بگوید که ندانید
دانید که تحصیل شروعش به چه سن است
آری به همان سن که در آنِید در آنید
تا در پی کسب خرد و معرفت این عمر
ساعی بشوید و به طلب تا بتوانید
چون جای شما هست به هر جای عزیزان
خوش صحبت و خوش حرف و زبانید بدانید
خواهم ز خدا عاقبتتان خیر شود باز
خرسند شدم گر بتوانید و توانید
کوشش بکنید از پی مقصود و بزرگی
مشغول به بازی و گذر عمر نمانید
روشن بکنم ذهن شما را که زمانی
اِین عمر رود جای نمانید بمانید
چون وقت رود خوب از آن بهره بگیرِِید
آخر نهراسید که با وقت و زمانید
همت بکنید از پی افکار بلندم
تا همچو (هدایت) به سر حرف بمانید
گویم به عزِیزان که کجایید کجایید
در پی هوی و هوس زشت نیایید
هر کس که بگوید به درستی و خوبی
بر راه صوابی که نیایید بیایید
این بار که هستید اگر خوب شنیدید
بر سر پدر و مادر خود نیز شفایید
دانم که تمام سرتان عقل که باشد
این گونه که هستید چو مایید چو مایید
تا پند و نصیحت به شما خوب اثر کرد
از هر چه بدی و سخن زشت جدایید
این عمر شما در گذرد نیک بدانم
در حسرت و افسوس به وایید به وایید
چون خوب بخواهید شما هم بتوانید
از زشت صفت بودن پلشتی که رهایید
گر بر سرتان عقلی نباشد ز چه رو هم
هر روز پی ساز و نوایید و هوایید
ذهن خودتان را به سخن گفتن بی ربط
این گونه نسایید که خوش فکر شمایید
گر فکر سوالید و جوابید بگویم
بر گفته ما هم که توجه بنمایید
سر لوحه کار خودتان را که بدانید
هر وقت شما در پی این کار گرایید
گر گفته ما را بشنیدی که شنیدی
گویید (هدایت) که ز مایید ز مایید
حس و ذوق شعر هر بار می گیرم
دست خود را به دیوار می گیرم
هر کجا تاب و توانم تمام شود
از تن تبدار بیمار می گیرم
دست خودم نیست این حرفها ولی
شعر و غزل را سبکبار می گیرم
تشنه شدم تاب و توان بخواهم زود
کاسه صبری عطشبار می گیرم
تا تنم آغشته به غم می شود باز
از تن خود غم به ناچار می گیرم
حد توان دریغ نکرده ام چنان
دست گرفتار غمدار می گیرم
شعر خود را نقد کنم بدان جهت
بطن اشعارم به اقرار می گیرم
بعد نقد شعر از جهت معلوم
شعر و غزل پی این کار می گیرم
باز نقد شعر حاصل مرا چه داشت
کاسه پر بار اینبار می گیرم
هر زمان پوتین و فانسخه خیال
از سر بازار رفتار می گیرم
تا (هدایت) شعر خود را محک زده
جنگجو را هم به پیکار می گیرم