در سینه من جای خدا خواهد بود
ذرات وجودم به دعا خواهد بود
گلزار وجودم همه در بزم و سما
با یاد خدا حمد و ثنا خواهد بود
اوراد به تسخیر نگیرد ما را
چون خاطر ما به یک هوا خواهد بود
در ما همه انفاس وجود از اول
نظاره گر لطف و صفا خواهد بود
احساس مرا کس نتواند فهمد
معشوق نگاهش به جفا خواهد بود
ای کاش که معشوق بفهمد امشب
در سینه چه محشر که به پا خواهد بود
هر کس که بخواهد به دلم جا گیرد
عشقش به وجودم به خفا خواهد بود
یکرنگی معشوق به عاشق تا هست
در مرتبه عشق چو ما خواهد بود
مغبون نشود مشکل عشقم زیرا
عشق احد آخر الدوا خواهد بود
پابند دلم کس نتواند باشد
چون روی (هدایت) به خدا خواهد بود
بار الهی دل سبکبار آمده است
با پلیدیها به پیکار آمده است
این سرم را برده ام تا پای دوست
تا بدانی دل به گلزار آمده است
آه خسرو می رسد از راه دور
تا که شیرین بشنود یار آمده است
یار شیرین از هوس بازی چه دید
کاین چنین مستی به پندار آمده است
اشک چشمانم به گرمی می چکد
آتشی بر چشم غمخوار آمده است
درد را درمان نباشد سیخ داغ
چون دوا بر تن زیانبار آمده است
عشق چون خواهد دلی را بشکند
بین که از راهی چه پر خار آمده است
کار فرهادی به چشمت کار بود
لاجرم در چشم او خوار آمده است
بهر شیرین گر چو فرهادی شوی
کوه در چشمت چو شنزار آمده است
ای (هدایت) بر تو دارم مژده ای
خوش زبانی هم به گفتار آمده است
در وقت دعا بر دل ما دادرسی بود
دستی به سرش خواست که فریاد رسی بود
حسنی نظری کرد و دلم داد به غیری
از غیب چه گویم که در آن نکته بسی بود
خوبی چه بگویم که دلم عاشق خوبی است
با لطف خدا بر دل و جان دسترسی بود
من گوهر دل را به کس ارزان نفروشم
این نکته به گوشم چو صدای جرسی بود
هیهات که دستی نزنم دامن کس را
بر دل نگرد باز بگوید چه کسی بود
برباد دلش رفته و غوغا به سرش ماند
بر دیده و دل در عجبم خار و خسی بود
شوریده سری با دل او کار دگر داشت
چون غم به سرش ماند دلش در قفسی بود
دل خسته و سرگشته شد از سست نیازیش
برگرد و بیا تا به دلت بازرسی بود
معشوق دلش با دل من گشته چه میزان
از ماست که بر ماست که با همنفسی بود
هر نکته (هدایت) دل و جان را به کجا برد
بر من بنگر نکته جان بی هوسی بود
روح بیدار همین است که جان می جوید
با دلم امشب و فردا به جهان می جوید
آب کوثر به دلم چونکه خدا می خواهد
تا که دل توبه کند کار عیان می جوید
مست مستم دل من خوبتر از هر خوبی است
تا خدا هست به جان خوب امان می جوید
از برایت بکنم سفره دل را من باز
چون به راهی همه اسرار نهان می جوید
پهلوان مرد قوی دست به جنگش خواند
چون دلیر است بدان شیر ژیان می جوید
چون به میدان نبرد است ببین آن سردار
ابروان در هم و او تیر و کمان می جوید
هدیه از عمر تو ای پیر کمانی در پشت
پیر این تجربه را با چه بیان می جوید
کار کس نیست شود مرد جهان ای باهوش
آنکسی برد به جان وقت و زمان می جوید
داشتم بر دل خود کعبه و آمالی چند
آخر این دل به خدا جا و مکان می جوید
با (هدایت) چه نشستی که به دل مستی داشت
تا به مستی همه بر وهم و گمان می جوید
حق کرده نگاهی به رخم با چه وفایی
چون می رسد از حضرت حق لطف و صفایی
سرمست بکن جان مرا یاور خوبم
من را تو ببخشای خدایا ز خطایی
هر جا تو شدی محرم اسرار من امروز
دادی به دلم آخر هر کار شفایی
آشوب زمان بر دل و دین زود عیان شد
با من تو رسیدی و به دل مانده عطایی
آشفته دلی بر دل و دین چنگ زند باز
با دل چه کنم طاقت من نیست نهایی
هر کار کنم این دل من عاشق خوبی است
آخر چه کسی داشت چنین صبر خدایی
یک روز رسیدم به جهان با رخ خونین
تا زود بپوشم به تنم نیک ردایی
ای خالق عالم نظری کن نظری کن
بردار دلم را به دعا شور و نوایی
از من گذر ای خالق رحمان نگهم دار
با یاد تو دیگر نتوان داشت عزایی
تا باز هوایی به سرم آمد و شد کرد
اینگونه (هدایت) به دلش داشت ندایی
جانا به جهان جانی از روح تو می دانی
دریای وجودت کس نشناخت به پایانی
دور است ز درگاهت سرمستی و حیرانی
کمبود زما باشد خوبی تو که خواهانی
گفتی همه حجت را در آیه قرآنی
آگاه به هر چیزی از غیب تو می دانی
مشرک چو شود هر کس آوای جزا خوانی
در کار خطا باشد زشتی و پشیمانی
این چرخش گردون هم دارد ز تو فرمانی
یکلحظه نظر کم شد ویران بشود آنی
بی آب گلی خم شد پژمرد به دورانی
چون لطف و کرم داری دور است پریشانی
باران سخاوت را دادی به فراوانی
رویید گیاهان بس از دانه زندانی
دانم که در آن دنیا داری همه حورانی
بخشش ز تو افزون شد چون حضرت رحمانی
گفتی به بهشتت هم راهی است به آسانی
صاحب دل مشتاقی رفته است به مهمانی
بربست نگاهم را از هر چه که شد فانی
لطفی تو به ما داری آن بوده که پنهانی
این شعر که یزدانی گفته است به دیوانی
اینبار(هدایت) را دیدی تو به سامانی
دو چشم خیس و بارانی کجا هست
شکوه ابر و آبانی کجا هست
پس از آن ناله های از سر عجز
که صورتهای خندانی کجا هست
نشسته خوانده ام در گوشه غم
تبسمهای پنهانی کجا هست
هراسان از دو روز زندگانی
دو روز عمر مهمانی کجا هست
ز بس گفتم مفاعیلن مفاعیل
ردیف و قافیه دانی کجا هست
نگین پادشاهی شد فراوان
سر انگشت سلیمانی کجا هست
(هدایت) من گذشتم از سخن لیک
نپرسی فکر یزدانی کجا هست
همه جا به فکر خویشم که عنایتی نمایم
نه برای خویش زانرو که حکایتی نمایم
چو کناره های نان سوخته گشته این دل من
نکند خدای نا کرده شکایتی نمایم
تو که سالهای سال است که شعر ما بخوانی
که ادب به شعر های خود رعایتی نمایم
شبه خیال ما هم به شکار شعر رفته است
همگان چنین بگویند بدایتی نمایم
به دلم که بد نیامد به تو بازهم بگویم
سخنان خوب را زود روایتی نمایم
که خجالتی ندارد سخن درست گفتن
به کلام خوش بگویم که هدایتی نمایم
زده ام نهیب بر خویش بس است ای (هدایت)
سر این ندارم از خویش حمایتی نمایم
آتشی در جان من آخر هزاران لانه داشت
هرم گرما اخگری سوزان بر این پروانه داشت
این چه سری بود این آتش مرا بیتاب کرد
مرحبا بر آتشی ما را چنین دیوانه داشت
سوز جان آتش زند دل را ز این دیوانگی
دل بترسد تا که او رویی به این پیمانه داشت
ساعتی جان داده ام اینجا به راهش ای عجب
این چنین راهش مرا تا پای این کاشانه داشت
شوق جانم می کشد دل را به سویش هر زمان
جان من قربان آن لطفی که این دردانه داشت
مجمری کز آتشی جان را پریشان می کند
یاد رویش هر زمان رو سوی این ویرانه داشت
من نمی دانم چرا با او مدارا می کنم
روز محشر او بگوید منظری مستانه داشت
تا (هدایت) آتشی در جان خود خاموش کرد
او به راهی راست با خود همتی مردانه داشت
سور و ساطی دل به جایی داشتم
بر لب از شادی نوایی داشتم
چونکه نیت کرد دل از عاشقی
تا از آن ساقی دوایی داشتم
یاد ایامی که مجنون گفته بود
با نگاهش آشنایی داشتم
سینه ام پر سوز می نالد به تن
منکه در دل سوز نایی داشتم
راه حق پیموده ام تا پای جان
هر کجا هم رد پایی داشتم
هر که در من راه حق را جست یافت
بهر مشتاقان صفایی داشتم
عقل و ایمان تا کنار هم شدند
ساعتی از دل نوایی داشتم
سرگذشتم را (هدایت) گر چه گفت
لیک در کارم وفایی داشتم
محبت چاره هر کار باشد
دل عاشق دل بیدار باشد
بنازم هر که دل را می کند شاد
به زیبایی عمل پر بار باشد
تماشا کن جهان را تا بدانی
عمل کردن در این پرگار باشد
کنار هر بدی خوبی نکردی
ندانستی دلت پر خار باشد
خدا هم چونکه بخشاید گناهت
گناهت سایه اش بر دار باشد
کلامی از (هدایت) باز بشنو
زبانش هر زمان هوشیار باشد
شمشاد ما گل سرخی کنار اوست
انگار نقل و نبات آبشار اوست
پیمان عشق اگر بسته شد ولی
معشوق هر نفسش بیقرار اوست
شادی که هست در آغاز جشن عشق
امروز روز که آیینه دار اوست
اما خدا بکند یار هم قسم
آگه شود که هم او دلسپار اوست
چون رفته اند دبستان عاشقی
فهمیده بود که دار و ندار اوست
با هم که سر شود آن سالیان عمر
خوبی زوج طلای عیار اوست
وقت خزان رسید و زمان فتادگی
در باغ زنده دلی سایه سار اوست
این بید پیر که مجنون لیلی است
در وقت رنج و بلا بردبار اوست
اشعار نغز (هدایت) شنیده ای
زیرا هنوز عروس قرار اوست
ای وا اسف از آن تن در راه هر تباهی
زشتی به دل فزون شد بر خود بکن نگاهی
نقشی ز جان تهی شد دل را به باد دادی
اخلاق هم فنا شد در پای هر سیاهی
برگرد و توبه ای کن دل را کجا نهادی
رنجی به تن خریدی آخر ز جان چه خواهی
از این مقام دل کن دیدی که جان چه گوید
تا یک گناه کردی دل می کشد چه آهی
جامی شبی به یادت نالید و از تو می خواند
چون گفت آه ای دل دستی چه شد پناهی
بر دل نیایشی کن با آه و ناله باز آی
دل را به راه آور این راه شد دو راهی
با یک عبارتی هم دل را هدایتش کن
بر دل بخوان که مستی آخر چه بود واهی
در یک نفس دلش برد با یک نظر دلش کند
عشقی مثال یک سنگ افتاد قعر چاهی
آخر بدان (هدایت) خیری به جان نکردی
روزی دگر بگویم دل می دهد گواهی
دلم سر گشته و شیدا تنم وامانده مجنون است
به نالیدن دل ما را نگر اینگونه محزون است
نگاهی بر دلم افتد نگاهی مست و رویایی
دلم با این چنین مستی بدانم از چه پر خون است
که بد اقبالی ما شد سبب سازش دلی پر درد
صدایی در سرم افتاد و این دل هم چه افسون است
دگر از این غم دل هم فراموشی به سر دارم
بگو افسانه دنیا دگر در قلب تو چون است
(هدایت) ناله دل را نمی یابد به خود زیرا
سکوتی در سرش هر جا سکوتی سرد و گردون است
از روزگار دیده غمخوارم آرزوست
گویم به دوست یار وفادارم آرزوست
پا را به آن رهی بگذارم که پای دوست
بر جای مانده است و به دیدارم آرزوست
با یاد دوست دل که دگر رفت سوی دام
راهی صواب بهر تو ای یارم آرزوست
تیری که مانده بر دل من گشته بیقرار
چون بهر دوست سینه افگارم آرزوست
هر کس دلش ز عشق بنالد در این زمان
گوید به دل که ناله چو نیزارم آرزوست
از روزگار هر که دلش خسته شد بگفت
آوارگی کوچه و بازارم آرزوست
سرخوش (هدایتم) که رساند به ما درود
بر دست و دل چه کاسه پر بارم آرزوست
تیر از کمان پراند و به هر سو روانه کرد
مردی نبود چونکه در آن ره فغانه کرد
تک تیر عاشقی است به کانون هر هدف
اما عجب توجهات او کمانه کرد
هی مسخره کنید ز عقلم شنو تو را
بازی عشق راه راه چار خانه کرد
زیرا بلیس آتش تلقین پر هوس
در آن بهشت به مشی و مشیانه کرد
با این همه پیاده و فیل و وزیر و شاه
شطرنج باز کیش و ماتش را بهانه کرد
عکس رخ (هدایتی) را هر کجا گرفت
عکاس هم که ظاهرش تاریکخانه کرد
از هر کسی گرفتی کز یار خود سراغی
گفته خبر نداری معشوق گشته یاغی
جای هزار فتنه تازه است در دل تو
بر سینه صبورت مانده است جای داغی
لب بسته همچو غنچه تار و دف وجودت
تا نغمه های دشتی خواندیم تو دماغی
دل کبک خوش خرامان گردیده با تو لیکن
از جنس تیرگیهاست تن پوش پر کلاغی
پیچیده در نگاهت ماخولیای عشقی
هم سیر و گشت کن تو گردشگری به باغی
دانی (هدایت) اما همراه تو خیال است
کوتاه گر بیایی آن هم شود چه طاغی
ماهی در آسمان دو چشمم نشسته بود
سیلاب اشک دیده ما خوب شسته بود
بی هیچ کینه ای سر صحبت گشوده شد
گویی غبار کینه ز ما رخت بسته بود
هر گوشه ای که می نگرم داد من هواست
بی ریشه عنکبوت دلم تار بسته بود
صبر است باز داغ مرا می کند خنک
یاد آورم چو عهد که از دل نبسته بود
تقدیم عشق گر نبود لیک جای آن
پیمان عشق بین دو انسان شکسته بود
کشتی عاشقی که در او نیست ناخدا
از ابتدای راه که در گل نشسته بود
زینت دهید سینه خود را به عاشقی
فرخنده روزگار تو روزی خجسته بود
آن لحظه ای که صحبتتان گل نمی کند
گلهای کاغذی همه جا دسته دسته بود
این چند روز عمر که دلدادگی کنید
ساعات عمر ما که عجب زود جسته بود
شاید به روزگار بلا او نظر کند
از آن جهت که جوانی ما عمر رسته بود
خواب از سرم پرید و چرتم شکسته شد
شرمنده می شوم ز (هدایت) که خسته بود
می توانی تو به دل نقش و نگارم باشی
یا به دیدار من آیی و کنارم باشی
وعده دادی که روی پاک شوی همچون گل
موسمی بر دل و جان باد بهارم باشی
دل خریدار تو شد شور تو را در سر داشت
می شود بر من مهجور قرارم باشی
دیدگانت به من افتاد و چه بی تابم کرد
حیرت اینجاست که در خاطر خوارم باشی
ناز من حیف که یاد تو چه آزارم داد
دل که می خواست تو هم دار و ندارم باشی
مهربان در همه ایام تو را می خواهم
فکر آن باش تو امشب به دیارم باشی
ناوک چشم خمارت که مرا غافل کرد
نور مهتاب به سر منزل تارم باشی
این جهان چرخ و فلک هست ولی بازی نیست
ورنه آشوب ضمیری تو به کارم باشی
عاشقم حیف که معشوق نگاهم را خواند
عاقبت باز نخواهی که شعارم باشی
بی تو رفتن ز وفا نیست مرا یاری کن
تا که آرامش هر لیل و نهارم باشی
این چنین گفت (هدایت) تو بیا با من باش
تا که همراه دل زار و نزارم باشی
هلال ابروی لیلی مه کشیده کمانی
نگاه او ز خماری سپیده زد به زمانی
ز یاد آن لب شیرین فسرده شد دل مجنون
تو را چه سود از این غم که این چنین نگرانی
لبش ز خنده شکوفا دلش به آینه بازی
سبک سری تو چه عاشق خیال ما برهانی
گدای خانه رندی کسی کند که مرامش
سگی بود همه دوران گذر کند پی نانی
چکیده خون شقایق چنان به دامن بستان
که گوئیا دل مجنون فسرده شد تو چه دانی
که وقت ماتم مجنون سیاه جامه به تن کن
بیا و مرثیه ای خوان مگو چنین و چنانی
کجاست حجله لیلی که مادرش به عزایش
نشسته تا که ببیند خیال خام جوانی
رواست موج بلا گر شود محیط وجودم
به ساحلی برسان تا خدا رهم ز فغانی
چنان خدا به نظر می رسد بدان تو (هدایت)
رسیده موعد گفتار تو به حرف و بیانی
شرط عقل است با خدا باشی
با خلایق تو با صفا باشی
فکر مردم اگر توانی بود
در همه کار بی ریا باشی
عمل نیک با تو همراه است
عجب از ما ز خود سوا باشی
عمر کوتاه و جاده بی پایان
نکند یار بی وفا باشی
گر شدی بی صفت به هر کاری
پیش شیطان تو بی قوا باشی
آتش دوزخی نصِیبت شد
مستحق چنین جزا باشی
هی نگو چنین و بهمان است
سعی کن ز بد جدا باشی
مو شکافی کنی به هر چیزی
هر زمانی پی چرا باشی
حرص دنیا اگر خوری هیهات
دست آخر که بینوا باشی
گنج قارون اگر به تو دادند
نزد خود باز هم گدا باشی
درد عشقی (هدایت) ار داری
تا که دنبال هر دوا باشی
عابدی می گفت پیر دیر ما آزاده است
بهر سختیهای دنیا حاضر و آماده است
یافتم در جاده ایمان مراد خویش را
آفتاب انس پیش چشم ما استاده است
از نگاهش رازهایی می توان آموخت زود
بی غرض چشمم به چشم نافذش افتاده است
رند میدان هم اگر چه قاپ ما را برده بود
او به من می گفت بنشین بازی ما ساده است
در طنین حرفهایش شاعران پر چانه اند
آشکارا حرف خود را گر چه او کش داده است
پیر رخصت ده به ما چون کز مصیبتهای خویش
نغمه داودی (هدایت) باز هم سر داده است
گشته دور از شان انسان در سرش باشد هوا
او ندارد وجهه ای هر لحظه ای در نزد ما
هر چه دریا پیش آید ساحلش لب تر کند
سعی او ممکن نگردد هست امکان بقا
پا به دریا کس گذارد وز سر بی عقلیش
هر چه آمد بر سرش حقش همین باشد روا
بانی بی عقلی او باعث شرمندگی است
وز کسادی شعورش می کند ما را صدا
جلوه ها از عشق دیدم پیش رو نه پشت سر
آینه رویش ندارد هیچ زنگار فنا
هدهد گفتار ما دارد نشان لعل سرخ
زانکه بلقیس سباء عفریت را دارد گوا
بر سر ما جای او فهمیده گر پیغام عشق
ورنه از مردم (هدایت) کن حسابش را سوا
خلایق ای خلایق ای خلایق
تفاوتهاست در هر کس علایق
یکی گفته است این خوب است و آن بد
غنیمت دان تو اوقات و دقایق
گل عاشق به کوهستان بروید
به دامانش شکفته شد شقایق
بسازد نوح کشتی عجایب
نظیرش نیست هر کشتی و قایق
صفات نوع انسانی که خوب است
چنان جور است با هر چه سلایق
کسوف عشق چون بر دل نشیند
سیاهی را کند بر سینه فایق
مه زیبا بپوشاند رخش را
گرفته نور خورشیدی چو عایق
هر آنکس لحظه ای از حق بگوید
نمایان گشته خورشید حقایق
شعور شاعری با تو (هدایت)
رسیده تا شدی اینگونه لایق
گر کسی تو مرده زاری کرده ای
بهر مرده سوگواری کرده ای
تو مددکار دل یاران شدی
بهر یاران نیز کاری کرده ای
تا کسی در کار خود جا می زند
تو بگو او را که یاری کرده ای
گر کسی مالش که دزدان برده اند
آنزمان داد و هواری کرده ای
تو مگر هستی که باری هر جهت
بار خود را بار گاری کرده ای
مال خود را جمع کردی گفته ای
های داری های داری کرده ای
با تو گویم هر زمان از عشق هم
عشق خود در سینه جاری کرده ای
تا که بر عشق خودت فایق شدی
دار داری دار داری کرده ای
ثبت کردی شعر و موسیقی چنان
ضبط آن روی نواری کرده ای
چونکه اینگونه شدی در کار خود
خوب کاری خوب کاری کرده ای
ای (هدایت) تو به شعر خوب خود
دیگران را دلسپاری کرده ای
سخنهای نکو سازنده باشد
که شعر خوب پر خواننده باشد
همانطوری که تصویر محرک
اگر خوب است پر بیننده باشد
که مشعلداری جام المپیک
به هر کشور چنان زیبنده باشد
کمی با خود به تنهایی نشستم
شهادت می دهم که بنده باشد
اگر مرد حسود تنگ چشمی
بر افکار بدش یکدنده باشد
کسی با او دگر کاری ندارد
زبان تند او برنده باشد
تمام حرفهایم را نوشتم
درونم از صفا آکنده باشد
همین جا آسمان خانه ام شد
به چشمم اشکها ریزنده باشد
ستاره باش تو در کهکشانها
فروزانی تو ارزنده باشد
شهاب آسمان افتد (هدایت)
اگر چه شعله اش سوزنده باشد
شغاد ای پیر نامرد این چه کاری بود که کردی
تهمتن را بیندازی تو در گودال نامردی
زمانه هم هزاران بار در گوش تو می خواند
که نفرین بر تو ای انسان چرا تو ناجوانمردی
دمی گریند خون آن تیغ گونه نیزه های تیز
زمین و آسمان نالد چه خواری بود پروردی
شکوه آسمان در پیش چشمش رنگ می بازد
تمایل داشت دستانش دوباره روی بر سردی
خیالم گر چه آزاد است در دشت خود آموزی
سبکباری رها سازد مرا از قید هر دردی
نفس تازه کنم بعد از عبور از پله های وهم
که رفع خستگی هم کرده باشم پای پاگردی
(هدایت) همتی کرده مبارکباد می گویند
گرایش دارد او چون گل اگر چه روی بر زردی
هر کسی شد پیشه اش احساس کاسبکار نیست
کسب او رونق ندارد کار و بارش کار نیست
تا چکی را بی محل هر جا کشیدی آگهی
در مصیبتهای دنیا بخت با تو یار نیست
گر نزول پول کردی بهره اش باید دهی
نزد اقوام و خودیها او دگر سالار نیست
سفته دادی بهر آن کس پول خود را باد داد
دیگر از بخت بدت کس بهر تو غمخوار نیست
همچنان انگیزه اش این است آید نزد تو
گر بدهکاری بفهمد ذهن تو هوشیار نیست
وقت خود را کشته ای در زندگی ای بی خرد
ضامن هر کس نگشتن جان من که عار نیست
چونکه دقت کرده باشی در حساب زندگی
رو سفیدی ای (هدایت) روزگارت تار نیست
عاشق که به یاد چشم می نوش کند
از لطف تو این سخن فراموش کند
تا دل طلبی داشت سخن می شنود
تن را به لباس عشق گل پوش کند
در است سخن به باغ پر گل نظر است
دروازه شهر عشق منقوش کند
یکلحظه ز یاد عشق غافل منشین
با هر نظری که روی مدهوش کند
یادت نرود عاشق دیوانه چه گفت
بر دیده من ببین چسان جوش کند
عاشق به هوای عشق مطرب شده است
با یاد دوباره روی مغشوش کند
اینها همه پوچ است اگر زنده دلی
جانم به فدای هر که آن گوش کند
جانها همه زیر خاک حاجب شده اند
چون شمع وجود ما که خاموش کند
شادی و طرب همین دو روز است و دمی
سالی نرود که دل فراموش کند
فردا که سخن گزیده تر می شنوی
آن وقت تو را به عشق بیهوش کند
اینبار بیا (هدایتی) تازه شنو
بردار دلم که دل تو را هوش کند
آمد فروغ جانان مردم به تار مویی
جانم رسیده بر لب پر زد دلم به سویی
در بر گرفته این دل زانوی غم چه آسان
افتاده شبنمی تا از گل گرفته بویی
گل نغمه زد به صحرا بلبل ترانه سر داد
پروانه دل به آتش می زد به آرزوِیی
شیرین دلش به مستی می رفت سوی پستی
جامی شراب پر خون می گشت از سبویی
لامذهبی اگر هم آمد ز اشتباهی
شیطان شر بریزد از هر کس آبرویی
داروی جان عاشق جز یار عاشقی نیست
در دل اگر غمی شد می خواست شست و شویی
این دل که غم ندارد در کار خود صبور است
پرواز دل ندیدی پر می کشد به سویی
از هر چه دل گذر کرد جز یار هیچ نشناخت
وای از دلی سبک خو می جست ناز روِیی
پوینده ای (هدایت) جای دگر ندیدی
اینبار من بگویم رفتم به های و هویی
آه در سینه خود ساز و نوایی دارد
آه با خود که چه بسیار جفایی دارد
آه آن طفل یتیمی که دلش غمگین است
در سرایش غم و اندوه و عزایی دارد
آه جانسوز حکایت ز دلی غمگین داشت
حق مظلوم گرفتن چه صفایی دارد
آه مظلوم پریشان دل عاشق بشنو
جان به قربان دلی باز وفایی دارد
دشمن دیو صفت آه مرا از سر گفت
این چه رسم است که بر خصم شفایی دارد
تا (هدایت) به جهان زنده به شعرش باشد
شعر او بر همگان خوب هوایی دارد
امشب غم دلربای تو سر گیرد
شاید به دلم دعای تو سر گیرد
از هیچ نظر به این دل مجنونم
در سینه من وفای تو سر گیرد
این دل همه وقت می کند غمگینم
امشب به دلم ندای تو سر گیرد
هر جا که دل از تو پر ز غوغا باشد
اشکی ز رخم به پای تو سر گیرد
با هر نفسی به یاد تو می خندم
شاید به نفس صبای تو سر گیرد
مستی چه بود همین دل پر دردم
در دیده من ریای تو سر گیرد
گرمی نفس ز آتش این تن بود
روزی نکند بنای تو سر گیرد
این کوی و گذر به یاد تو می خواند
باشد به سرم صدای تو سر گیرد
دیدار تمام و حسرت دل می ماند
در حسرت گل نوای تو سر گیرد
تا روی (هدایتی) ز تو غافل شد
ای دل نکند هوای تو سر گیرد
دلبریها گر کند کان مرغ استغنای دل
از مصیبتهای خود ره گم کند غوغای دل
آه از آن دردی که جانم را به هر سو می کشد
رشته های انس شد بر گردنم کالای دل
همچو خاکستر به جا ماند گناهان بعد از آن
تل خاکستر نگه دارد خطا در لای دل
گر که مستی سوزدم شوقش سرابی بیش نیست
هستی دیگر که باید پر کشد از نای دل
عاشقانه می نشینم بر لب بام وجود
تا که اسکان یابدم در هستی پیدای دل
بهتر از دنیای فانی هم مکانی دیگر است
روی گردان از جهان تا خوش روی بالای دل
در پس این پرده جای دیگری پیدا شود
قرض این حاجت به صد ره می شود ماوای دل
یک قدم تا منتها باشد ولی کو پای راه
پای انسانی نشد خواهم روم با پای دل
همنشینی گر کند شیطان کنارم باک نیست
همرهم هادی شود پر می زند مینای دل
ضربه آهی می کشد قلبم شهادت می دهد
چون مرا هر نیمه شب خوابم کند لالای دل
ناله ها از دل شنیدی ای (هدایت) ناله کن
باز هم پر می کشی آزاد کز دنیای دل
از پهلوی آن دلبر عاشق چو بیایم
با بال و پر عشق زمانی به هوایم
چون سینه ما لوحه دیوان شعور است
اندوخته شعر رهایی بسرایم
در مکتب الهام چو از قبل شنیدیم
هر قدر بخواهی تو از این درد گدایم
دروازه دلها همه قفل است عزیزان
کو بسته دری تا به کلیدی بگشایم
هوشیاری سرخ است نشانش دل خونبار
این درس همان شد که از آن شعر سرایم
آن روز شنیدیم که از پرده ابهام
بیهوده بنالی که از این عیب جدایم
پرواز رهایی ز خیالات نشیند
چون بر سر دیوار مریدی شده جایم
صد بار بگوییم و دگر بار چنین نیز
اندازه یک دانه ارزن که نسایم
ای قرعه مسئولیت از سینه برون آی
تا بر تو (هدایت) برسد زود ندایم
محمد امین (ص) چو آب زلال بود
پیامبری همه پر ز جلال بود
زیبا رخ و هم یوسف وار چه خوب بود
سیما و رخش همچو ماه هلال بود
چونکه حلیمه دایه دار تو شده بگو
شیری که ز دایه خورده چه حلال بود
تا حمزه عموی پیامبر خداست
موذن پیمبر (ص) نیز بلال بود
خدیجه (س) برای اسلام و دین حق
هم او همه پر از مال و منال بود
روزی صفت تو برای خداست نیز
روزی پیمبر (ص) ما خوب و حلال بود
چه بگویم از وصف پیامبر (ص)
درون من آشفته دل ملال بود
برای گفتن آن لحن قاصر من چنین
برای سخنم هم او همچو دو بال بود
مقابل این همه لطف خداوند
برای (هدایت) آن سال به سال بود
زمان دیدن روی تو مستور مانده است
جهان به دیدن روی تو مغرور مانده است
جهان به گفتن نام تو لبریز غمزه است
به نزد چشم عزیز تو مسرور مانده است
دلی که مست نگاه تو شد عاقبت کجا است
بگو چه سود که در نظرت شور مانده است
فدای روی چو ماه تو گردم بیا عزیز
به درگهت ز چه ناله رنجور مانده است
به پیشگاه خدا دل خود را برم شنید
به دل هوای دیار تو معذور مانده است
چه گفت با دل من که به پایش نشسته غم
دوباره دیده چشم تو پر نور مانده است
ز روزگار بهانه دیگر شنیده ام
که وقت آمدنش به جهان دور مانده است
بیا بیا که نوای (هدایت) ز راه رسید
مگو که آمدنم به تو دستور مانده است
یاران همه سواره و ما هم پیاده ایم
مبهوت روزگار و سر پیچ جاده ایم
دلشاد گشته ایم از این چند روز عمر
خوشحال از این خبر که به کس دل نداده ایم
این روزگار آمد و رفت و یکی نگفت
مسرور باده ایم که ما پر افاده ایم
مانده نگاه ما به در خانه ات حسین(ع)
بر آستان قدسی تو سر نهاده ایم
چون صحنه های ماندنی نینوای جان
در این طریق با دل و جان ایستاده ایم
سرهای تن جدا همه بر نیزه های کفر
رفتند و گفته اند که بی سر فتاده ایم
تنهای سر جدا همگی حرف می زدند
ما جمله عاشقان دل از دست داده ایم
نادی صدا زده برو تو خانه خودت
آیا بسان نامه های سر گشاده ایم
اینگونه کرده است (هدایت) سخن تمام
پیغام و پیام هر آنچه عشق ساده ایم
بوی یاران می رسد از کربلا بر ما حسین (ع)
زینب از فریاد و زاری در فغان هر جا حسین(ع)
کربلا دارد حسینم نینوا دارد حسین (ع)
وا حسینم وا حسینم وا حسینم وا حسین(ع)
دشت تف دیده است بر خود ناله ها از فاطمه(س)
کربلا هم مثل زهرا (س) بر لبش آوا حسین(ع)
این حسینم بین که بی سر او چه سرها می برد
یا ابالفضلم چه شد دل می زند مولا حسین(ع)
طفل و فرزندش علی اکبر گلویش تشنه کام
تشنه لب افتان و خیزان می رود آقا حسین(ع)
از لبان کودکانش العطش خیزد هوا
یا حسینم گریه کم کن دشت در غوغا حسین(ع)
با (هدایت) این بگو ماهم بنی هاشم کجاست
تیر در مشکی فتاده آن طرف سقا حسین(ع)
امروز روز ماتم و وقت محرم است
صاحب عزا خدا و جهان جمله درهم است
هر کس دلش گرفت ز مظلومی حسین(ع)
باید قبول کرد که او نیز محرم است
چون موج غم می رسد از رهروان او
بر دیدگان منت و بر ما مکرم است
می آورد مصیبت غمهاش سیل اشک
شد دیدگان ما تر و دلها چه پر غم است
سوزی رسد که لطف خداوند شاملش
دستان بر آسمان دعا خوب بر هم است
تا این دلت گرفت ز ایام سوگ او
هر قدر هم که گریه کنی باز هم کم است
او شد چراغ (هدایت) کشتی نجات
آنکس دلش شکست بر دیده اش نم است
هر کس که مسلمان بشود از سر دل
او جای بگیرد دو جهان در بر دل
ما جمله مسلمان شده ایم از سر جان
آخر برسیم باز بر آن اختر دل
قاموس جهان نام خدا بر لب داشت
هم او که سزاوار شد و رهبر دل
این را تو بدان سید و مولاست خدا
تا همچو خدا باز شده سرور دل
گویم که رسیده است بر اولاد علی(ع)
شاید برسی تو به همان قنبر دل
از یاد محمد(ص) و همان آل علی(ع)
بر شیعه ببین چنان شده باور دل
یاد علی(ع) و فاطمه(س) و یاد حسین(ع)
آن نام جگر سوز شده افسر دل
با یاد علی(ع) شاه جهان هم و حسین(ع)
گریان بشویم از غم و چشم تر دل
هر کس به مسلمان جهان هم بد شد
او خوار دو عالم شد و هم اخگر دل
هر کس که وفا کند بر اولاد علی(ع)
بر دین محمد(ص) او شده یاور دل
هر کس که جفا کند بر اولاد علی(ع)
هم اوست (هدایت) شده غارتگر دل
به دنیا جز خدا سرور ندارم
گمان در کار خود دیگر ندارم
نمی دانم چه راهی می شناسم
از این حالم دگر بهتر ندارم
توکل می کنم بر حق تعالی
کسی را جز خدا یاور ندارم
تو آگاهی ز احوال درونم
هوایی آتشین در بر ندارم
هزاران آرزو گر در من افتد
تمنایی که غم پرور ندارم
ز سختیهای این دنیای فانی
غمی سنگین به دل آخر ندارم
خدایا رحم بر احوال ما کن
سیاهی را به تن باور ندارم
(هدایت) تا به دل آمد بگویم
سوالی بیش از این در سر ندارم
تا سایه ات از دل چاه می رود
بر آسمان دلم ماه می رود
در شب همان روز خیال بود
بالاخره شب سِیاه می رود
گر خاطرش فتنه روح بوده است
بر روی اعصاب ما راه می رود
گفتم که مرو تو بمان در کنار ما
بر روی چو آب چون کاه می رود
دنبال ما چنان سایه های تو
چون سایه عشق گواه می رود
تا او نگاره داشت هر زمان
عمرش به ایام تباه می رود
هر کس توجه نکرده تا به حال خود
باور نداشته او که خودخواه می رود
این روزهای دو و سه که یاد کرد
گر تو بخواهی که گناه می رود
دنبال ماشین زمان چه دیده ای
تا تیک تاک تو با نگاه می رود
گاهی به درون سیاه ظلمتم
تا خاطر تو گهگاه می رود
یا خاطره اش مرا ماندگار کرد
زیرا (هدایت) که با آه می رود
خدایا بنده ای امشب سخنها بر زبان دارد
عجب این چنگ بدحالی نوایی خونفشان دارد
بدانستم دلم آگاه از این چرخ گردون است
که این محمل به راهی دور با خود ساربان دارد
سوال از عشق در پایان جوابش فصل هجران است
که رهرو با دلی مجنون نگاهی بر جهان دارد
بگیر این غم خدایا قلب من دریای پر شور است
که دریا پیش چشمم باز غوغایی نهان دارد
سیاهی از دلش امشب هدایت می برد زیرا
گذر با سیرتی زیبا است چون حق کاروان دارد
سخن کوته کنم آخر که دل بیتاب می نالد
(هدایت) باز امشب هم مروری بس گران دارد
شب بود و تبی بود و لبی با شکری بود
شب بود ولی در نظرم چشم تری بود
گفتم که منم عاشق و شیدای تو ای دوست
او گفت مگو عشق که این عشق بری بود
این دل دل دیوانه من در طلبت خواند
چون در تو تبی ماند به این دل خبری بود
چشمم اگر از جلوه جانان خبری داشت
گویم به تو ای دوست که در دل گهری بود
من چشم نظر بستم و از عشق تو چیدم
دیدم همه جا طلعت خونین جگری بود
هرگز نرسیدی به جمالش بر یک دوست
با یاد تو این عشق که یادش سپری بود
شب در دل من تا سخنی تازه بیامد
با شعر (هدایت) به دلت هم نظری بود
چادر خورشید کانجا از سرش افتاده است
درد زایش در غروب آسمان رخ داده است
در غروب عشق اما بسته شد پیمان نور
روشنایی بالش شب زیر سر بنهاده است
چون زبان قابله تلخ است وقت وضع حمل
شب دوای تلخ وحرمانی به خوردش داده است
گوش تا گوش این خبر در آسمان پیچیده بود
این خبرهانیست چون خورشیدرخصت داده است
فارغ از هر سایه شب آماده تاریکی است
یاد او دیگر نبود از بچگی افتاده است
شب فرا گیرد هوا را تیرگی مهمان شود
آسمان بر تخت گلگون بچه اش را زاده است
ماه شاباشی دهد بر کوکب دنباله دار
که خبر داری تو هم شب در مسیر جاده است
تا ستاره باز بر سیاره چشمک می زند
دسته دسته هر ستاره دستبوس استاده است
زهره از روی (هدایت) لرزه بر اندام داشت
چشم درویشی کند او آدمی آزاده است
چون جبین ماه و زهره روح امکانیم ما
بر حجاب آسمان نقش فروزانیم ما
چرخش گیتی زدست باد دوران می کشد
بعد هر آشوب از فتنه گریزانیم ما
عقل استبداد خواهد گر مرا یاری کند
عشق آزادم کند کز جمله مردانیم ما
خط فقر و امتحان اسباب دنیا بود و بس
در سراشیب حوادث غرق نسیانیم ما
فصل تابستان و پائیز و زمستان و بهار
گفته در همبستگی بر عهد و پیمانیم ما
وز حرارت شعله می آید برون از هر رگم
می کشانم عشق را ایمن به ایمانیم ما
در نگارستان قلبم عشق را ایمن شدم
می تپد شایسته چون از عشق میزانیم ما
درد بی عشقی(هدایت) کم ز هجر یار نیست
همچو مشتاقان ز چشم یار پنهانیم ما
هوای طبع آموزی عجب رقصانده باران را
به یاد آورده ام هر دم شکوه روزگاران را
برنده رعد و برق از خنجر قطب مخالف شد
فروزنده کند با برق خود ابر خروشان را
برقصد باز گندمزار از آهنگ باد صبح
مگر که ساعتی در خود ببیند موج طوفان را
زمانه هم به هیبتهای گوناگون به من فهماند
طبیعت هم به هر فصلی نشانه داشت دوران را
به در خشکیده چشمم بسکه دنبال وفا بودم
دوچشمم خشک شد از بس نوشتم شور عرفان را
ز بیم هرزه گرمای دهشتناک می بینم
دهد سایه سراب سبز چشمان بیابان را
حسد بایر کند طبعم (هدایت) بارها گفته
دوباره سبز خواهد دید چشمم نو بهاران را
عید آمد و با خودش روایت دارد
سوغات بهار را عنایت دارد
سبزینه خاک با نگاهش گویی
گلهای بهار را حکایت دارد
نوروز به ما خوش آمدی می گوید
این نکته به جان ما کفایت دارد
این خالق پاک با نشانی از لطف
باران بهار را به آیت دارد
بلبل به چمن ترانه ای می خواند
هر کس ز بهار خوش رضایت دارد
ای خالق پاک و خوب ما را دریاب
تا عید دگر دلم (هدایت) دارد
ای وای بر آنکس به سرش فکر گناه است
خاشاک و گون خار بیابان و تباه است
دارد به سرش حب جهانی و به دل نیز
بر باد رود عمر هم او نیز به آه است
گویم که هر آنکس به هوی و هوس خویش
عمرش به بطالت گذرد فعل گناه است
غفلت زده دنیا طلب و صبر ندارد
حب همه دنیا به سرش حشمت و جاه است
در تیره جهان آنکه بخواهد که بداند
در نزد همگان که هم او اختر و ماه است
هر کس چو (هدایت) که بخواهد بتواند
هر سو به سفر در حذر و فکر نگاه است
صورت ظاهر دلت را برده است
سیرت زیبا چرا دلمرده است
عاشق مستانه را کی می برند
آخر کارش چرا افسرده است
یاد تو چون ماه طلعت رخ نمود
داد تو تا عرش هم سر برده است
دیده من باز یادت زنده کرد
سینه او همچنان پژمرده است
از دل ما نور رحمت می گذشت
گفته ما عاقبت بی پرده است
همدم دل این (هدایت) می شود
تا نظر بر این دلش پر کرده است
آنچنان در خود فرو رفتم بدان عنقا شدم
تا هیاهویی به پا شد لحظه ای تنها شدم
غرق دریا گر شوم حق است پشتیبان من
تا که بر ساحل رسیدم لطف حق جویا شدم
می روم آنجا که موسی قوم خود را آزمود
چونکه می خواهم بدانی در کجا شیدا شدم
ای عجب آخر که لطفش هر زمانی می رسد
وای بر حالم چرا در وادی سینا شدم
غنچه ای بودم دلم را هیچ کس نادیده بود
بهر معشوقی گریبان چاک دادم واشدم
خویشتن را امتحان کردم به هر کاری ولی
بارها خود را شکستم تا چنین والا شدم
هر نشانی دیده ام سری به دنبالش گذشت
راز هستی را که دیدم عارفی بینا شدم
در گذار از خود چنین نفسم به شر نالیده است
ذره ای بر خویش تازیدم که بی پروا شدم
آتشی هر دم (هدایت) را ببین سوزانده زود
عاقبت بر دل سخن آمد بدان گویا شدم
نگاهی در سرم هر لحظه محزون است
دلم خون مرده شد از بس که پر خون است
سرابی تازه می دیدم از این مستی
شبی سنگین چنان در یادم افسون است
نگو امشب به دل داری دگرگونی
به دلداری دلم امشب دگرگون است
شنیدم تازه آهنگی چنین می گفت
نمی دانی دلت هم چرخ گردون است
که خندان زیر لب آواز می خواند
به ویرانی چه کس وامانده مجنون است
بدی آلودگی را ارمغان آرد
چه می دانی که زهری بوده افیون است
تبرا کن گناهی گر به تن داری
پلیدی در جهان بر تن شبیخون است
اگر زشتی ز اعمالت جدا باشد
هوس بازی ز افکار تو بیرون است
سرت را در سرایی نیک می خواهند
خیالت هست اینجا گنج قارون است
سرای نیک می خواهی به نیکی شو
حرم در دست آن کس شد که خاتون است
خدا پشت و پناهت تا وفاداری
رسد روزی که روزی بر تو افزون است
عجب لطفی رسد بر ما (هدایت) گفت
مثالش بخششی چون رود کارون است
گردون نگاه ما به عالم نظری داشت
شیطان ز کدام کینه هم خیره سری داشت
نامرد نما به نامردای که عجب نیست
آن لحظه ننگ و شوم شیطان شرری داشت
اطراق کسی کند به جا مانده شبی تار
آن جن پلید کار افکار شری داشت
تا کوزه تن به لودگی آمده اینک
بر راز و نیاز دل کجا تن خبری داشت
در سینه که جای هر ندامت نتوان بود
ورنه به خدا که سینه هامان خطری داشت
خوردی به جهان هر آنچه باید بخوری چون
رزقش بخورد هر آنکسی رنجبری داشت
غم را همگی به مرحمی خوب توان کرد
الطاف خدا بر تو (هدایت) گذری داشت
کار شر بر دل سیاهی می کند
سینه ات را پر ز آهی می کند
داد از آن دل برده جانت سمت شر
مثل شیطان او گناهی می کند
دل خودش مستی به جانش مانده است
دل ز مستی خود گواهی می کند
هر که انسان است کارش پر نشیب
اوست انسان خود تباهی می کند
امتحانی سخت خالق کرده است
میوه ای را حق مناهی می کند
شد فراموشی به انسان یادگار
یاد حق را گاهگاهی می کند
ما که انسانیم ره گم کرده ایم
چونکه دل هم کار واهی می کند
وقت سختی تن شود پولاد سخت
ورنه این دل هر چه خواهی می کند
بعد سختی کارها آسان شود
دست جان دل را چه راهی می کند
خوبتر باشد که آدم گشته ای
جان به جانان هم نگاهی می کند
با (هدایت) باش و بر لب خنده زن
زانکه آدم پادشاهی می کند
اینجا بنشین که دل حکایتگر توست
هر جا که سخن رود چه آیتگر توست
ای فخر حسود ما ببین چنگ و رباب
دل را همه هست و نیست غایتگر توست
لیلی صفتی مکن که مجنون توام
برگرد و بیا که دل حمایتگر توست
گیرم که نگاه ما خریدار تو شد
آخر به اشاره ای روایتگر توست
گردیده هزار کس در این چرخ زمان
دیدی که زمانه ای شکایتگر توست
حلوای تو را کسی خورد طعم غذا
بر ذائقه ای خوش که رضایتگر توست
سیلاب نگاه پر صفایت که مپرس
ای وای که دیده ات جنایتگر توست
کردی به دلم ستیغ خونین سوال
هر چند که تیغ کین عنایتگر توست
هر بار سوال بی جواب آمد و رفت
ما را چه جواب دل (هدایتگر) توست
صدایی گفت این دل هم گرفتار است
مواظب باش چون شیطان خطا کار است
کدامین یار می خواند تو را آرام
چنان مستی به دل داری که بیمار است
من امشب با دلم خلوت چنان کردم
جوانی رفته از یادم که اصرار است
خجل گشتم ز بیدادی که تن دارد
بدان مستی به دل هر گونه غمبار است
بگویم دل رود هر لحظه در کاری
تو را دیدم به دل اینگونه رفتار است
خدا تا داشت یاری گو چه غم داری
که هستی بر دلم می گشت و غمخوار است
بگویم لطف و رحمت را نمی بینی
هوایی می برد دل را سبکبار است
گل افشان است رویایم چه می دانی
از این الطاف لبریز است و پر بار است
خدا را شکر دیری هم نمی پاید
کسی گر دل برید از حق گنهکار است
نوایی را نمی جویم تو هم بس کن
بیا این ناله را کم کن که سربار است
هر آنکس با (هدایت) همنوا باشد
صدایی در سرش الحق که بیدار است
تو گردی عاقبت در خواب نازش
تو در شعرش شوی شور و نیازش
به آواز غم و اندوه بشنو
بیا و باش آنجا شوق رازش
گر از عشقت تالم داشت آن دوست
تو بر قلبش بکوب آخر جوازش
به آرامش رسم وقتی بگویم
(هدایت) را ببین شعر و نمازش
تا یاد شعر به دیدار می خواهم
گویم تو را که به اصرار می خواهم
آنکس عقلی به شعر دارد هان
بر او درود به گفتار می خواهم
هر شاعری که توانی به شعرش هست
در شاعری که گهربار می خواهم
ای شعر تو کجایی ندیدمت این بار
هر روز و شب تو را هر بار می خواهم
نزدم بیا و مرا در بغل گیر
آن را مطیع خود غمخوار می خواهم
آخر خدا کمک رسان به ما اکنون
در سینه ام همه اسرار می خواهم
تا من تو را (هدایت) به همه زمان
در شعر و شاعری پر بار می خواهم
شعر نیک را به گفتار می بینم
تا که شعر خوب را به پندار می بینم
سینه ام به غم و رنج و بدون شک
از نگاه عشق غمبار می بینم
شعر گفته ام برای تو اهل دل
سینه تو را عطشبار می بینم
تنگ می شود دلم از برای شعر
شعر را برای دیدار می بینم
شعر گوِیم و به هر روز و ساعتها
رسم شاعری به رفتار می بِینم
شعر تا به حرف آمد و سخن گفت
تا (هدایتی) هوادار می بینم
تا شعر را به پندار می خوانم
او را به نام و گفتار می خوانم
هر کس خیال شعری به سرش زده
او را بدان جهت اینبار می خوانم
آن کس که شعر سراید به روزگار
او را مطیع و هوادار می خوانم
هر کس به شعر خود کاری نکرده است
یاوه سرای را سربار می خوانم
هر شاعری که خیالش پر از غم است
آن شعر و شاعرش را خوار می خوانم
بر رسم همگان که شعر کس بگفت
او را به شاعری سردار می خوانم
آخر خیال خود را نیز به هر زمان
به جنگ و حمله و پیکار می خوانم
گر شعر تو (هدایت) این چنین بود
اینگونه شعر به تکرار می خوانم
هر شاعری به شعری که عطشبار باشد
در آن زمان به ذهنش شعر دوار باشد
ای شاعران زمانه به هر دفعه گویم
سلام ما به دنبال تو تکرار باشد
هر جا دعا کنم بهر تو ای شاعر خوب
گویم تو را خداوند نگهدار باشد
از سوز دل تو شعری گفته ای این چنین نیز
شعر تو نغمه جانسوز هر تار باشد
آری (هدایت) این را به تو گویم هم اینک
چون شعر خوب گفتی گل بی خار باشد
نخواهم که ببینم حال زارش
کمان در بر بگیرم همچو آرش
چنان بر نقطه عشقش بکوبم
اگر افتد به سمت او گذارش
نگارش کرده ای از چه تو از عشق
خیالت هست بر نقش و نگارش
تو را دیدن تو را خواندن شنیدن
اگر روزی فتد کارم به کارش
تو خواهی که ببینی صورت او
همیشه بود در هر لحظه عارش
چنان نالان به حال او بگریم
جوابت را بگیر از کردگارش
(هدایت) جان (هدایت) جان (هدایت)
نگردی تو به روزی سوگوارش
تا لحظه های عمر ما پر شتاب رفت
گفتم ستاره تو هستم مجاب رفت
بازیچه توهم تو چرا شدم
عشق من از دل تو با آب و تاب رفت
سد توجهات تو سیلاب رود گشت
آبی که رفته رفته به پیچ و تاب رفت
خنده زده بر آن لبانش چنین بگفت
آخر کرانه را ندیدی شهاب رفت
کردی سوال از چه رو با تو مانده ام
ماندم چرا سوال بی جواب رفت
چرخیده چرتکه دانش به ذهن تو
ساعات فلسفه به بحث و حساب رفت
تا تیک تاک ساعت ساکت و خواب هست
ثانیه های عمر ما هم به خواب رفت
عکس تخیلات تو چون (هدایت) است
تصویر خاطر او شکسته قاب رفت
آنجا که سخن بهر تو که ناب است
معشوقه بیاید و مرا خواب است
این عشق به حال خوِیش باور دارم
افکار من که هر طرف باب است
تا قایق طبعم به خلیج سخن است
گفتار من که گوهر نایاب است
از گوهر عشقم چه سخنهاست ولی
اشعار چنین خواند و بیتاب است
زائیده شوق است (هدایت) شعرت
آنجا که تخیلت بدان آب است
از خون عرق کرده چو شبنم نگرانم
در معرفت خویش چو هر برگ خزانم
چون برگ به هر فصل خدا مرشد خویشم
چون جلوه انوار خدا رنگرزانم
با خش خش اوهام سخن از قبل لطف
هر لحظه رسد گفته ای بر دست و زبانم
طوفنده چو طوفان و خروشنده چو رودم
بر رود خروشان سخن زود روانم
در دایره حس و گمان در پی خویشم
میدان سخن تنگ شد از طبع گرانم
بسیار سخن گفته شد و باز بگویم
چون روح وجود دل خود خوب جوانم
جز ذکر خدا ذکر دگر بر لب من نیست
تا بر سر عهد و روش خویش بمانم
انگاره احساس سخن تاب ندارد
هر حرف نگنجد به سخنها و بیانم
از چیرگی فکر بر الفاظ و معانی
گفتار سخن گفته مرا ده تو امانم
تا رای (هدایت) به سیاق دل و جان است
کس نیست بگوید که منم نیز چنانم
از چشم تری سینه که مادام بگیرد
از ماده بی غش همه کس وام بگیرد
آن عشق که طرفند زده بر دل و جانم
گویی که برای یار پیغام بگیرد
الطاف خدا آمد و شد کرده درونم
اینگونه هوا خواه تو آرام بگیرد
شوری که رسد از پس این شوق جوانی
هر لحظه عمر صید صد دام بگیرد
تنهاست همین خواهش ما قدر پشیزی
هر کس به سلیقه خودش کام بگیرد
دردا که از این درد دل افروز (هدایت)
فی الفور لقب شاعر خوشنام بگیرد
چون قلب بلا سوز به هر سینه تپیدم
تا طعم و صفای دل خوددار چشیدم
جز دولت مقصود مرا چاره دگر نیست
تنها کرم و لطف تو را بوده نویدم
فرهاد شدن کار همه کس نتوان بود
از بس به خدا در پی این کار دویدم
انگشتر اقبال من از دست برون شد
بی نام و نشان هیچ به جایی نرسیدم
بر سینه من چنگ زده دست پر آشوب
بر داغ دلم جز طلبت هیچ ندیدم
در راه خود از خویش به هر شکل گذشتم
در کار پر آشوب به مقصود رسیدم
او طعنه خوارش زده بر این دل زارم
از دست حریفان خودم زجر کشیدم
انگار (هدایت) به دل انگشت نما شد
هین طعنه هر کس به دل ریش شنیدم
کنج دل از گنج معناها که خالی شد
بی تکبر سینه مان حالی به حالی شد
از تمناهای دل زانو قرارش نیست
زیر بار رنج و غم پاها سوالی شد
عشق آگاه است از هر نفس بد فرما
چند روزی هم سر ما شیره مالی شد
ضعف قالب می شود این دل چه پژمرده است
هر نگاهی بعد چندی کرک قالی شد
سرنوشت از گردش ایام پر آشوب
مرتبط با لحظه های عمر سالی شد
خضر آمد نزد موسی(ع) گفت این نکته
صبر ایوبی اگر داری چه عالی شد
با مخاطبهای آگاهت چه می گویی
ای(هدایت) درد و دل کردن مجالی شد
ستاره ای بر آسمان جان نمی بینم
به کوچه باغ دل دگر امان نمی بینم
شب است و ماه همچنان به شور می آید
نگاه ماندنی در این مکان نمی بینم
هر آنکه در جهان سرای امن می جوید
بگو سرای امن را نشان نمی بینم
به هیچ چیز این جهان نمی شود دل بست
چرا که دل به کار این جهان نمی بینم
اگر ز جان ربوده شد نگاه مستی نو
به ساعتی نوای نغمه خوان نمی بینم
پناه ماندگار تا کجاست پایانش
به گور خود جهان که آشیان نمی بینم
(هدایتی) به دل بیامد این سخن گفتم
به روز حادثی که هیچ از آن نمی بینم
بی رخصت خالق نفسی امکان نیست
حجت به تو انسان که بجز قرآن نیست
تسلیم خدائیم و مسلمان اما
ابرام به هر کار بدی برهان نیست
دادار جهان کن فیکن می گوید
مستوجب این لطف دگر نالان نیست
هر روز به تدبیر خدا می گذرد
لیکن که جهان مامن هر انسان نیست
از روز ازل عشق خدا با ما بود
جز لطف خدا بر دل کس درمان نیست
روزی که دمد نفخه صور اسرافیل
در نظم جهان نیز سر و سامان نیست
آنکس که (هدایت) ز سرش بِیرون است
بر سفره الطاف خدا مهمان نیست
بی محبت سنگدل با ما وفاداری نکردی
روزگار بی مروت دیدی و کاری نکردی
با تو ماندم عشق خود را من به پایت عرضه کردم
دست دلسوز مرا هرگز تو غمخواری نکردی
بارها گفتم بیا و تیرگیها کن فراموش
در عمل هرگز ندیدم چون مرا یاری نکردی
خواستم با تو بمانم تا نگویی بی وفایم
مانده ای تا چه ببینی رسم عیاری نکردی
در پناه نامه عشقش هزاران آرزو بود
گفته ای با هیچ کس اما ستمکاری نکردی
خطبه خواندم از وفاداری جوابت را شنیدم
رود عشقت را تو بر چشمان من جاری نکردی
سالها بر دوش خود بردم تمام رنجها را
چشم اندازی مگر بر چشم غمخواری نکردی
نا سپاسیهای او را ای (هدایت) واگذاری
خاطرات سر به مهرم را هواداری نکردی
تا در پی عشق نیزعلایق گشت
دل داد و دلی گرفت و لایق گشت
از همت هر چه دوست و همراهان
یک دل نه صد دل همه حقایق گشت
چون می رود از پی تو که عمرم باز
تا هست به ایام عمر دقایق گشت
کشتی تو یار از چه رو شکسته شد
کشتی همان چو نوح که عایق گشت
کشتی به گل نشسته مان باز هم
دنبال تو آمد نیز چو قایق گشت
پژمرده هر گلی به دوران نیز
تنها گل عاشق بود شقایق گشت
این عشق تو بر دلم همه نجوا کرد
بر سینه من عشق تو فایق گشت
گر این دلم شکست (هدایت) هم
دل داد و دلی گرفت و لایق گشت