مثنوی

جانا به جهان جانی

 چون روح که می مانی

ای یار تویی که جاودانی

آگاه به کار این جهانی

آخر تو خدای این زمینی

بر جمله جهانیان معینی

بر جمله جهانیان عزیزی

دادی  داری تو جهانیان تمیزی

شاهی جهان لیاقتش تو

درمان دلی کفایتش تو

یارب مده هیچ کار دستم

تنها که بدون حق چه هستم

تا روی تو بر دلم نظر کرد

از هر چه بدی دلم حذر کرد

چون هیچ شوم بدون رویت

من آمده ام به سوی کویت

ای دوست ترین کسی که دانم

ای یارترین کسی که خوانم

جان غیر تو هیچ کس ندارد

خود را ز طلب به حق سپارد

دریاب که ما به جان ننازیم

هر لحظه فقط به جان ببازیم

ای خالق این جهان که هستی

ما  را ز درت مران که هستی

پیروز تویی به کار هستی

منداز مرا به راه پستی

کشتی بلا همین جهان شد

هر کس که تو را شناخت جان شد

در هر نظری خدا تو باشی

بر آب که نا خدا تو باشی

شرمنده ز روی دل مگردان

یارب دل ما ز تن بگردان

بنمای رخت به حال مسکین

زیرا که دلم شده است غمگین

مرده است نظر به سوی این دل

خواری همه مانده روی این دل

بیزار شدم ز این جهانی

از سر به تهش چنین زیانی

دلگیر شدم دلم تو را خواست

بد حال نمی شود که اینجا است

هر کس دل خود به سوی او کرد

آن روی عزیز جستجو کرد

روزم همه گشت خوب ومعلوم

صبرم همه هست پاک و معصوم

دردی به دلم نمانده آنی

آخر تو خدای مهربانی

دانم که جهان به روز محشر

شد روز رسیدگی به هر شر

اما تو بگو که چیست محشر

هر فعل بدی که نیست محشر

قرآن ز تو جوش می زند یار

بر ماست که لطف حق چه پر بار

آن حجت عاشقان که آمد

پیغمبر ما بگو محمد (ص)

با نام علی (ع) دلم به پاکی

آسوده شد از جهان خاکی

عاشق که شدم به روی ماهش

هست این دل من عزیز راهش

چون راهبری (هدایتش) تو

بر این دل من روایتش تو

 

 

زیبا صنما عزیز ما قهارا

ای آنکه نظر کنی ببخشی ما را

دریاب مرا که دل ز تو می خواند

اینگونه دلم به راه تو می ماند

چون دوست تر از تو کس نمی بینم باز

از خرمن عاشقی چه می چینم باز

فیضی است رسیده بر دلم از یادت

باز آمده ام که دل دهم بر بادت

هیهات اگر کسی تو را بشناسد

یکجا دل و دین خود به راهت بازد

شوری به دلم نظاره گر می آمد

تا بر دل ما چنین (هدایت) آید

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

یارب دل من مست هوایت شده است

هر کس نظری کرد فدایت شده است

با هر نفسی بر دل من گشته عیان

آخر که خدا در همه جا نیست نهان

سالوس صفت گشته چو ابلیس لعین

نفرین خدا در پی او گشته قرین

ما را تو خدا با خودمان وا مگذار

با خویشتن خویش تو تنها مگذار

اشکی ز تنم آتش غم می فکند

با صوت دفی این دل من می شکند

سوزی به دلم آخر کار آمده است

تا در طلبت زار و نزار آمده است

یادار (هدایت) چو رسد بر تو زیان

دلگیر نباید شد از آلام جهان

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

انسان تو را که روز ازل آفریده اند

جن و ملک ز حسن جمالت چه دیده اند

خالق ز ما چه دیده که اینگونه همچنین

گوید هزار بار که احسنت و آفرین

در ما حکایتی است به ژرفای زندگی

تسلیم حق شدیم و کردیم بندگی

یاران به راه راست ز بد برحذر شدند

همداستان و همقسم و همسفر شدند

از این سبب که بوده خدا داده اختیار

همراه ما که در همه جا بوده بخت یار

دنیا خوشان مست چه لبخند می زنند

بیچاره ای فلک زده در بند می زنند

چون روی خوش ز عالم فانی ندیده ایم

در خواب غفلتیم نه خلوت گزیده ایم

روز حساب محضر خالق چو می رویم

با کوله بار پست که شرمنده می شویم

ما جمله از سلاله این پاک آدمیم

با هم برابریم و مخلوق عالمیم

بودند یک گروه که در فکر مال و سود

کردند یک گروه دگر رکعت و سجود

گفتم سبب مپرس که با ما عنایت است

بر بندگان آدم  و جدم (هدایت) است

 

 

 

 

 

 

 

 

گروهی عمر خود را سر بریدند

به هر بیراهه ای جان را خریدند

به دیناری فروش از عمر کردند

جز این یک معصیت کاری نکردند

بجز پول سیاه چیزی ندیدند

جهان با پولهای خود خریدند

جهان با پولهاشان غرق چرک است

که مملو از پلیدیها و شرک است

فرو رفتند در گرداب آمال

نترسیدند از زشتی اعمال

حساب نفس خود پامال کردند

درون خویشتن جنجال کردند

فرو شستند نیکی را ز پندار

بدی آوازشان باشد به کردار

به دست خیر دادن دست شستند

حساب از آخرت در بست شستند

اگر روزی به انعامی گشایند

همانند گدایان هم گدایند

نه پولی را به خود انبار کردند

نه کس را دوستی غمخوار کردند

کسی را جز به بیزاری ندیدند

ز هر کس سخت بیگاری کشیدند

غلامان را به بیگاری گرفتند

کنیزان را چه بی ناموس کردند

بدین بی حرمتی مردود گشتند

ز خود بیخود شدند از خود گذشتند

صفاتی بد زخود ساری نهادند

که لعنت را به خود جاری نهادند

اگر نامی از ایشان یاد گردد

به آهی نام او بر باد گردد

نشد کس را به پایش اشک ریزان

شکسته عهد خود با پاک یزدان

شنیدند عهد و پیمان خداوند

نفهمیدند از خوبی جدایند

خجل گشتند اما در قیامت

فرو شستند دستی از ندامت

به پولی عمر خود را باد دادند

که در عقبا به جان کندن فتادند

در آن دنیا سرایی تازه دارند

که با خود عاقبت پوچی بکارند

به اعمالی خجل گشتند آخر

جهنم را به خود دیدند آخر

تلاشی بس مضاعف را ندیدند

به دل آشفتگیها را چشیدند

نبودی هر زمان بر عهد و پیمان

که راهت را به جایی نیست پایان

هر از گاهی چنان از خویش رستی

ولی هر جا روی تا پای پستی

کسی درسی از این مکتب بداند

نباید دست محتاجی براند

اگر دنیای ما دنیای فانی است

همین دنیای فانی همچو خانی است

به غایت شد چه کس پیروز دنیا

هر آنکس که به دست آرد دلی را

ز تن رخوت برون کن گام بردار

کنون از تیرگیها باش بیزار

(هدایت) را اگر آزاد بینید

ز پا افتاده را دستی بگیرِید

 

 

 

در این دنیا دو روزی می توان زیست

دو روزی می توان با کاروان زیست

دلی کز سنگ باشد دل نباشد

که بر این عطر گل هر گل نباشد

سخی باشی تو همچون ابر باران

دلت هرگز نخواهی یافت نالان

دلت را چون رها کردی ز دردی

سفر تا سوی شهر خیر کردی

بدان هر تن به بد مایل نباشد

که هر بویی مثال از هل نباشد

پلیدی را کسی خواهان نباشد

سیه کاری به دل درمان نباشد

سیه کاری سیه حالی است آخر

که پایانش چه تو خالی است آخر

دلت گر چه حراجی تازه کردی

تباهی را خراجی تازه کردی

برای وقت درمانت چه کردی

ز بیدادی به وجدانت چه کردی

اگر در خود نداری میل هر چیز

سیاهی را برون افکن ز جان نیز

ز بیعاری حذر کن بانگ بردار

کنون از تیرگیها باش بیزار

ندا بر گوش هر اعمال خود زن

دوا هم بر زبان حال خود زن

بیا پندی بگیر از این (هدایت)

به فریادی بخوان از نو روایت

 

سبزه چشم مرا خاک نظر ناب کرد

لطف خدای جهان این همه بیتاب کرد

اوست که جان مرا لطف دهد این چنین

با همه خوب و بدم گشته به جانم عجین

چرخش دور جهان هست خدا فایقش

وارث چرخ جهان کس که نشد لایقش

خرده مگیر و بیا  کار جهان را ببین

پرده دیده نشد با دل و جان همنشین

برده کسی که در آن توشه خود را ببست

صحبت لطف خدا بر دل مشتاق هست

تا  لب شط  لبت آمده ام پر ز شور

صورت موج بلا شسته دلم نیست کور

هر که نگاه مرا عاقبت اینبار دید

حاصل عمر مرا با دل افگار چید

زود نگاه مرا یار چه سر پنجه کرد

راحت جان مرا او به طلب رنجه کرد

چاره کار مرا داده (هدایت) نوید

اشک زلال رخش موج روایت شنید

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

بیدلی دارم بنازم من به آن

شوخ چشمی می کند با قلب و جان

شوخ چشمم را ز خود پنداشتم

در ورایش هیچ می انگاشتم

روح من در هر زمان نالیده است

روح من در تن چه رازی دیده است

باید آن ساقی خوش اورنگ را

یا که آن ساقی شب آهنگ را

سعی خود معطوف دارم هر زمان

تا که دل آگه شود خواهد امان

شوخ چشمی می کنی با دیده ام

از نگاهت دلبریها چیده ام

عشق هم شوری و حالی بایدش

عاشقی آن است دل خوش آیدش

علم دینت را شرابی کهنه کرد

ذهن و تن را هر زمان پر فتنه کرد

وه چه حالی دارد این سرگشته حال

وای من از صورتی آشفته حال

یاد دلبر از سرت بیرون کنم

یا که دل را این چنین پرخون کنم

تشنه دارد سوز و آهی بیش و کم

می رود سویی به راهی بیش و کم

تا کی از مستی خود فارق شدن

باز هم آبستن عاشق شدن

عشق در آن جلوه گه جانان توست

هر که آمد پیش جانت جان توست

کن تو پرهیزی ز هر عشقی پلید

آنکه داند از چنین عشقی برید

سوز دل آمد به نازی ای پسر

عشق مفهومش به بازی ای پسر

چون (هدایت) بود دل آباد دید

کنج خلوت او دلی را شاد دید

 

دل به ندایی غم مستانه داشت

رنگ رخی خود چه کلامی نگاشت

بار دگر این نگهم ناز داشت

بی تب و تابی به دلم راز داشت

این چه نگاهی به رخم مانده بود

یا چه نوایی به دلم خوانده بود

داد گواهی که تو کم کن ز خشم

تا که گواهی دهد این آب چشم

روز و شبی با دلت آرام  باش

غم به کناری بنه پر کام باش

از همه غم دور بمان بیقرار

بار دگر زود نشینی به بار

یاد سفر کار تو را شور داد

این همه غم از نگهت دور باد

پای سفر با تو همین جا نشست

پای جهان نیست تو را پای بست

ساحل دنیا به تو کارش نبود

با تو شدن نیز قرارش نبود

چونکه خدا خوب تو را دوست داشت

بذر محبت به دلت خوب کاشت

چیدن این میوه دنیا به کار

گو ندهد جز به کسی کردگار

خوبترین آنکه ز هر چیز اوست

اشرف مخلوق جهان نیز اوست

او که به این میوه دنیا رسید

مست شد او این همه غوغا چو دید

وقت رسیدن همه را شاد کرد

میوه جان را به جهان داد کرد

با تو بگویم ز چه این نام ماند

دست و دلی از چه به این جام ماند

ناظم این چرخ و فلک خوب خواست

تا که در این دید جهان خوب جا است

بهر چنین بنده بی جاه و نام

مصلحتش هست رسد او به کام

خواست شد این گردش دوار هست

هر که نفهمید شد آخر چه پست

روز تو می رفت به بازی چه خوار

دست و دلت نیست هماهنگ کار

توشه پر بار جهان شد چه پست

مزد تو از این همه خوبی چه هست

گر تو بخواهی دل خود را چو روز

توبه جان مشق تو باشد هنوز

دیر نشد وقت تمنا زیاد

رحمت حق بر دل و جان زنده باد

دیده خود از همه بد دور کن

هر چه بدی هست تو در گور کن

همچو (هدایت) دلت ارزنده باد

شر بدی از دل و جان کنده باد

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

من به جان دل داده ام دلداده ام هر جا تویی

بال پروازم تویی صاحب سخن بر ما تویی

چون زلیخا با منی هر جا شتابان می دوم

من ز کویت همچو یوسف با چه صبری می روم

با تو می گویم چسان با دل مدارا می کنم

وقت سختی این دلم را سنگ خارا می کنم

همچو شمعی تا به کارت بی سر و پا گشته ای

گر تو هم این گونه باشی بر جهانی برده ای

خوب بودن را به کارت زنده کن ای با خرد

دست محتاجی که دیدی نشنوم کردی تو رد

هر کجا دیدی کسی از پای افتاده است سخت

بر تو هم داده خدایت آن زمان اقبال و بخت

گر گرفتی دست مسکینی خدا رحمت کناد

چون خدا خواهد چنین کاری بر اعمالت فتاد

فایدت آنکس برد چون عاقبت اندیش بود

کار خیری چون رسد از دیگران هم پیش بود

سینه ات را پر ز خوبی کن دلت را ناب کن

هر دلی را مست دیدی شور حق را باب کن

آن لباسی را به تن کن دامنش پاکیزه است

دامنی آلوده بودن می کند دل را چه پست

دست را بر دامنی گیرم که بد راهش نبود

چشم هر نامحرمی را پای آن جاهش نبود

چون تکلم می کنی از حرف خود آگاه باش

علم را جویا بشو در کار خود پر خواه باش

هر چه را خواهی برای دیگران هم خوب خواه

راه خود را خوب جویی می شوی مانند ماه

خیزران را می توان سابید و کاغذ زاده کرد

هم بساطی را به چوبی از فلک آماده کرد

راستی را دوست دارم راستی کاری است خوب

دوستی را راست خواهم دوستی کاری است خوب

بهر مشتاقان خدا باشد پناهی ای پسر

عمر خود را نگذرانی در تباهی ای پسر

مونسی داری به دل آوای مستی می دهی

لنگ لنگان می روی این پای خود کج می نهی

دل به هر سو چون رود از کار خود شرمنده ای

با دلی سرشار از زشتی بدان خر بنده ای

کیست آن رهرو که در دنیا کجی شد کار او

در مثل آخر بدان پالان کاهی بار او

چاکرانی گر نمی دانند رسم این زمان

چون خری هستند پا بر گل به بازو پر توان

روی از هرکس بریدی نشنوم ای بی خرد

روی از خالق بریدی کمتری از هر چه دد

جای جای این جهان پندی به خود دارد چه فاش

راز آن را گر تو خواهی با خدا رو راست باش

تا دعایی بر دلت آمد خدا را یاد کن

نور حق بر دل نشیند هر بدی را داد کن

گر تو خواهی می توان در هر زمان برگشت زود

تا خدایی هست لطفش بر جهان معلوم بود

غایبی از دیده ها آخر کریما ای خدا

جلوه گر کردی جهان را آیتی دادی به ما

عیب ما را چونکه ستاری به هر بیننده ای

هر چه عصیان بود از مخلوق انسان دیده ای

فیض خود را باز هم بر جان ما ارزان بدار

شاید این دل بار دیگر هم نشیند چون به بار

کردگارا خالقا رحمی بکن بر بنده ات

تا در آن دنیا نباشد این چنین شرمنده ات

توشه اش را این (هدایت) خوبتر آماده کرد

چون بهاری بود و بر دل یک مروری ساده کرد

 

 

بار دگر بار سفر بسته شد

زینب (س) غمدیده خدا خسته شد

یابن علی (ع) زینب خونین جگر

مویه کنان ریخت چه خاکی به سر

در پی او کودک  و زن می دوند

بر سر و بر سینه خود می زنند

تا پدرش غرقه به خون گشته بود

کوفه به خونش تو بدان تشنه بود

دشمن کافر که در آن سرزمین

عهد شکستند و نبودند امین

موقع پیکار شدند خیره سر

مرد نمایان زبون تیره سر

بار خدایا تو تقاصش بده

هر که بدی کرد عذابش بده 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

ای نام تو هست گنج هستی

از راه تو دور مانده دستی

در مکتب عاشقان سعادت

در حجله خون دل شهادت

مردانه تو هم وضو گرفتی

با یاد حسین(ع) خو گرفتی

آخر ز کجا توان گرفتی

از خون دلت چه جان گرفتی

ای آنکه دلم شهید راهت

من عاشق صورت چو ماهت

ای نام تو کرده دیده ام تر

دریاب که گشته طاقتم سر

ای غایت صبح پاک روشن

بر دشمن کینه توز جوشن

ای یاد تو چشم کرده مرحم

از یاد تو دشمنت چه درهم

این دل چه شنیده از جفایت

غمگینم و بر دلم ندایت

سویی نفسی به هم گذارم

با یاد تو اشک غم ببارم

بر سفره دل غمی بکارم

تا عرش عظیم ره سپارم

میدان ز تو دیده این قیامت

با خصم بجنگ با شهامت

با نام شهید گو (هدایت)

تا راه تو را کنم روایت

 

 

 

 

شیعه یعنی خوب بودن در نهاد 

شیعه یعنی مرد میدان در جهاد

شیعه یعنی مرد میدان مرد رزم

شیعه یعنی کار او با عزم جزم

شیعه یعنی شرزه در پیکار و جنگ

شیعه یعنی بر کند هر گرد ننگ

شیعه یعنی خوب جان بر کف شدن

شیعه یعنی دست ظالم بستدن

شیعه یعنی پر ز ایمان پر ز علم

شیعه یعنی در صبوری مرد حلم

شیعه یعنی چون علی(ع) مشتاق یار

شیعه یعنی چون طلای پر عیار

شیعه یعنی پاک باشد در نهان

شیعه یعنی خوش سخن اندر بیان

شیعه یعنی رهرو راه علی (ع)

شیعه یعنی راه حق شد منجلی

شیعه یعنی پیرو راه نبی (ص)

تابع راه رسولی ای علی (ع)

شیعه یعنی منتظر تا هر زمان

حضرتش حجت بیاید بر جهان

شیعه یعنی با (هدایت) بر کسی

شیعه یعنی لطف حق دارد بسی

 

 

 

 

 

 

 

 

یا علی ای گنج ایمان و صفا

ای که نامت هست با عدل و وفا

ای که این دنیا چه رسوای تو شد

عاقبت دنیا نه همپای تو شد

راه را بنما صراط المستقیم

بر دلی آخر چه شد افتاد بیم

دشمنت نشناخت آئین تو را

باز می خواهد به دل کین تو را

وقت رزمی گفته ترسیده است او

آن زمان آخر که حق دیده است او

ذوالفقارت کرده این خصم زبون

تا که خاموشند در یاد درون

در قناعت کس که همپای تو نیست

در قضاوت مثل آرای تو نیست

مادرت در کعبه آورده تو را

کعبه در آغوش می خوانده تو را

کعبه دنیا آمدی خوانده دلت

دل شهید آمد ببین مانده دلت

چون شهیدت کرد ملجم به نیاز

تا که بودی در گلستان نماز

مسجد آخر دید سرباز شهید

فزت رب الکعبه آواز شهید

پیروی را  باورش جز تو که بود

دین حق را یاورش جز تو که بود

ای خدا هستی به دلها بنشان

روح نیکی را به دلها بچشان

با تو گویم دل چرا یار تو شد

دل چه سری دید تب دار تو شد

تا (هدایت) بود دل یار تو شد

این جهان در پی اسرار تو شد

بدان ارباب معرفت نماز است

سر وقتش بخوان عین نیاز است

که اجری داشت بر تو آن ستایش

شعوری چون رسد از این نیایش

عبادت کار آن همچون تراز است

عمل کردن به واجب هم نیاز است

هم انسان خود نشان ننگ می زد

شیاطین را به نفسش سنگ می زد

ندایی از صفای یار می گفت

که بر قلبم نوای یار می گفت

چه شد آخر نماز عشق خواندی

تو هم بر حرف خود چه خوب ماندی

(هدایت)  گر کنی تو شکر یزدان

نشانی می رسد از نور ایمان

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

عبادتها همین اعمال نیک است

از این اعمال بر دل حال نیک است

نیازی را نمازی می رباید

اگر شیطان گناهی را ستاید

مبادا بر دلت ننگی بماند

که شیطان بر دلت سنگی نشاند

تمنایی به دل دارد رحیما

گره در کار می ماند کریما

هر آنکس چون سرایی امن خواهد

بباید از تمنیات کاهد

چه کس را این سزد ما را کمک حال

بود هر فرد تنها را کمک حال

در این دنیا به هر جا مانده بودی

چنین دل را به هر سو رانده بودی

شریکی گر ز کارش مانده باشد

در آن ره دیگری وامانده باشد

بیا با ما بمان در راه آخر

نگاهی کن بر این یک ماه آخر

خیالی را ببر از یاد آخر

تو پوچی را بده بر باد آخر

پیامی را چنین از خود شنیدم

ندانستم که تا مقصد رسیدم

جوابم را گرفتم از (هدایت)

کنم بر جان و دل هر دم روایت

 

 

 

 

 

 

آن یکی افتاده در خم مست می

و آن دگر هر دم ببین او کرده قی

مست دنیا شد دلش با می ببین

ز آب و گل بر جا بماند خشت کین

مست می بودن دلی را کور کرد

از خدای مهربانش دور کرد

همنشینش گشت آن شیطان شر

مست و پاتیل است این چشمان شر

در نگاهش جهل غوغا می کند

نفس را این جهل رسوا می کند

نفس اماره است بر دل حکمران

تا که ابلیس است بر او ساربان

تیر ابلیسی اگر بر دل نشست

نیک دان کشتی جان بر گل نشست

پیر از مستی دلش سنگین شده است

خم ز مستی این چنین رنگین شده است

پیر دنیا شو نشو پیر شراب

روز محشر دل بماند در عذاب

دار دنیا ای پسر ارزش نداشت

آنکه دل را در سرایی جا گذاشت

جاهلی با مشق می دل داشت کور

غیر از آن هم می شود از خویش دور

ساعتی با می که شد عمرش تباه

هر زمان او  با خودش می گفت آه

زار شد دل نزد ا... الصمد

با توکل حق کند او را مدد

بر دلت گر توبه ای آمد بدان

زود استغفار را بر دل بران

چون (هدایت) بر دلت زنگی زند

لطف یزدانی به دل رنگی زند

 

 

 

بدان میخوارگی فعلی تباه است

نمی دانی که می خوردن گناه است

نصیحت می کنم جان را خبر کن

چرا زشتی کنی از بد حذر کن

اگر می خورده ای توبه بکن زود

دروغی هم نگویی آخرش بود

سخن از شخص نادانی شنیدن

رخی شیطان صفت را باز دیدن

عجب مستی تو را بد حال کرده

چنین شیطان تو را اغفال کرده

اگر روحم به روزی کرد پرواز

نباشم روز محشر با تو همراز

که بد مستی تو را زیر و زبر کرد

تو را غافلتر از هر بی خبر کرد

کدامین کس تو را می خواند ای دوست

کدامین جان به دل می ماند ای دوست

مگو با من که این سر با تو گویم

نمی خواهم دلم را در تو جویم

ولی اکنون بگویم این سخن را

که آخر نیست جایی خوب هر جا

بگو پندی گرفتم از (هدایت)

بگویم بار دیگر کن عنایت

 

 

 

 

 

 

 

 

عادت زشت عجب از تو در آورده دمار

چهره یار ببین مانده به دیدار خمار

ساعت کار تمام است ولی عمر هدر

رفته و هیچ جزایی که نمانده است به در

جامع جمع تو این بوده در این دیر خراب

نامه روز حسابت که چنین رفت بر آب

دانه کشت چنین مزرعه ای نیست به بار

سینه غمزده ای هست ولی نیست به کار

از دل غمزده ای هر چه شنیدیم سخن

صاحب دیده چرا مانده در این راه کهن

موزه ما همه پاره است به راهی که در آن

راهرو راه نپیموده رسیده است عیان

صورت یار ببین مانده به این راه دراز

شوق تو دیده او کرده چنین عاشق و ناز

دیده اوست چو پرگار نگاهش همه مست

چون گل پخته هر کوزه گری زود شکست

هرزگی هم ز نگاهی غم دل داشت به لب

تا دم مرگ چرا یار سرش پر ز طلب

این سخن را بشنو پیر مغان گفته ز لطف

بهر تو نیز که پندی به بیان گفته ز لطف

گور تو خاک جهان است مگو دربدرم

روضه ما همه روزه است ببین چشم ترم

خانه پیر مغان خان معبود شده است

گنه اصغر و اکبر ز چه مردود شده است

غایت عمر کسی برد که دنیا ز پیش

آمده تا که نبیند همه شرمندگیش

جامه زهد به تن کن برو تا عرش خدا

بت تو نیست به جان هر چه تهی بود خطا

شاهد شهد و تمنا کس دیگر بشنید

فاتح علم و عمل با تو (هدایت) برسید

کار دنیا را چه کارش با تو بود

یا که از این راه خواهی چند سود

تیرگی را در نگاهت خوانده ای

دردمندی و به دنیا مانده ای

بوده فکرت چند روزی بگذرد

لیک گویم از تو دنیا نگذرد

خاک بر آن سر که دنیا دوست بود

داشت بر سر او هوایی همچو خود

خون خود آلوده ای با ترس و بیم

بوده آمالت به دنیا زر و سیم

راه خود را راست جو بی ترس و بیم

هست راهی راست راهی مستقیم

کارها وفق مراد است ای پسر

گر نکردی فکر آمد دردسر

ناکجا آباد شوقش در سر است

چونکه راهی راست راهی برتر است

راستی در کار باشد بهتر است

کار تیماری بدان با مهتر است

داوری از حق بخواهی خوب هست

برده آنکس بار خود را خوب بست

توشه ات زیبا است از پر کردگی

پیش بردی کار خود با سادگی

با (هدایت) باش و بر لب خنده کن

روی زشتی را بیا شرمنده کن

 

 


با هر نفسی به سوی تو می نگرم

چون در طلبت ز کوی تو می گذرم

هر دم که تو را صدا زنم ای گل من

هر لحظه تو را صدا کنم ای گل من

آنجا که دلم به سوی تو پر زده است

زشتی و بدی چرا ز تو سر زده است

شاید نفسش که باعث خیر شود

روزی برسد که جانب خیر رود

گویم همه جا چرا غم جان بخوری

هین در عجبم چرا غم نان بخوری

گر یاد خدا بر این دلت جای فتاد

از لطف خدا که روزیت گشته زیاد

آن وقت (هدایتی) که واجب بشود

تا بار دگر که عیب حاجب بشود

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 


ای مرغ سحر بیا تو اینبار

این شوم صفت ز تن تو بردار

چرخی به جهان بزن تو یک دم

تا زود غمی ز دل شود کم

امشب تو چرا گرفته حالی

آرام چرا به دل بنالی

زشتی تو به این زمانه دیدی

رفتی ز شبی فسانه چیدی

جنبش ز تو این ترانه از تو

جوشش ز تو این فسانه از تو

دور از تو بود سیاهکاری

فرصت چو رود نیاید آری

تا ناله ز آسمان شنیدی

فریاد به این زمین ندیدی

سر گشته چرا شدی تو اینبار

پای از چه کشیده ای ز این کار

برخیز بزن به راه دشوار

همت تو بکن زیاد در کار

وا کن دل خود ز هر چه آنی است

برگرد ز هر چه جای فانی است

دل را تو به سوی یار بسپار

بر درگه حق دلت صفا دار

آواز دلت عیان نمی شد

شب در نظرت نهان نمی شد

یکبار دگر بخوان ترانه

تا باز شنیده شد فسانه

درمانده نشو ز کار فردا

یادت که نرفته شام یلدا

سوگل تو شدی به باغ آری

پرواز کنی چو زاغ آری

با دل چه کنم گرفته حال است

بر سینه من غمی وبال است

آغاز شب است و دل خراب است

آشفته دلی مرا عذاب است

با این همه شور و غیرت از درد

این پند و سخن نتیجه ای کرد

اینبار سخن ز من شنیدی

پندی تو در این سخن ندیدی

گر پند و (هدایتم) شنیدی

این گفته ما به جان خریدی

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

دلگیر شدم ز هر سیاهی و بدی

بیزار شدم ز هر تباهی و ددی

دلشاد شدم بسان پاک باختگان

مسرور شدم چنان خاک باختگان

سرمست شدم از این دو روزی که گذشت

بر صحنه ذهن ما چنین نقش ببست

این وقت چه وقت آمدن بود امان

هر لحظه عمر با (هدایت) تو بمان

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

گفتند به شخصی که جهاندار خداست

این دون جهان تا به خدا از چه جداست

او گفت بگویم چه سوالی است به جا

هر چند خداوند ز ما بوده جدا

از شیخ دگر هم سخنی گشته بیان

چون گفته آن شخص بتر نیست بدان

این شیخ چنین داده قسم هین تو بسوز

هیهات لباسی تو ز این فکر مدوز

نا پخته تر از صحبت آن شخص نبود

از صحبت آن شخص رسد بر تو چه سود

راهت به رهش فاصله ای بیش نداشت

آخر که خدا در دو جهان خویش نداشت

ره یک نفسی از دل من تا به خداست

این راه بگویم که ز این نفس جداست

آنکس که دلش خواست مسلمان بشود

باید به دلش نفس که قربان بشود

اینبار صدایی به دلم گفته بیا

گیرا سخن آویزه گوشت بنما

خاموش (هدایت) که سخن گشته تمام

بر نفس نجنبی بزند بر تو لگام

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

بیننده چو دید راز هستی

نادیده گرفت ناز و مستی

گم گشت درون هر سیاهی

بر بست ز هر نشان نگاهی

آزار به حال زار خود داد

او رنجه به راهکار خود داد

آگاه هم او نشد دو روزی

بر خود بخرید این تموزی

نشنید که دل چگونه هر بار

نالیده به روزگار بسیار

او از همه حال ما خبر دار

این راز تو را بود نگهدار

با مال حلال کن قناعت

تا روز دگر شوی شفاعت

با یاد اله حق تعالی

بر درگه راه حق تعالی

پاکی برسد به حال و احوال

گم هم نشود بدی اعمال

این ماه به جای خود نشانش

هر عشق به جای خود گمانش

با ناز و کرشمه کس نجویید

این راه به آخرش نپویید

برخیز که وقت تنگ آمد

این بی صفتی چه ننگ آمد

اینبار بیا تو ای (هدایت)

با ما تو بخوان ز نو روایت

 

 

 

 

حال و روز ما چرا اسفناک هست

افکار ما چرا غمناک هست

چشمهای ما چه شد نمناک گشت

هق هق ما ناله طربناک گشت

سینه ما عاشق و بیمار کیست

شاعرانه در پی دیدار کیست

مثنوی گفتن چه شد نوین بود

خاطرات ما به او ظنین بود

شعر ما روزش چو شام تار کیست

وصف حالش وصف حال زار کیست

عشقهای یار دروغین نبود

دستهای فتنه اش خونین نبود

فکرهای زشت را بیرون بکن

با خودت دعوا و دلگیری مکن

در سراب ما به صحراهای دور

شیر و کفتارند در فکر عبور

هر کجا حیوان به درگیری و زور

در ره عشقش بگیرد گور گور

در دل صحرا عجب کشتار گشت

هر کجایش پر ز هر مردار گشت

در ره تو گفته ام کوشا شدم

نادم و نادان بدم دانا شدم

خاطرات ما عجب رنگین بود

چون طلای پر بها زرین بود

آنزمان شعری که پذیرا شدم

تا به دردانه شدن روا شدم

بر سر هر کس کله پشمینه نیست

ذوق شعریش بگو سیمینه نیست

در کنار رود چون سیمینه رود

رودخانه دیگری زرینه بود

شعرهای ناب تو زرینه هست

در چکاچکهای تو تهمینه هست

تا که بهرام تو هم چوبینه گشت

فکرهای تو به دستت پینه گشت

از پی بهرام تو تهمینه نیست

چونکه شعر ناب تو در سینه نیست

بر سخن هر کسی کردار هست

گفته هر کس ولی هوشیار هست

گفته هر کس اگر بیدار بود

حس او در آن زمان هوشیار بود

هر کسی فکر تو خریدار هست

حس شعریت که شنیدار هست

تو بدانکه عاقبت گفتار ماست

ناله ما در پی رفتار ماست

گفته های ما بدان گویای ماست

عشق هم در هر زمان جویای ماست

نکته های تو (هدایت) گو چه زود

یک کلام آتشین سوزنده بود

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

زندگی ای زندگی ای زندگی

دل بنالد از تو با درماندگی

سوز دل را من به پایت ریختم

سوختم با زندگی آمیختم

با دلم امشب مدارا می کنم

یا که دل را سنگ خارا می کنم

کاش کوهی صبر بر دل داشتم

کاش در خود دشت گل می کاشتم

چون دلم می خواست یک بلبل شوم

یا به پایت بوته ای پر گل شوم

سال وماهی از کناری می رود

زندگی هم بهر کاری می رود

زندگی را چون حبابی مرده بین

زندگی را چون سرابی مرده بین

زندگی با من تو هم حرفی بزن

با نگاهی بر دلم آتش مزن

تا که شاید روز ازهم بگسلد

یا که شاید غصه آسان بگذرد

وای من ای وای من ای وای من

باز شد آشفتگی رسوای من

گریه ام بر چهره ام آخر چه زود

غم ز این آشفتگیها می ربود

در پیم می گشت آشوبی شدید

تا که باز آید نهیبی هم پدید

این هدایت بود دل را زنده کرد

تا دلش را این چنین پر خنده کرد

زندگی بر این دلم پر می زند

با دو دست خویش بر شر می زند

این چه سری از پیم می رفت زود

زندگی هم خوب درسی داده بود

باز آهنگی به دل جنبید و گفت

بر جهان از بی کسی خندید و گفت

نشنوم یکبار پایت رفته کج

ورنه می گویم به دل افتاده لج

مرد باشی غم به دل سر می کنی

گوش این افلاک را کر می کنی

ابلهی را باز در این سر کنی

با سخن هم دیده ات را تر کنی

زود لعنت کن تو هم شیطان شر

تا خدا هم باز آید پشت در

می توان چون رود آبی دید و رفت

می توان با زندگی خندید و رفت

می توان خوش بود و دل را شاد کرد

می توان غم را ز دل آزاد کرد

زنده بودن با دلی غمگین چه سود

هر صدایی زندگی را می ستود

شادمانی بر دلم آمد چه زود

آرزو بر چهره ام گل می نمود

آخر از شادی دلم آباد بود

تا چنین خوش بود و دل آزاد بود

عاقبت با زندگی سر می کنم

این خمودی را ز تن در می کنم

زندگی زندان نشد با من هنوز

زندگی پر غم نشد بر تن هنوز

زندگی بی غم چه زیبا می شود

زندگی منشور فردا می شود

زندگی را من برایت می خرم

عاقبت دل را به پایت می برم

باز من اینبار هم حامی شدم

شاید امشب با دلم نامی شدم

چون (هدایت) بود غم را ساز کرد

تا دلی را عاقبت پر ناز کرد

 

 

 

جوانی بود و دل همچون پر کاه

تو هم بودی ز این پرواز آگاه

دو روزی بود با رویایمان رفت

عجب در خواب غفلت یادمان رفت

دو روزی چرخ گردون تار می گشت

به این بازیچه ها بسیار می گشت

سرود و نغمه ای ساز و نوایی

چرا اینگونه دل را می ربایی

چنین گم گشته ای دارم به این دل

ز یادم رفت و گشتم از تو غافل

تو مقصودی و مقصد پر خطر هست

مرا از هر ضعیفی بر حذر هست

اگر با مردمی همراز گشته

بدان با نغمه ای دمساز گشته

اگر بازیچه ای را یاد می کرد

به بازی روح خود را شاد می کرد

چرا با خود جفایی تازه کردی

تو بر دل هم خطایی تازه کردی

تو دستت را به دستی بند گردان

که در کویش شوی مانند مردان

برو با این (هدایت) گام بردار

ز لطف حق شدی اکنون تو سرشار

 

 

 

 

 

 

 

 

دل مایوس هین آشفته حال است

دل مایوس بر گردن وبال است

گمان داری جهان را این دو روز است

به پایش هر گناهی پر ز سوز است

خدا را یاد کن زیرا به هر سو است

بدان از بندگان شایسته تر اوست

جزایی بر تو اما این خدا داد

بهشت و دوزخی را هم جدا داد

چرا دوزخ مکانی پست باشد

که راهش عاقبت بن بست باشد

بدان راهت در این دنیا کجا بود

که کشتیبان همان یک ناخدا بود

گناهی بر دلت آمد خدا را

به یاد آور خدا بخشد خطا را

نفس در سینه می نالد به این دل

که تن شیدا چه می بالد به این دل

تو را از خاک دون چون آفریدند

سرشتی پاک بر این دل گزیدند

نباید دل به آن خوشتر بداری

تو باید نفس را راحت گذاری

سرابی را نجو زیرا تباهی است

هوایی در سرت هر گونه واهی است

اگر تن را به راهی پست راندی

و یا دل را به کاری زشت خواندی

در آن دنیا دلت از سنگ باشد

و روحت خسته از هر ننگ باشد

نهان کن گر صوابی را بیش کردی

تو رحمت را بدان بر خویش کردی

بزودی راه را از چاه بشناس

به جز خالق خدایی بیش نشناس

(هدایت) پیشه ای را باب کن دل

دلت را این چنین بیتاب کن دل

 

دل خشکیده من جوهرش گشته تمام

دل تبدار چرا سفرش گشته تمام

نه بهاری نه گلی در دولت بگشا

غم ما راز تو شد سبدی تازه کجا

دل غمدیده من غم دل ساز کنم

دل دیوانه من سفر آغاز کنم

اگر این گفته ما به دلت باز نشست

غم دل بر تو عیان خبری تازه که هست

تا که از راز دلم تو که آگه شده ای

سخنم را تو شنو که تو هم زنده دلی

رخ پرپر شده ام همه دلها ببرد

تا (هدایت) برسد ز جهان دل بکند

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

دل من عشق عجیب است عجیب

دل من عشق غریب است غریب

به دلم رفتم و از یار شنید

دل غمگین چه طلبکار شنید

همه غم بر دل تو چیره شده است

که نگاهی به دلت خیره شده است

نظری غم به فراغت برود

نکند عشق سراغت برود

ز خیالی غم ما گشته تمام

چه عجب تلخی غم مانده به کام

من و تو حرف (هدایت) شنویم

سر سوزن به غمی رنجه شویم

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

ای شمع هزار بار چشمم

می گشت به کارگاه جسمم

گویی که تغزلی به دل داشت

از خرمن معرفت چه برداشت

هر جا به دلم نشانه ای داشت

اشکی به رخم بهانه ای کاشت

چون رفت جفا به کار عمری

شوریده سری است وقت امری

با یاد تو دل خطا نمی رفت

آری به رهش جفا نمی رفت

در راه به هر کران پریدی

آشفته دلی به جان خریدی

نسلی که رود تو ماندگاری

در کار تو نیست دلسپاری

دیروز شدی شریک راهم

امروز تو می کنی نگاهم

این دیده چه شد به یاد او مرد

در یاد فراق شمع پژمرد

چون راهبری (هدایتش) تو

این نکته جان روایتش تو

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

قلب قلم را به خطا ساز کرد

صحبت خود را ز سر آغاز کرد

گفت قلم گو تو چه بارت هنوز

این تپش از من تو چه کارت هنوز

قلب خودش رنجه شود بی فریب

درد دلش تازه شود بی شکیب

گفت قلم سر درونی خویش

کز سر صدقی است که آورده پیش

سوز قلم سوز خودش نیست نیست

سوز دلی غمزده از کیست کیست

گر چه قلم را نفسی برده بود

قلب مرا مشتریش کرده زود

شور قلم راز به دل مانده است

سوز قلم عشق ز دل خوانده است

قلب و قلم هر دو گواهی دهند

آیت خود را به هوایی برند

دوست تر از من کس دیگر ندید

چونکه قلم راز دلش را که دید

آنکه دلش با قلمی زنده بود

از دل او مشق کنم هر چه زود

هر چه بگوید بنشانم به بار

جوهر خود را بفشانم به کار

از سر سوزی بنگارم چه سخت

این همه غم کرده تو را شور بخت

آتش دل کرده مرا بیقرار

لیک تو را آتش غم کرده خوار

آنکه قلم را ز ادب دور کرد

سوز قلم را به تبی کور کرد

توشه این راه کسی بر گرفت

تا که قلم با دل او سر گرفت

هر که نفهمد دل خود را چه باخت

وانکه بفهمید (هدایت) شناخت

به یاد آورده ام استاد خود را

دو روزی رفت اما هست پیدا

نظر کردم به ایامی چه پر سود

که رفت از دست ایامی چنان زود

به نظم آورده ام اعمال استاد

بخواهم دید آیا خوب افتاد

معلم دل قوی دارد به کارش

که سختی بر نمی دارد قرارش

چنان بر لب کلامی پر گهر داشت

به صورتهای گوناگون هنر داشت

معلم هست در راهی الهی

قدم برداشت با هر سوز و آهی

چو شمعی گشت او در راه دانش

که سعیش نیست کمتر از نیایش

بر این منوال تا بر کار پر سود

که با آشفتگیها پر ز غم بود

غمی بر دل به سنگینی مردن

به سنگینی چوبی تازه خوردن

سکوتش غم ز دلها باز می کرد

ز بسم ا... سخن آغاز می کرد

به گفتن هیچ کس مثلش ادب دان

نه کس را بود یارایش سخندان

کلامش همچو یک در است و زر نیز

بگو با من سخن از پر هنر نیز

به گفتن او کلامی ژرف می زد

که او با بچه هایش حرف می زد

که شاگردان خود را با خبر کرد

کلاس درس را او پر ثمر کرد

نگاهش با کلامش همسفر بود

بدان از خشم و نفرت بر حذر بود

معلم گر نباشد جان نباشد

که هر مشکل به ما آسان نباشد

مدارا می کند با هر جفایی

صدایش می رسد با یک صفایی

دو روزت گر رود با هر چه سختی

مرادت می رسد با نیک بختی

سلامم را بگیر هر دم به از این

که من هم با تو می گویم به از این

تو بودی درس اخلاقت به سر رفت

نبودی عمر من هم در به در رفت

به سختی راه را طی کرده بودی

ز سعیت مشکلی کم شد به زودی

بیا این جامه را در کن تو امروز

که فردا روز تو باشد چو دیروز

معلم چون که دل را شاد کردی

تو خوبی را ز بد ارشاد کردی

تو بودی یکی دلی آباد کردی

نبودی عمر ما بر باد کردی

به اذهان نور دانش باب کردی

تو دلها را چنین بیتاب کردی

معلم این چه شد بر من مجسم

به نادانی خود بودم مسلم

به کوشش رادمردانی قوی دست

ز بازوهای فکرت بارور هست

نوا سر داد او با لحن غمدار

خطا کاری چه حاصل دست بردار

عمل کردن مرادت باشد ای دوست

عمل کردن به کارت باشد ای دوست

که نادانان به کویی ره نیابند

به هر بیراهه ای پا می گذارند

تو هم امروز درسم را به دل کن

که فردا روی سستی را خجل کن

کلامت را به دل می خوانم امروز

که درست را به سر می دانم امروز

اگر داری به کارت باز ایمان

بیا دستم بگیر اینبار ای جان

تو درست بوی دین می داد هر روز

صدایت بر دلم سر زد چه پر سوز

که حق آواز داده بیدلان را

که نورش می نوازد عاشقان را

به رخ داری تو هم نور خدایی

به پاکی می دهی دل را صفایی

چنان گفتم فراغت را به تقصیر

ز من هم در گذر از راه تدبیر

بدانی تا به کویت پا نهادم

بگویم پند و اندرزت به یادم

معلم گر شوی آری چه خوب است

معلم پیشه ای کاری چه خوب است

اگر روزی سراغم با تو افتاد

به جا می آورم من حق استاد

معلم گر به هر جا بود جایت

سلامی را فرستم از برایت

(هدایت) حق مطلب را رسانده

که در سر بذر دانش را نشانده

 

 

 

 

 

 

نسل من از نسل ایمان و وفا است

این دلم با عشق جویای خدا است

رادمردی درس دین داده مرا

در وجودم جلوه ها کرده خدا

فعل من از دل که بر خواست برون

چون نوشتم شعر از یاد درون

دفترم را باز کردم به مرور

سینه ام آگاه شد پر ز سرور

مرحبا بر این (هدایتگر) من

آخر این دل شد روایتگر من

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

نیم جو عقلی به مغزم مانده است

روز و شب از دل سخنها خوانده است

آخر این افکار من بیدار بود

بار دیگر شعر من پر بار بود

هر چه را دیدم در آن پندی عجیب

رازهایی درد دل من شد نصیب

تار و پود شعر من از عشق بود

پرده های ذوق شعرم چنگ و عود

صبرش آمد تا سخن پایان دهم

در کنار خود قلم را وا نهم

صبر کن بهر عنایت صبر کن

چاره این باشد (هدایت) صبر کن

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

این روح خسته من تا کرد خود نمایی

دل نوحه گر بنالد کمتر بشو هوایی

هر کار زشت اما آتش زند دلی را

گل در کنار خاکی خوشبو کند گلی را

هر کس کند تباهی دنیای او چه بسته است

کاری نمی شود کرد ایام رفته از دست

امروز یاد دشمن شادی ز یاد من برد

آن روزهای خوش هم در تن چو گل که پژمرد

بر قلب زارم امشب یک روح خسته مانده

آشوب پای این دل چون کوکبی نشانده

از غصه های دنیا گر دیده پر ز نم بود

بس کن دلا به هر جا این دست شوم غم بود

با او دگر چه بحثی خود باش راست قامت

گفتی سخن (هدایت) دیدار تا قیامت

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

شکایت از تو دارم ای سخندان

مرا از یاد خود غافل مگردان

نگو این شعر شعری بی ثبات است

که این شعرم به پایت چون زکات است

نگویم شعر دیگر خود تباهی است

که هر شعری به شاعر همچو آهی است

نوایی بر لبم خوشتر ز بلبل

نگاهم نیز زیباتر ز هر گل

بسی سیلی بخوردم از زمانه

تو را آگه کنم از این فسانه

دلم می خواست باشم با تو آگاه

که با این شعر باشم با تو همراه

بگیری پند بردی چند روزت

نگیری پند خواهی کند گورت

جهان یک راه دشوار است و کوتاه

نجنبی مانده ای با ما در این راه

بگو با من (هدایت) خوب خواندی

دلم از تیرگیها زود راندی

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

شعر من شعر بهار است و وفاست

این سخن بر دل و جان پر ز صفاست

سر به سر با دل من بد نکنی

یا که این شعر مرا رد نکنی

آنکه از راز دلم نالان گشت

عاقبت با دل من تابان گشت

هر کسی زد قدمی در بر من

جای او هست ببین بر سر من

سوز شعرم به تو افزوده دو بال

شور شعرم به تو آموخت خیال

هر چه گفتم به تو با این همه داد

عهد عمرم به تو ارزانی باد

تا (هدایت) به تو دمساز کنم

با کلامی به دلت ناز کنم

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد