بس به طلب اهل دل یاد تو را می کند
در طلبت می دهم دست و دلم سوی جان
یوسف کنعان دل نقش تو را می زند
پیرهنت می دهد دم به دمی بوی جان
عقد ثریا چسان بر دل و جان ناله کرد
کیست چنین بی خرد می رود از کوی جان
کار جهان در هم است این دو جهان بر هم است
هین دل من قصد سر کرده ز گیسوی جان
عاقبت این روح من سوی خدا می رود
عاقبت از کار هم رفت به جادوی جان
هر چه (هدایت) به دل یاد تو را نقش زد
هست نشد تا شود مست به داروی جان
سحر امشب چه می خواند دلی غمگین به خود دیده
که یار از یار می نالد چه شد آن سوگواریها
دلی مجنون دلی غمگین دلی از باده رنگینتر
خیالی خام می جوید که بیند ماندگاریها
سیاهی راز می خواند که نجوا بر دلی امشب
هزاران بار می نالد چه شد آن بردباریها
ببین لیلی چه خوشحال است مستی از رخش پیداست
بسی خوشحال می خواند که دادم بیقراریها
به جان گوید منم مجنون ولی فی الحال کم کار است
که بی حاصل چنین وا داشت مجنون را به زاریها
قلم در دست می لرزد خدایا راه را بنما
که شیرینی به فرهادی دگر بخشد نزاریها
ندانستم کسی غمگین شود از شعر مشتاقی
که فرهادی بفهمد برده شیرین کامکاریها
عجب راهی به دل جستم عجب کاری به دل کردم
خدا داند به یادش باز آوردم خماریها
صوابی را بجوید دل که این خود یک سرابی بود
که باید پای این دل خوش بکارم استواریها
سبکباران عاشق را خیال خام نبود چون
که می دانند این دنیا نمی ارزد به خواریها
(هدایت) گر دلش امشب فروغی تازه می جوید
به یادش خوب می آید که میرد یادگاریها
به پای مردم چشمم بریزم اشک پی در پی
که سبزه سبزه چشمم سوالی جستجو دارد
صدای بلبل محزون کجا دارد نوایی خوش
چرا که این دل ما را به راهی ذره مو دارد
هوای جانب شیرین مرا مفتون و شیدا کرد
به پای دل برم او را کلامی بذله گو دارد
چه کرده با دل غمگین من رخساره پر آب است
که همچو قطره آبی به رویم گفتگو دارد
خدای من زبان او شکر ریز است و شیرین کام
به کام دل رسد اما نگاهی خنده رو دارد
چه رفته بر دل خونین (هدایت) شرح حالم گو
که لطف خالق رحمان پیامی را به او دارد
یک کور کنار راه دیدم
بنشسته و شرمسار و مجنون
تنها و خمیده بود آن کور
رنجیده ز این جهان گردون
بر چهره او گذشت ایام
از بازی روزگار محزون
باران بهار بود اشکش
سیلی به کویر چهره اش چون
آنقدر دلش به گریه نالید
تا گشت اسیر موج جیحون
جنگیده به نفس شر بد کار
نبود دل او به دار مفتون
تا یک نظری به روی دل کرد
فهمیده جهان چه هست پر دون
زیرا دل پیر رنج دیده
چرخی زده از جهان به بیرون
احسنت به کور راه دنیا
تازیده به نفس همچو سیحون
یادی ز خدای پاک کس کرد
می بوده دلش چنان که ممنون
مرده است کسی دلش به دنیا است
آنکس که دلش به دار مسکون
راهی تو ز چاه چون شناسی
لطفی است که بر تو گشته افزون
خاموش شدم که کار از کار
رفته است و (هدایتی) چه مغبون
یک کلام از من شنو حرف حساب
با تو همراه است لطف کردگار
من بگویم مفتخر کن خود به مهر
افتخار بد نباشد ماندگار
مهربانی هر که در دنیا کند
او نمی بیند جهان را کارزار
رنگ دل گر چه خوش آب و رنگ شد
کار دنیا هر زمان هم گشته عار
چشمها در چشم هم خواهد نشست
طور دیگر دیده ها شد بیقرار
کارها وفق مرادش می شود
فکر بد در نزد او گردیده خوار
چون به هر جا می زند حرف درست
می شود با همدلانش همجوار
گر به کرسی هم نشاندی حرف خویش
با تو بد تا می کند این روزگار
تا که رازی بر دلت آمد بدان
روز می باشد دلت چون نیست تار
گفته باشم از (هدایت) نکته ای
حرف او دیگر نشد داد و هوار
بگو نصیحتی کنم تو را ای دوست
بدان گذار از این جهان خطر دارد
دو روز عمر پای این جهان دیدی
دو روز عمر ما چنین ثمر دارد
بیا و دل ز این جهان خاکی شوی
گذار عمر توشه مختصر دارد
جهان به این طرب از آن چه فهمیدی
که هر زمان سرت هوای دردسر دارد
اگر که غم به این دلت توانی جست
که دیده پای دلت گذر دارد
تصورت به ذهن من چه شوری داشت
چرا که یاد تو را به سر دارد
ستاره را تو ببین نگاهم کن
که آسمان ما چنان قمر دارد
مرا مراد دل چه شد بگو معلوم
مراد دل ز این و آن حذر دارد
سبو شکست و عمر بی تو طی شد باز
که سر سپردنش چه دردسر دارد
صدا صدای تو بود با این دل
سخنوری چو این زبان شکر دارد
نگاهدار تو شد همین مستی
دوای درد ناخوشی مگر دارد
ثواب عمر ما نمی شود بی بار
که دوستی با خدا ظفر دارد
بدان دوای جان تو (هدایت) بود
که یار بر دل ما هم نظر دارد
آنچه به دل می شنوم هست و نیست
احسن ومنی خلق ا... حمد
یورش تصویر به دل ناله کرد
می رسد از عالم غیبی به عمد
هر چه رسد لطف خدا بوده است
این همه گفتار مرا داده پند
چاره هر کار (هدایت) خوش است
نیستم از گفته خود خود پسند
بگو که یار ما رخش ستاره می چیند
چه غم بدان که آیتی ز نور می ماند
بگو بیا که این زمان زمان پرواز است
چه غم بر آسمان دل سرور می ماند
بگو دلی بخاطرت چه غم ز تن می شست
چه غم که یار هم دلش به شور می ماند
بگو بکن ز دل غمت که دل شود آزاد
چه غم که بر درخت شیره جور می ماند
بگو که عاقبت به دل چه شد به جز شومی
چه غم جفای یار هم شرور می ماند
بگو (هدایتی) دگر که با من داشت
چه غم جواب دل همیشه زور می ماند
بگو که روزگار چهره ات غمی دارد
چه غم که دوده ای به پای کوره می ماند
بگو نگاه اولش تو را ندا می داد
چه غم که مو نخست همچو غوره می ماند
بگو هوای یار بر دلم چه شوری داشت
چه غم کویر دل کنون به شوره می ماند
بگو بروب این غبار غم ز خود هر جا
چه غم که این غبار غم به دوره می ماند
بگو خدا پرست و دل ز قید تن وا کن
چه غم که معجزی بدان به سوره می ماند
بگو بجاست دل به این و آن (هدایت) داد
چه غم وفای ما که همه جوره می ماند
سال 73 یادم مانده است
وقت رفتن در کلاس درس بود
انتخاب واحدی کردیم و بعد
یاد آن کنکور و بعدش ترس بود
ثبت نام از ما عجب حالی گرفت
لیک بعد از آن مشقتهای سخت
پولها واریز شد در این حساب
صد هزار و سیصد و هشتاد و هفت
داده ام چون پول واحدهای درس
خواستند از من به تضمین سفته ای
جنگ اول به ز صلح آخر است
این همان آشی است که خود پخته ای
گر به هر مشکل نیایی در کلاس
با تو می گویم هم اکنون نیک دان
از کلاس درس گر غایب شوی
فاتحه اوراق سفته را بخوان
در ورقهای ارایه گفته اند
20 واحد را فقط باید نوشت
فکر می کردیم چیزی گشته ایم
لیک باید زود از آن علم کشت
می شود ساینس بعدش ست ا لایت
در فرنگی می توان این طور گفت
ارتباطات علوم اجتماع
بهترین رشته است دانم نیست افت
وارد بحث تخصص می شوم
علمهای خارجی پوشالیند
چونکه این گونه است علم مکتبی
علمها چون اسمشان تو خالیند
حتم دارم که شما هم واقفید
خوب آن علمی کنارش دین بود
با توجه به توکل بر خدا
نیک آگاهم به دور از کین بود
گر چه آزاد است دانشگاه ما
داخلش باور کنید اسلامی است
هر چه را گفتند تو باور مکن
پر ز استادان خوب و نامی است
گفته استاد ما خوانید درس
واقعا سخت است درس و بحثها
هر زمان رفتم به بازار کتاب
دستمان کوتاه بود از هر کجا
زود پیدا می شود تا پول هست
گر چه نایاب است کسری کتاب
ای خدا را شکر دانشگاه ما
بی ادب بودن در آنجا نیست باب
همکلاسیهای خوبی داشتم
هر کدام از دیگری بهتر ولی
حیفم آمد تا نگویم با شما
سخت کوش و درس خوان هر کس بلی
مبصری دیگر کلاس ما نداشت
هر کسی شد مبصر اخلاق خویش
هشت ترم از آن زمان شد پشت سر
ارمغان از علم در ما گشته بیش
چون رسد 77 امسال هم
تصفیه کردم حساب خویش را
الوداع از تخته سیاه و کلاس
خوب و بد بخشید کم یا بیش را
خدایا روح ما بازیچه گر شد
به وقتش عشق را بر تن امیدی
و هر کس خواهش نفسش هوس بود
تو رحمت را بر این روحش دمیدی
اگر از دست من کاری بر آید
به راهت می دهم سر را و جان را
دگر آن شوق در جانم نشیند
که گیرم از تنم آخر امان را
مزن بر طبل بیعاری تو انسان
گناهت را بر الواحی نوشتند
بمیرم تا نبینم سرکشی را
گلت را از گل پاکی سرشتند
بیا جانم بیا ای بهترینم
بچین از شبنم اشک نگاهم
نخواهم از تو دوری را عزیزم
بگیرم از نگاهی نور راهم
به هر جا تا توانم از تو گویم
و مردم را کنم هر جا (هدایت)
تو آگاهی خداوند توانا
روم تا اوج تا آن بی نهایت
هم عروس آمد اطاق عقد هم داماد ما
خنچه عقدی هم کنار شمعدان آیینه بود
دو کبوتر در کنار هم چه حالی داشتند
وه چه شور انگیز با او در شبی آدینه بود
عقد جاری شد عروس خانم جوابی را نداد
تا پدر شوهر بخواهد زود هم کاری کند
خانمی گوید که رفته گل بچیند نو عروس
باز هم آخوند مجلس خطبه را جاری کند
بار دوم بار سوم خطبه جاری شد ولی
تا بگوید بله زنها جیغ و بلوا می کنند
دخترکها در کنار و گوشه مجلس می دوند
جشن و پا کوبی بساطش را مهیا می کنند
میهمانان در اتاق عقد حاضر می شوند
بر سر هر دوی آنان پول باران می شود
باز هم لبخند و شور و عشق شد پا درمیان
دوستی گل می کند غمها چه درمان می شود
هر کسی دیگربه فکر قرض چندین ساله نیست
هر کسی آن وقت از شادی لبش پر خنده است
دست و پایش را چرا داماد ما گم می کند
راست می گویند آن شب هم شبی ارزنده است
شاخ شمشادی کنار نو عروسی منتظر
قول اینک داده گر تو هر چه را خواهی کنم
نو عروسی را به حجله شور و حالی تلخ نیست
گفته تا عمری است باقی با تو همراهی کنم
زیر دیگهای اجاق گاز آتش روشن است
بهر مهمانان پلو و مرغ بریان می کنند
چونکه آوردند شام از مطبخ تالار شهر
تا توانند از غذا و میوه شیرینی خورند
زوج خوشبختی کنار هم به ماشین می روند
با سواری دوستان کردند هم راهیشان
بوق ماشینها ز هر جا گوش را کر می کند
هر کجا رفتند بعد از آن به همراهیشان
تا عروسی هم پیاده شد ز ماشین ناگهان
گوسفندی قبل از آن هم زود قربانی شود
نور باران شد فضای کوچه زیرا گفته اند
فرصتی باقی است تا این کوچه نورانی شود
مجلسی را گرم کرده ساز و تنبک این زمان
جمع مهمانان تمام شب پر از شادی و شور
باجناق آمد کنار در به گوشش گفته بود
دعوت از ما چونکه خواهم داد فردا بر تو سور
کف زدنهایی که جمع دوستان هر جا کنند
کرده امشب هم فضای شهر را پر قیل و قال
با سعادت بخت یار زوجها در امشب است
چون عروسی بهتر از این را ندیدم تا به حال
دود اسفندی فضای کوچه را پر کرده است
چشم مادر از فراغ دخترش بارانی است
دخترش دیگر ز گریه تاب ماندن را نداشت
قطره های اشک او بر صورتش نورانی است
وقت رفتن می شود این هم گذشت اما بدان
همسران با شوهران چه یاد از آن دوران کنند
یک طرف این خرج و برج و آن طرف هم ای عجب
سرزنشهایی که بعد از جشن مهمانان کنند
بعد چندی انتظار فیلم عروسی حاضر است
فیلمبرداری در آن شب ثبت آن رخداد کرد
چون توانست این چنین او حرفه ای کاری کند
فیلم را هر کس که دیده گفته ما را شاد کرد
مرغکی دیدم هراسان
درد غربت در نگاهش
با درونی غم گرفته
رنگ رخساره گواهش
کوله بارش رنج و محنت
بال و پرهایش شکسته
آمده از غرب طوفان
اشک بر چشمش نشسته
گر چه از مام وطن هم
چند سالی دور بوده
هموطن از رنج غربت
سینه اش رنجور بوده
هر زمان بوده مسافر
عاشق گل پونه هایش
تا رسد خاک وطن را
می کشد بر گونه هایش
یک عمر با تو بودم و این دل ادب نشد
با خاطری فسرده به پایش نشسته ام
رخساره اش که بر رخ من طعنه می زند
یعنی تو ای عزیز ندانی چه خسته ام
خواندیم زود درس وفا را کنار هم
چون عشق ما بخاطر هم عاشقانه بود
آن لحظه ای که دل چو پری داشت مست عشق
عاشق شدن به سینه ما صادقانه بود
مهتاب شب گواه دلم بود تا به صبح
این راه تا به آخر خط خوب دیده بود
از دشت شب گذشت چه شد حال زار او
او تا سحر ستاره امید چیده بود
یادم نمی رود که دلش خسته شد به عشق
هر چیز مانده بود به آتش کشیده بود
زاری به چهره اش که خداحافظی من
آخر دلم به حال نزارش گریست زود
پرواز دل به سینه گذارش نمی رود
روزی گذشت زد قدمی با دلم چه سود
بر قلب من نمانده مگر جای پای او
دلدادگی او به دلم باز مانده بود
از سینه ام گذشت صدای محبتی
تقصیر من نبود که عقلم نمی رسید
اما عزیز دل که به پایش نرفت غم
بدتر ز عاشقی تو اما کسی ندید
قسمت چگونه بود نماندی کنار ما
یادت که هست دل به تو امید بسته بود
گویی ندای قلب مرا هم شنیده ای
از دل شنید عشق چو من لایقت نبود
آخر مرا ببخش که بد کرده ام عزیز
از دست روزگار به خاطر نیارمت
پابوس غم شدی تو نگو مرده این دلت
از من گذر تو را به خدا می سپارمت
چشمهای او به در خشکیده است
بس که او این پا و آن پا کرده بود
خاطرات سر به مهر خویش را
در نهانگاه دلش جا کرده بود
گونه های گل گلی مفهوم داشت
شد چراغ رهنمایی ایست ایست
جای هر کس نیست تا وارد شود
لایق این عشق اما کیست کیست
چاشنی عشق او از مهر بود
چشمهایش هر زمان مشتاق یار
در پناه بی کسیهای دلش
سایبانی گستراند پایدار
در حریم عشق جای عشق هست
بغض و کینه یک بهانه بیش نیست
چشمها گریان شود با بغض عشق
برد ما دیگر چو مات و کیش نیست
همنفس گشتیم در آن لحظه ای
صحبت از لطف و صداقت گشته بود
همنشین ما شده لطف و صفا
دور او اما حماقت گشته بود
هیچ کس کاری به کار او نداشت
این خود او بود او را زد زمین
گامهای او دهد بر ما نوید
شر زشتی شد پدیدار از همین
در کنار جاده پر پیچ عشق
تو بهانه خوبتر پیدا بکن
تا به منزلگاه بودن می رسیم
در به روی هر غریبه وا نکن
حیف از آن روزهای بی بدیل
چشمها پاک است و افکار جدید
میهمانی نگاه ما صفا است
در تضاد رنگ چشمان شد پدید
نرم نرمک صحبتم گل کرده است
بهتر آن است که سخن پایان دهم
بی چک و چانه سراغ خود روم
فکرهای خویش را سامان دهم
صدای خنده اطرافیانم
شکوه عشق را در من تنیده
بدنبال همین هستند انگار
زبانم لال روحم را خریده
به هر جایی بر اعصابم بکوبند
که صد فرقی چنان با ده ندارد
به من گویند که تو خوش خیالی
صدای تو به جایی ره ندارد
به هر صورت دلم را می چزانند
حناشان هر زمان بیرنگ باشد
صدا پیغامشان را می رساند
ولی آهنگ آن نیرنگ باشد
اگر امروز کار نیک کردی
عجب سرپوش بر کارت گذارند
ولی انگار دست از این سر من
نمی خواهند آنها بر بدارند
به نوبت وصله ای بر تو بچسبد
به هر طرفند و حقه طرح و ایده
ولی آرامش افکار من را
کسی تا این زمان هرگز ندیده
ز بس غوغا درون سینه دارم
مرا هرگز صدایی کارگر نیست
نمی دانم که می دانند آنها
مرا دیگر نیازی راهبر نیست
(هدایت) بارها این را شنیده
به شعرت سوژه تکراری نباشد
و نیت کرده بودم با خدایم
که در من سوء رفتاری نباشد
فرهاد شدن چه کار سختی
زانرو که نداشت نیک بختی
شیرین به چه روی کرده پستی
سرگرم شده به شور و مستی
چون دل ز طلب که ناله سر داد
ای وای به حال زار فرهاد
اینگونه همیشه بوده عمری
آواز چه خوب خوانده قمری
مرشد چو بزد به طبل هستی
بانگی زده او به هر چه پستی
ما هم به که درد خود بگوییم
زنگار بدی ز دل بشوییم
ای عشق مراد ما تو باشی
آن دلبر بی ریا تو باشی
اینگونه همیشه بوده عمری
آواز چه خوب خوانده قمری
آخر تو بیا دلت رها کن
آن را تو ز هر بدی جدا کن
اینبار شوی تو هم چه خوشنام
بر کن ز دلت هر آنچه آلام
روزش که رسد شوی تو آگاه
باری که کج است مانده در راه
اینگونه همیشه بوده عمری
آواز چه خوب خوانده قمری
صاحب طرب از چه دربدر شد
روز و شب او پر از ضرر شد
دوری بگزین ز هرزه چشمی
بر کس تو مگیر غیظ و خشمی
سرمست نگو جهان چه زیباست
از بازی روزگار پیداست
اینگونه همیشه بوده عمری
آواز چه خوب خوانده قمری
بردار ز دل سیاهکاری
بر گیر ز تن غبار خواری
زشتی و بدی ز خود جدا کن
اعمال پلید را رها کن
بندی تو بزن به پای شهوت
باز آی و مگو که هست شهرت
اینگونه همیشه بوده عمری
آواز چه خوب خوانده قمری
آنقدر دلت خدا خدا کرد
تا هر گره از دل تو وا کرد
آزاد شو از جهان خاکی
بر سینه خود بخواه پاکی
امروز بیا (هدایتی) خواه
از حضرت حق عنایتی خواه
اینگونه همیشه بوده عمری
آواز چه خوب خوانده قمری
با یار بگویید حماقت به کنار
مستی شده عار
در خلوت خود روز و شب او فکر نگار
روزش شده تار
خاکستر بیچارگیش گرم شده
آزرم شده
جوینده دنیا پی یک لقمه نان
سرگرم زمان
سرها به گریبان گرفتاری خویش
نه پس و نه پیش
ساز دل خود با سر خود کوک کنند
هر سو بروند
دیوانه عقلند چو عاصی شدگان
وا پس زدگان
گر مشتری لشکر مردوک شوند
جان کوک شوند
اعمال بد خویش بفرما تو نگر
بنداز نظر
هر گاه نظر بر دگران تنگ کنی
پس جنگ کنی
بیداد گری شیوه مردان نبود
درمان نبود
پنهان ز نظر آتش نفس از دل تست
ضعف از گل تست
هرم عمل خویش به همراه نبر
ای خاک به سر
انسان خردمند به درگاه خدا
او کرده دعا
می گفت به معبود ز احوال خودش
از حال خودش
نیروی درون همره و دمساز نشد
همساز نشد
عهدی است میان من و دلداده خویش
نه کم و نه بیش
هرگز نتوان عاطل و بیکار نشست
بیعار نشست
پس جانب امید نگهدار هنوز
چون شمع مسوز
سرباز قلم چرخ زنان فکر شکار
بوده سر کار
جوینده امید به دنبال خیال
آن فکر محال
چشمان (هدایت) پل احساس شعور
در حال مرور
امشب به دلم شور وشعف فتنه به پا کرد
تیری که رها کرد
برقی زد و چون ساعقه ای نور بیفشاند
اینبار چنین خواند
تکرار گناهان دل ما را بکند سنگ
این عرصه شود تنگ
هر قدر به سندان دلت مشت بکوبی
خالی است زخوبی
زنگار که بر پهنه افکار تو افتاد
دل را نکند شاد
چون آهن پوسیده ندارد اثر خاک
باید که شود پاک
نمرود که دعوی خدایی جهان کرد
نالید چو از درد
مغزش بخورد پشه که تحقیر به هر جا است
از معجزه پیدا است
از پای در آورد همان پشه خونخوار
روزش بکند تار
آن کس که در افتاد ور افتاد (هدایت)
خوار است نهایت
از میان فاصله ها
تنها به نظاره تو نشسته ام
گویی در این تنهایی تو را می بینم
و صدای تیک تاک ساعت
صدای ضربان قلب تو را به یادم می آورد
چه سخت است در اِین فاصله با تو بودن
گویی این فاصله هیچ گاه
نمی خواهد به هم پیوند بخورد
و به جای تو درختان چنار کنار خیابان
هراسان خود را به در و دیوار می کوبند
و پرخاشگرانه از جدایی ما صحبت می کنند
و در پایان از کار خود پشیمان شده
نوید وصال و نزدیکی را به ما می دهند
زندگی بی من و تو معنی و مفهوم نداشت
تو بگو آخر فکرم به کجا پر می زد
زندگی با من و تو آمد و رفت
زندگی با گل یاس آمد و رفت
و تبسم به رخت گل می گفت
و تبسم به رخ ماهت گفت
سخن از باد بهار
سخن از خستگی کوچه یاس
منو تو تا بر کوه
می کشیم خط سفید ابدی
و به حال گل سرخ می خندیم
و سکوت ابدیت را
با پاک کنی از جنس امید پاک خواهیم کرد
در نگاهت یک روز
نفس عشق شکفت
چشم بر هم نزدی
عشق با تو چه گفت
بلبل نغمه سرا
با تو همخوانی کرد
خواند با ناله تو
عشق را نامی کرد
ابر از ناله تو
اشک شد جاری شد
بین چه زیبا و چه خوب
بر زمین جاری شد
به آینه نگاه می کنم
با تمامی فراز و فرودهای آن
تو را در آن می بینم
نگاهم را می خوانم
سکوت را به من هدیه می دهد
نمی دانم
شاید وقتی دیگر تو را ببینم
اما فکر می کنم
شاید آن روز هم
روز وصل شدن نگاه ما باشد
من از لبخند خوشحالترم
مرا ببین
تا گرمی نفست مرا در آتش خود بسوزاند
من از آیه های نور می گویم
و ترانه روشنی را برایت زمزمه می کنم
جاذبه ای داری که مرا به اعماق روحت می کشاند
و من تسلیم توام
ای که دوست تر دارم تو را
جانم بیا دوست تر دارم تو را
در یک قدم بر من بنگر
دوستی را دوست باید داشت
دوستی زیباتر از عشق است
دوستی را دوست باید داشت
دوستی ها شاخسار عشق است
دوستی چون برگ و گل را دیده ای ای دوست
در کنار هم شدن با دوست را عشق است
من و تو تو و من
در وجود هم خلاصه شده ایم
هر دو در جاده پر پیچ و خم تنهایی
تک و تنها راهی شده ایم
من و تو تو و من
همچو صبح صادق
پاک و بی آلایش
خالی از کبر و غرور
دوستی را بهانه می کنیم
خانه تنها شد
خانه از شلاق بی مهری تنش زخم است
ای دریغ از دست یاریگر
عاقبت آن بی وفاها بی خبر رفتند
رجعتی آنجا نمی کردند
تا که تنهایی کنار سفره مهمان شد
فرشهای کهنه خندیدند
سقف خانه با ترکهایش چه دلتنگ است
تنگدستی از در و دیوار خانه می بارد
بر سر اهل خانه باید زود
دست مهربانی را کشید
سینه را از زخمهای کهنه ی سالیان دور
باید شست
بر تمامی زخمهای خانه
مرحمی باید گذاشت
رهایم کن رهایم کن
مرا از قید این افیون اهریمن خلاصم کن
که نفرین بر تنم آهنگ مرگ می خواند
و انگشتان زردم دستهای مهربان دوستانم را نمی داند
لبان زرد من همچون گل پژمرده می ماند
پیام نفرت و نومیدیم را خوب می خواهم
برای دردمندان دگر پیغام خوش دارم
درون سینه ام اما گل امید می کارم
سوای آن همه رنج و غم و محنت
گل سرخ دلم را
نیک می خواهم
نمی دانم که می داند چقدر سخت است بیماری
کدامین ناجوانمردی برای اولین بار
درون این تن رنجور من پاشیده بود اول
بدون ذره ای رحم و مروت
این همه خاشاک از آن بذر بیزاری
اگر امروز می دیدم
درون خویش ذره ای قوت
برایش من محیا کرده بودم محشر کبری
صدای ناله هایش همچو آن لالایی مادر
کنار بستر من دردهایم را رها سازد
و با یک گوشه چشمی از سر نفرت
هم او هی رنگ می داد و دگر باره
هم او این بار رنگ می بازد
بعد از این غم و اندوه
نمی دانم چرا آنروز از راه دراز و دور
چرا بر دشت پر گل خار می کارند
به یکباره سراغم را نمی گیرد
نمی گوید که یک آدم درون بستر خوابش
ذره ذره بی صدا انگار می میرد
و دارد راه مردن پیش می گیرد
مگر کور و کر است آخر
و یا عقل از سرش پرواز کرده
چرا بر دفترم برگی نمی روید
نمی دانم چرا بر دستهایم برگ سبزی
دگر نمی روید
درون دفتر عمرم
دگر شخصی مرا از لا به لای برگهای تقویم زمانه
هر از گاهی نمی جوید
در این هنگامه عظمی
تو را چند کار می باید
چرا مانند گنجشکان کوچک
از پی این شاخه و آن شاخه ای
و آواز رهایی را نمی خوانی
چرا کز کرده ای لم داده ای
بر آن درخت بید بی حاصل
که چند سالی است دگر
برگی نمی روید بر او
و مردم آوازهایش را
برده اند از یاد
مگر این را ننگ می دانی
که هر قلب ضعیفی را
تو روزی شاد گردانی
و با آوازهای خود به خود گویی
که کارهایم را برده ام از یاد
و شاید با خودت گویی
تو را با این خطابه ها کجا جایت
طپش شعر به رگهام نوازش می داد
طپش شعر مرا تا دل تاریکی برد
چه شده این دل من عاشق رسوایی من
و دلم گفت به من هر چی که می خواست بگه
که نفس برده تو را باز به پابوس نسیم
که نفس گشته دلش مضطرب از سفره تن
نکنه یه وقت به تن فرمون ناجوری بدی
...
دوش
رفتم بر سر
آن کوچه درویش پاک
گفتمش
آخر این چه کاری با من است
که زنی بر سر و بر موی خویش
گفت تو را ...
امروز فرصتی است دوباره
برای نفس کشیدن برگهای زردم
تا سبزی زندگی را پیش روی چشم شما
نمایان کنم
آری به بار خواهم نشست
و ثمره عمرم را
برای شما دوستان
به یادگار خواهم گذاشت
و با مردم بودن را
به امید روزهای خوش آینده
زمزمه خواهم کرد
آن وقت لحظه خداحافظی است
برای سلامی دیگر
ما بذرهای امید را
در دشت خاطره ها
به صدای نوازشگر آب می سپاریم
ما می کاریم
و از امید به بار نشستن تنها بذری
رسیدن را در چشمان خود فریاد می کنیم
ما می آییم
و با سبزی گلهای خاطره
طراوت را به آغوش فردا می سپاریم
ما فراموش نمی شویم
همیشه زنده ایم و در یادها خواهیم ماند
و بر خاطرات دفتر دلها می نشینیم
گوش کن
دلم می خواهد صدای تنهائیم را
که همچون باد هوهو کنان می غرد بشنوی
چرا که
از لابه لای بیداریم
به تو فکر می کنم
وقتی تیشه بر سنگ می خورد
تا سنگ بت شود
و غبار سنگ
بر تیشه می نشیند
غبار می گوید
خدا را شکر
که غبار شدم و بت نشدم
ما باید از غبار هم کمتر باشیم
وقتی از کوه بالا می روم
کوه با آن همه عظمت
در مقابلم احساس
عجز و ناتوانی می کند
چرا که دستانم
به آسمان
نزدیک تر است
معلم چون چراغ عارفان است
به تاریکی چو نور زاهدان است
به هر جایی امید عاشقان بود
به هر سویی نوای سالکان است
آن لحظه ای که نوازنده به تار می زند
این دست اوست در پی رفتار می زند
دزدان بگو که جرأت دزدی نداشتند
تا جارچی پیر به شهر جار می زند
فرهاد که شیرین همه خوشنام کند
تبخاله زده شعر مرا خام کند
آهنگ تفکرات من شعر من است
هیهات (هدایت) سخنت رام کند
بر سر مزارم که می آیید
صلواتی شایسته بگویید
باور کن از تنهایی و سکوتم
مغفرتی دانسته بگویید
گویم چه حسنی است در من حکایت است
آخر چه سری است در من روایت است
از مردم شهر ورامین شنیده ام
بوذرجمهر و شاعر اعظم (هدایت) است