جلوه های یزدانی (3)
شاعر: مصطفی یزدانی
سر شناسه : یزدانی، مصطفی، 1353-
عنوان و نام پدید آور : جلوها های یزدانی (3) / شاعر، مصطفی یزدانی.
مشخصات نشر : ورامین: دوقلوها، 1395.
مشخصات ظاهری : 94 ص.: 3 – 79 – 6432 – 600 – 978.
شابک : 50000ریال3–79–6432-600–978
وضعیت فهرست نویسی : فیپا
موضوع : شعر فارسی – قرن 14
موضوع : Persian poetry – 20 th century
رده بندی کنگره : 1395 85 ج 436 ز /8323 PIR
رده بندی دیویی : فا 628/1
شماره کتابشناسی ملی : 4278388
ناشر: دوقلوها
شاعر: مصطفی یزدانی
چاپ اول: 1395
شمارگان: 1000
شابک:3 - 79- 6432- 600 - 978
قیمت : 5000 تومان
همه ی حقوق محفوظ است
تا در پی عشق نیزعلایق گشت..........................7
در سینه من جای خدا خواهد بود........................8
از پهلوی آن دلبر عاشق چو بیایم........................9
یاران همه سواره و ما هم پیاده ایم.....................10
هر کس که مسلمان بشود از سر دل.................11
آن خداوندی که بالای سر است.........................13
فعل قیوم توانا هم جهانبانی بود........................14
دو چشم خیس و بارانی کجا هست...................17
از چشم تری سینه که مادام بگیرد.....................18
سخنهای نکو سازنده باشد...............................19
گر کسی تو مرده زاری کرده ای.........................20
به خوابی دیده ام که می دویدم.........................21
هوای طبع آموزی عجب رقصانده باران را...............22
مادر از طفلش ببیند هر زمانی دلبری...................23
در به روی عشق هم آخر ببست........................24
سرابم من سرابم نه سرابم..............................26
عاقبت با ما ز چه رویا نه بود..............................27
معشوق نگاهش ز نهانخانه خبر داشت...............29
شمعها لحظه بریان شدنت را دیدند....................30
هر کسی شد پیشه اش احساس کاسبکار نیست...........31
فغان عشق به عاشق بانگ چغانه داشت...........32
از خون عرق کرده چو شبنم نگرانم....................34
تو گردی عاقبت در خواب نازش.........................35
گویند از آن یار مگو یارم آرزوست........................36
چون قلب بلا سوز به هر سینه تپیدم.................38
هر کسی که روزگار چون شکر دارد...................39
هر سو پی جستن که دوانید و روانید.................40
ای وای بر آنکس به سرش فکر گناه است...........41
گویم به عزِیزان که کجایید کجایید.......................42
گفته باشم رتبه انسان به سن و مال نیست........43
حرف روراست چنان شیوه قابل باشد..................44
اولش درخت اناری نهال هست..........................45
خاطراتم از عشق زمانی نقش آب شد.................46
ساعات عمر همه جا پی راز و نیاز گشت..............48
تا سایه ات از دل چاه می رود.............................49
بوی یاران می رسد از کربلا بر ما حسین (ع).........50
نظر کوه طور به سینا بود...................................51
در چاه جدل جانب دجال نمانیم...........................53
شغاد ای پیر نامرد این چه کاری بود که کردی........54
تصویر خیالی برسد ذوق که رام است...................55
حس و ذوق شعر هر بار می گیرم........................56
تا یاد شعر به دیدار می خواهم............................57
شعر نیک را به گفتار می بینم.............................58
تا شعر را به پندار می خوانم...............................59
هر شاعری به شعری که عطشبار باشد...............60
نخواهم که ببینم حال زارش................................61
همه جا به فکر خویشم که عنایتی نمایم..............62
در خانه ی تو پسته ی خندانم آرزوست.................63
این دل ما هم نوایی داشته است........................64
تا لحظه های عمر ما پر شتاب رفت......................66
بی محبت سنگدل با ما وفاداری نکردی.................67
آنجا که سخن بهر تو که ناب است.......................68
حال و روز ما چرا اسفناک هست.........................69
این عشق می کند از تن من هم پوست پوست.....71
ای گل پرپر من...............................................72
صدای خنده اطرافیانم......................................74
با یار بگویید حماقت به کنار...............................76
از میان فاصله ها............................................78
زندگی بی من و تو معنی و مفهوم نداشت..........79
در نگاهت یک روز...........................................80
به آینه نگاه می کنم.......................................81
من از لبخند خوشحالترم..................................82
دوستی را دوست باید داشت...........................83
من و تو تو و من.............................................84
خانه تنها شد................................................85
رهایم کن رهایم کن........................................86
در این هنگامه عظمی.....................................88
طپش شعر به رگهام نوازش می داد...................89
دوش...........................................................90
امروز فرصتی است دوباره................................91
ما بذرهای امید را...........................................92
گوش کن.....................................................93
مقدمه
شعر هر شاعری می تواند معماری و بافت تازه ای از زبان به دست دهد. سخن گفتن درباره ی شعر به دلیل گستردگی که شعر به همراه دارد کار ساده و آسانی نیست و می توان گفت در پهنه ی شعر بسیار قلم فرسایی شده است. اگر داوری و نظر دادن در مورد شعر کار آسانی به نظر آید، اما باید به این نکته توجه داشت که شعر گفتن کار آسانی نیست.
هرگونه ارزیابی شعر به ارزیابی گذشته، حال و آینده شاعر پیوند می خورد که این امر نیز اهمیت بسزایی دارد. کما بیش سرنوشت یک شاعر به شعر او پیوند می خورد که آن به جهان بینی او در یک چهارچوب احساسی و معنایی شعرش باز می گردد.
گر چه واژه ها و ساختمان دستوری زبان برای شاعران یکسان است، اما هر شاعر از افزارها و لغات، عالمی دیگر می سازد که بیانی شگفت انگیز و شاعرانه از زبان می سازد. دگرگون کردن زبان باید بهنجار، پذیرفتنی و از روی نیاز باشد.
نوآوری در شعر، گاه فضای آن را می سازد. آوا و آهنگ آن را پرداخته می کند که به شعر شکل می دهد. بنابراین امیدوارم کتاب حاضر برای خواننده محترم قابل توجه باشد و شعر خوب را برای خواننده تداعی کند.
در پایان از خواننده محترم کمال تشکر و سپاسگزاری را برای مطالعه این اثر دارم.
تا در پی عشق نیزعلایق گشت
دل داد و دلی گرفت و لایق گشت
از همت هر چه دوست و همراهان
یک دل نه صد دل همه حقایق گشت
چون می رود از پی تو که عمرم باز
تا هست به ایام عمر دقایق گشت
کشتی تو یار از چه رو شکسته شد
کشتی همان چو نوح که عایق گشت
کشتی به گل نشسته مان باز هم
دنبال تو آمد نیز چو قایق گشت
پژمرده هر گلی به دوران نیز
تنها گل عاشق بود شقایق گشت
این عشق تو بر دلم همه نجوا کرد
بر سینه من عشق تو فایق گشت
گر این دلم شکست (هدایت) هم
دل داد و دلی گرفت و لایق گشت
در سینه من جای خدا خواهد بود
ذرات وجودم به دعا خواهد بود
گلزار وجودم همه در بزم و سما
با یاد خدا حمد و ثنا خواهد بود
اوراد به تسخیر نگیرد ما را
چون خاطر ما به یک هوا خواهد بود
در ما همه انفاس وجود از اول
نظاره گر لطف و صفا خواهد بود
احساس مرا کس نتواند فهمد
معشوق نگاهش به جفا خواهد بود
ای کاش که معشوق بفهمد امشب
در سینه چه محشر که به پا خواهد بود
هر کس که بخواهد به دلم جا گیرد
عشقش به وجودم به خفا خواهد بود
یکرنگی معشوق به عاشق تا هست
در مرتبه عشق چو ما خواهد بود
مغبون نشود مشکل عشقم زیرا
عشق احد آخر الدوا خواهد بود
پابند دلم کس نتواند باشد
چون روی (هدایت) به خدا خواهد بود
از پهلوی آن دلبر عاشق چو بیایم
با بال و پر عشق زمانی به هوایم
چون سینه ما لوحه دیوان شعور است
اندوخته شعر رهایی بسرایم
در مکتب الهام چو از قبل شنیدیم
هر قدر بخواهی تو از این درد گدایم
دروازه دلها همه قفل است عزیزان
کو بسته دری تا به کلیدی بگشایم
هوشیاری سرخ است نشانش دل خونبار
این درس همان شد که از آن شعر سرایم
آن روز شنیدیم که از پرده ابهام
بیهوده بنالی که از این عیب جدایم
پرواز رهایی ز خیالات نشیند
چون بر سر دیوار مریدی شده جایم
صد بار بگوییم و دگر بار چنین نیز
اندازه یک دانه ارزن که نسایم
ای قرعه مسئولیت از سینه برون آی
تا بر تو (هدایت) برسد زود ندایم
یاران همه سواره و ما هم پیاده ایم
مبهوت روزگار و سر پیچ جاده ایم
دلشاد گشته ایم از این چند روز عمر
خوشحال از این خبر که به کس دل نداده ایم
این روزگار آمد و رفت و یکی نگفت
مسرور باده ایم که ما پر افاده ایم
مانده نگاه ما به در خانه ات حسین(ع)
بر آستان قدسی تو سر نهاده ایم
چون صحنه های ماندنی نینوای جان
در این طریق با دل و جان ایستاده ایم
سرهای تن جدا همه بر نیزه های کفر
رفتند و گفته اند که بی سر فتاده ایم
تنهای سر جدا همگی حرف می زدند
ما جمله عاشقان دل از دست داده ایم
نادی صدا زده برو تو خانه خودت
آیا بسان نامه های سر گشاده ایم
اینگونه کرده است (هدایت) سخن تمام
پیغام و پیام هر آنچه عشق ساده ایم
هر کس که مسلمان بشود از سر دل
او جای بگیرد دو جهان در بر دل
ما جمله مسلمان شده ایم از سر جان
آخر برسیم باز بر آن اختر دل
قاموس جهان نام خدا بر لب داشت
هم او که سزاوار شد و رهبر دل
این را تو بدان سید و مولاست خدا
تا همچو خدا باز شده سرور دل
گویم که رسیده است بر اولاد علی(ع)
شاید برسی تو به همان قنبر دل
از یاد محمد(ص) و همان آل علی(ع)
بر شیعه ببین چنان شده باور دل
یاد علی(ع) و فاطمه(س) و یاد حسین(ع)
آن نام جگر سوز شده افسر دل
با یاد علی(ع) شاه جهان هم و حسین(ع)
گریان بشویم از غم و چشم تر دل
هر کس به مسلمان جهان هم بد شد
او خوار دو عالم شد و هم اخگر دل
هر کس که وفا کند بر اولاد علی(ع)
بر دین محمد(ص) او شده یاور دل
هر کس که جفا کند بر اولاد علی(ع)
هم اوست (هدایت) شده غارتگر دل
محمد امین (ص) چو آب زلال بود
پیامبری همه پر ز جلال بود
زیبا رخ و هم یوسف وار چه خوب بود
سیما و رخش همچو ماه هلال بود
چونکه حلیمه دایه دار تو شده بگو
شیری که ز دایه خورده چه حلال بود
تا حمزه عموی پیامبر خداست
موذن پیمبر (ص) نیز بلال بود
خدیجه (س) برای اسلام و دین حق
هم او همه پر از مال و منال بود
روزی صفت تو برای خداست نیز
روزی پیمبر (ص) ما خوب و حلال بود
چه بگویم از وصف پیامبر (ص)
درون من آشفته دل ملال بود
برای گفتن آن لحن قاصر من چنین
برای سخنم هم او همچو دو بال بود
مقابل این همه لطف خداوند
برای (هدایت) آن سال به سال بود
آن خداوندی که بالای سر است
نیک آگاهم که بر ما سرور است
قادر وهاب جبار جلیل
قاهر منان هوالاول سر است
الغیاث المستغیثین الحفیظ
العظیم آنکس نگفت در به در است
تا که ذکر لا اله الا الله
حی الفتاح ذکری بهتر است
گو که بسم الله الرحمن الرحیم
واحد الاحد که ذکری برتر است
خالق قیوم حی ذوالجلال
بر همه اشخاص هم او دلبر است
نقش زد بر صورت آدم ولی
در کواکب نقشهایی دیگر است
حق عنایت می کند با آن کسی
حب دنیا در دلش کور و کر است
گر چه برگرداند رو از آن کسی
نیتش چون شاخه های بی بر است
او کند مسکین و ثروتمند کس
هر که خود را خواست خاکش بر سر است
گنج قارون می دهد آسان ولی
کیمیمای عشق لطفش برتر است
صرف این باشد که از راه حلال
رزق خود را یافتی آن خوشتر است
با خدا باشی (هدایت) آگهی
معامله با او که سودش سرتر است
فعل قیوم توانا هم جهانبانی بود
هر پیمبر با خدا بر عهد و پیمانی بود
چله اش سر شد که موسی (ع) عاقبت آمد ز کوه
تا که همراهش همان ده لوح و فرمانی بود
هم زبورانجیل و تورات و صحف برهرنبی(ع)
دین ما هم معجزه دارد که قرآنی بود
آخرین دین است پیغمبر (ص) چنین فرموده است
آفرین بر هر که دین او مسلمانی بود
معجزات حق تعالی بر همه معلوم هست
معجزات حق تعالی خوب و رحمانی بود
خضر(ع)حق لبیک گفت ادریس(ع)هم شدجاودان
لیک فانی هست دنیا هر کسی فانی بود
آنکه نعم العبد مرغ و دیو و جن شد رام او
هم نگین و تخت و فرش او سلیمانی بود
دست تقدیر خدا هم خواب او تعبیر کرد
یوسف مصری چه شد در چاه ظلمانی بود
پیرهن خونی شد از دست زلیخا پاره شد
بار سوم پیرهن با پیر کنعانی بود
از فرامین الهی ذبح آن پور خلیل (ع)
گوسفندی بعد اسماعیل (ع) قربانی بود
غور کردن در سوال از معجزات دین حق
آخر کارش بدان سرگشتگی جانی بود
ذات آن باری تعالی عقل کامل بوده است
آن جهان هم عدل حق بر وزن و میزانی بود
خالق حی وعده داد از کار خیری می دهد
بعد مردن در بهشتش نیز حورانی بود
بدترین مردم که نمرود لعین شداد شد
کار فرعون لعین هم مثل هامانی بود
مرد چونکه کرد او دعوی پیغمبر شدن
آخرالامرش به صورتگر شدن مانی بود
هر کسی را بهر کاری آزمایش می کنند
هر که گشته خان شود خان و همان خانی بود
پیرزن دیوار به دیوار شاه خسروان
دادگر هم اوست امرش هم به سلطانی بود
هر کسی در خود ندارد قلب پاک و بی ریا
قلب هر شخصی که ایمانی است نورانی بود
راستگو گفتار او با هر عمل یکدست هست
دست خود بر دامنی گیرم که دامانی بود
عارفان گفتارشان این است هر جا شو خموش
هر صوابی بهر حق خوب است پنهانی بود
اول هر کار سخت است ای پسر آگاه باش
هر چه سختی می رسد بعدش هم آسانی بود
هر عمل در قلب داری تا کنی آن می شود
چون عمل کردن بدانی آنچه می دانی بود
کار خیر اما ندارد هیچ جای فکر و ترس
هر خلافی بعد آن هر دم هراسانی بود
فعل بد کردی تو را هم فعل بد بد می کند
آخر هر فعل بد زیرا پشیمانی بود
آنکسی هم در عمل در کار خود یکرنگ نیست
هر چه خندان بعد آن هم رو به گریانی بود
آنکه آزاد است آزاد است هر جایی ولی
هر گنهکاری به زندان است و زندانی بود
کار خیری چون بدیدی پیش دستی تو بکن
کار خیری چون کنی قلبت به مهمانی بود
چونکه تو نیکی کنی بر خلق و مردم نیک دان
تا که بر خلق خدا تو هر چه خواهانی بود
همنشین آدم آدم باشد و آن یار غار
در کنار هر چه حیوان است حیوانی بود
آسمان وقتی نباشد ابر بارانی نگشت
آسمان ابری است بعدش وقت بارانی بود
زود تابستان و پاییز و زمستان می رسد
بعد فصل سرد هم فصل بهارانی بود
هر کسی گفته سخن از هر دری با شعر خود
شاعران گفتارشان بر سبک دورانی بود
فکر آن هم باش تا ایران کنی آباد و خوب
هر کسی در فکر این گشته فراوانی بود
مملکت آباد باید کرد غیرش چاره نیست
ورنه گویم عاقبت هم رو به ویرانی بود
عمرها را چون نگه کردم بدان یک گام نیست
عمرها طی می شود هر لحظه اش آنی بود
رستم زال است آن مرد قوی آن پیر جنگ
اسب خود تازنده باشد هر که روحانی بود
فکر آن بودم که شاعر چون شوم از این عمل
شعرهایم بر دل هر شخص درمانی بود
خوشه ها از خرمن شعرم گرفتم تا از آنک
خوب شعری گفته ام بر وزن و اوزانی بود
زود با تو گفته باشم حرف خود را رک و راست
در کتاب شعرهایم هر چه را خوانی بود
تا بدین حد ذوق ما هم می رسد در این زمان
لطف حق را تو ببین صد بیش ارزانی بود
خاک پاکت ای (هدایت) هست تا ایران زمین
از نژاد پاک ایران است و ایرانی بود
دو چشم خیس و بارانی کجا هست
شکوه ابر و آبانی کجا هست
پس از آن ناله های از سر عجز
که صورتهای خندانی کجا هست
نشسته خوانده ام در گوشه غم
تبسمهای پنهانی کجا هست
هراسان از دو روز زندگانی
دو روز عمر مهمانی کجا هست
ز بس گفتم مفاعیلن مفاعیل
ردیف و قافیه دانی کجا هست
نگین پادشاهی شد فراوان
سر انگشت سلیمانی کجا هست
(هدایت) من گذشتم از سخن لیک
نپرسی فکر یزدانی کجا هست
از چشم تری سینه که مادام بگیرد
از ماده بی غش همه کس وام بگیرد
آن عشق که طرفند زده بر دل و جانم
گویی که برای یار پیغام بگیرد
الطاف خدا آمد و شد کرده درونم
اینگونه هوا خواه تو آرام بگیرد
شوری که رسد از پس این شوق جوانی
هر لحظه عمر صید صد دام بگیرد
تنهاست همین خواهش ما قدر پشیزی
هر کس به سلیقه خودش کام بگیرد
دردا که از این درد دل افروز (هدایت)
فی الفور لقب شاعر خوشنام بگیرد
سخنهای نکو سازنده باشد
که شعر خوب پر خواننده باشد
همانطوری که تصویر محرک
اگر خوب است پر بیننده باشد
که مشعلداری جام المپیک
به هر کشور چنان زیبنده باشد
کمی با خود به تنهایی نشستم
شهادت می دهم که بنده باشد
اگر مرد حسود تنگ چشمی
بر افکار بدش یکدنده باشد
کسی با او دگر کاری ندارد
زبان تند او برنده باشد
تمام حرفهایم را نوشتم
درونم از صفا آکنده باشد
همین جا آسمان خانه ام شد
به چشمم اشکها ریزنده باشد
ستاره باش تو در کهکشانها
فروزانی تو ارزنده باشد
شهاب آسمان افتد (هدایت)
اگر چه شعله اش سوزنده باشد
گر کسی تو مرده زاری کرده ای
بهر مرده سوگواری کرده ای
تو مددکار دل یاران شدی
بهر یاران نیز کاری کرده ای
تا کسی در کار خود جا می زند
تو بگو او را که یاری کرده ای
گر کسی مالش که دزدان برده اند
آنزمان داد و هواری کرده ای
تو مگر هستی که باری هر جهت
بار خود را بار گاری کرده ای
مال خود را جمع کردی گفته ای
های داری های داری کرده ای
با تو گویم هر زمان از عشق هم
عشق خود در سینه جاری کرده ای
تا که بر عشق خودت فایق شدی
دار داری دار داری کرده ای
ثبت کردی شعر و موسیقی چنان
ضبط آن روی نواری کرده ای
چونکه اینگونه شدی در کار خود
خوب کاری خوب کاری کرده ای
ای (هدایت) تو به شعر خوب خود
دیگران را دلسپاری کرده ای
به خوابی دیده ام که می دویدم
و خود را بر زمین هم می کشیدم
هیولایی عجیب و بدقواره
بدنبالم دود داده نویدم
کسی گوید درون آن سیاهی
نگه بر آسمان کن ای امیدم
چنان بر آسمان سر بر ندارم
تو گر چیزی شنیدی من شنیدم
صدای دلخراشی از دل دشت
که وحشتناک تر از آن ندیدم
شبه مانند همچون هیبت گاو
چه بی صیغه بگوید ما چریدم
دو چشمم باز شد از وحشت و ترس
زبان بسته لبم را می گزیدم
نمی دانم که با آن ترس و وحشت
که ناخنهای خود را می جویدم
کمی مالیده ام چشمان خود را
تعجب کرده ام که من چه دیدم
خدا را شکر کردم که سر آخر
به ناگه از چنین خوابی پریدم
به یاد آورده ام خوشحال و مسرور
لباس و کفش عیدم را خریدم
مروری کرده ام چون خواب خود را
به یکباره به این مطلب رسیدم
سرور و شادی امروز گوید
زمستان کو (هدایت) جشن عیدم
هوای طبع آموزی عجب رقصانده باران را
به یاد آورده ام هر دم شکوه روزگاران را
برنده رعد و برق از خنجر قطب مخالف شد
فروزنده کند با برق خود ابر خروشان را
برقصد باز گندمزار از آهنگ باد صبح
مگر که ساعتی در خود ببیند موج طوفان را
زمانه هم به هیبتهای گوناگون به من فهماند
طبیعت هم به هر فصلی نشانه داشت دوران را
به در خشکیده چشمم بسکه دنبال وفا بودم
دوچشمم خشک شد از بس نوشتم شور عرفان را
ز بیم هرزه گرمای دهشتناک می بینم
دهد سایه سراب سبز چشمان بیابان را
حسد بایر کند طبعم (هدایت) بارها گفته
دوباره سبز خواهد دید چشمم نو بهاران را
مادر از طفلش ببیند هر زمانی دلبری
مثل او هرگز ندارد مهر مادر مادری
بچه گیرد سینه مادر خورد هر لحظه شیر
بعد سیری زود گیرد هر چه را او سرسری
نفس اماره به انسان مایه لذات اوست
سیر گشتن هم نباشد رسم بنده پروری
کار خیر اما به انسان می دهد لذات خوش
آینه بر خود ندارد هیچ حق داوری
کار خیر هر قدر مخفی تر بود زیبا تر است
موی زیبا زن بپوشاند چنان با روسری
بهر امیدی کند هر کس به دنیا زندگی
در سرش باشد به هر ساعت امید سروری
این یکی هر لحظه در فکر کمک به دیگران
آن یکی هم مال دنیا را کند جمع آوری
بنده مسکین ببیند دست او پس می زند
دست محتاجی بگیرد وقت سختی دیگری
آنکه از کار بدش از آخر او اول شده
او بداند اول صف هم نباشد آخری
موکت و جاجیم اثاث منزل و فرش و گلیم
جایشان داخل خانه است و به بیرون پا دری
هر کسی گوید سخن از هر دری با شعر خود
کس نگوید چون (هدایت) شعر ناب بهتری
در به روی عشق هم آخر ببست
از هر آنچه عشق بود اما گسست
گفته ام ای عشق عشق و عشق و عشق
باز بر احساس ما طرفی نبست
من نمی دانم چه ها با ما بکرد
قلب دلخون مرا گویا شکست
با خودم گفتم که شاید عاقبت
روزن امیدواری گر چه هست
همچو قمری تا حقیقت گفته ام
آن پرنده خیال از بام رست
من نمی دانم چه با او کرده ام
بازوان عشق را دو کتف بست
دست بست و عهد خود با ما شکست
وای از هر عشق پست پست پست
او نمی داند چه کاری می کند
مست مست و مست مست و مست مست
اردک افکار خود را می چراند
غاز کرد و بر سر جایش نشست
هر چه دان عشق هم پاچیده ام
آن پرنده امیدم زود جست
خوب بود و خوب بود و خوب بود
یاد او بر این دل ما هم نشست
درد و دلهای تو نشنیده گرفت
عاقبت گویا دل ما را شکست
عشق تاوان عجیبی می دهد
با شما هستم که عشق اینگونه است
دست به عصا راه رو این را بدان
جمع گیرد شصت هم انگشت دست
با شما گفتم حدیث عشق را
این همان عشق است آنچه هر چه هست
من شدم بازیچه افکار او
دست زنید این بار با آن هر دو دست
هر چه گفتم با تو گفتم هر چه بود
این (هدایت) بود شعرش هر چه هست
سرابم من سرابم نه سرابم
چو چشم اشکبارم خواب خوابم
نبودی تو کنار من بدانی
همه شب تا سحر من در عذابم
کجایی تو کجایی تو کجایی
خبر داری تو از حال خرابم
صدایت کرده ام از عشق گفتم
چرا آخر ندادی تو جوابم
به هر جا آبرویم را بریزد
درون چشمهایم قطره آبم
نسوزان تو دل سر گشته ام را
اگر خواهی دل زار و کبابم
چو دیوانه چو مجنون همچو عاشق
ز عشق تو ببین عاشق معابم
تن من چون به چرخ عشق گردد
ز اشک چشم بر دورش لعابم
به خوابی دیده ام همچون کبوتر
به سوی عشق تو در پیچ و تابم
چو قمری گشتم و مرحم رسانم
فقط به سوی تو من در شتابم
مسافر گشته ام چون چرخ گردون
به هر جا می روم تا عشق یابم
ستاره گر شوی آیم به سویت
به دنبالت بیایم چون شهابم
اگر از سوی من حرفی شنیدی
خدایا ده صوابش ده ثوابم
شکر بارم به شعر خود بسازم
شعور شعر شاعر شهد نابم
(هدایت) را بخواه و دل نسوزان
به دیوان شعور خود کتابم
عاقبت با ما ز چه رویا نه بود
جان پناهی گشت و که ماوا نه بود
هیچ جایی نیز مرا در هر زمان
هر کجا یاد تو را جویا نه بود
هر چه گشتم عشق تو گم کرده ام
در درون سینه ما جا نه بود
قطره ای اشکم به تو من خون فشان
در دو چشم مست تو پیدا نه بود
اشکها در دیده من جا گرفت
هر کسی در فکر تماشا نه بود
چله عشق منو تو شعر گشت
شعله شعری شد و پروا نه بود
جلوه گاه شور تو شد گلستان
مست و شور و شوق تو گویا نه بود
گفته ام از عشق تو اما بدان
نامرادیهای تو گویا نه بود
سر کاری هم چرا تو بوده ای
خنده های زشت تو ها ها نه بود
شعر قسمت می کنم از بهر تو
از تب قهر تو که غوغا نه بود
می رسد پیغام تو در گوش جان
تا که اقیانوس تو دریا نه بود
چونکه سارا عشق تو ساری نگشت
گفت دارا عشق تو دارا نه بود
وای و وای و وای ز عشق تو وای
خسته ام دلخسته تو نا نه بود
پست بازیهای تو هم فتنه گشت
فکرهای خام تو سودا نه بود
پای اصرار تو بنالم ز چه
راه سختیهای تو هم وا نه بود
خنده تلخی زد و او هم بگفت
نغمه های ناب تو پویا نه بود
او نمک را خورد و نمکدان شکست
آن زبان تلخ تو شیوا نه بود
باز آن طوطی شکر خوار هم
سوت سوتی می زد و مینا نه بود
تا نوایی می رسد از سوی دوست
ای (هدایت) عشق تو والا نه بود
معشوق نگاهش ز نهانخانه خبر داشت
وز حال خراب دل و خم خانه خبر داشت
آتش نفس و دیده خونبار نگاهم
از غمزه و آن حالت مستانه خبر داشت
هر گاه سراغ تو رود ایام جوانی
دانم دل و جان از غم پروانه خبر داشت
با نغمه جانسوز و پر از ناله بلبل
آگاه شوم بلبل از این لانه خبر داشت
دیوانه بداند که چه دیوانه بگوید
زیرا که هم او از دل دیوانه خبر داشت
بی دین به عمل کردن دین زار و پریشان
کافر ز حریف می و بتخانه خبر داشت
آگه نبود هر کس از آن لحظه مرگش
شاید ملک الموت ز پیمانه خبر داشت
شداد بنا کرد ارم را و لعین شد
هود نبی (ع) از خانه و کاشانه خبر داشت
بین حضر موت و صنعا بنوشتند
پنهان شد وعزرائیل(ع) از این خانه خبر داشت
آخر که شعورم پر از نعره شعرم
جبریل (ع) هم از صیحه جانانه خبر داشت
هنگام سخن گفتن از روی قریحه
سر خوش شود از صحبت افسانه خبر داشت
اینگونه تپیده است چنان قلب بلا سوز
در سینه ام از همت مردانه خبر داشت
تصویر خیالش پر از گنج سخنها
از گنج و آن نسخه ویرانه خبر داشت
کنز الشعرا شاعر محبوب (هدایت)
هر کس به ورامین که ز دردانه خبر داشت
شمعها لحظه بریان شدنت را دیدند
لحظه تلخ فروزان شدنت را دیدند
تا دلم سوخت گلی در دل من پیدا شد
نشئه مست نمایان شدنت را دیدند
عاشقان شمع دل از دست بلا سوخته بود
سینه می سوخت که درمان شدنت را دیدند
بغض شد نسخه اندوه شب تنهاییم
ابرها زود هراسان شدنت را دیدند
قصه غصه تو چون شب تار آمد و رفت
دوستداران تو گریان شدنت را دیدند
اشک در گوشه چشم تر من نجوا کرد
رودها باز خروشان شدنت را دیدند
زیر پا نوگل عشق تو چه پرپر دیدند
عابرانی که پشیمان شدنت را دیدند
داغ آن عشق جگر سوز به دل جا خوش کرد
داستان شب مهمان شدنت را دیدند
شاید امشب به سراغ تو بیایم ای یار
وقت رفتن همه حیران شدنت را دیدند
تو بیا باز بخوان از همه دلتنگی ها
گفته بودند که نالان شدنت را دیدند
از غزلهای (هدایت) چه عجب می خوانند
بلبلانی که پریشان شدنت را دیدند
هر کسی شد پیشه اش احساس کاسبکار نیست
کسب او رونق ندارد کار و بارش کار نیست
تا چکی را بی محل هر جا کشیدی آگهی
در مصیبتهای دنیا بخت با تو یار نیست
گر نزول پول کردی بهره اش باید دهی
نزد اقوام و خودیها او دگر سالار نیست
سفته دادی بهر آن کس پول خود را باد داد
دیگر از بخت بدت کس بهر تو غمخوار نیست
همچنان انگیزه اش این است آید نزد تو
گر بدهکاری بفهمد ذهن تو هوشیار نیست
وقت خود را کشته ای در زندگی ای بی خرد
ضامن هر کس نگشتن جان من که عار نیست
چونکه دقت کرده باشی در حساب زندگی
رو سفیدی ای (هدایت) روزگارت تار نیست
فغان عشق به عاشق بانگ چغانه داشت
کز آن داغ گناه زشتی زبانه داشت
به سودای تو آمد این دلم چه دید
بسوخت تا جگرم یادت نشانه داشت
که دردی کش تن و دل به غمزه ای
عنایت و نظر پیر مغانه داشت
و قرآن مجید این وعده داده است
خداوند بهشتی جاودانه داشت
تبسم به لبان عاشقی بگو
دهان چه شد مروارید دانه داشت
که معشوق به راه عاشقی چه سود
بگویم تب افکارش کمانه داشت
بگو پیر مغانه عشق چیست چیست
هم او ناله جانسوزی شبانه داشت
عجب نیست ز من دلسوخته مسیح(ع)
به همراه خودش سوزن و شانه داشت
که او در همه شب با آه و ناله ای
خدا را همه جا او هم یگانه داشت
شعور نظرم گفت این سخن ای وای
که در جلوه عاشق حق میانه داشت
به امواج تو دریایی نبوده ام
در آن ساحل تو دریا کرانه داشت
خدا داد مرا از این زمانه بگیر
ببین ناله و گریاندن زمانه داشت
کز آن داغ نگاهش هم به جان و تن
سخنها و تبسمها جوانه داشت
شعور و هنرم به رسم روزگار
عجین شده و حسی عاشقانه داشت
و آهنگ کلامم پر ز رمز و راز
که عشقی و زبانی عارفانه داشت
به پای دل و جان می آیم از خیال
قریحه وبیانهایی فسانه داشت
که از روی غریزه هم پرنده ای
به شاخه درختی چون آشیانه داشت
سخن چون شنوی از عشق هست زیاد
به پر حرف شدن هر کام چانه داشت
کسی شاعر اعظم را ندا دهد
بدان لحن و بیان مستی بهانه داشت
بیا به سر اصل مطلب و ببین
که جانان و جان و دل صادقانه داشت
و تا عشق و سخن پا در میان کند
به چشم تر من اشکی روانه داشت
هر از گاه (هدایت) کز غم فراغ
قصیده و غزلهای تن تنانه داشت
از خون عرق کرده چو شبنم نگرانم
در معرفت خویش چو هر برگ خزانم
چون برگ به هر فصل خدا مرشد خویشم
چون جلوه انوار خدا رنگرزانم
با خش خش اوهام سخن از قبل لطف
هر لحظه رسد گفته ای بر دست و زبانم
طوفنده چو طوفان و خروشنده چو رودم
بر رود خروشان سخن زود روانم
در دایره حس و گمان در پی خویشم
میدان سخن تنگ شد از طبع گرانم
بسیار سخن گفته شد و باز بگویم
چون روح وجود دل خود خوب جوانم
جز ذکر خدا ذکر دگر بر لب من نیست
تا بر سر عهد و روش خویش بمانم
انگاره احساس سخن تاب ندارد
هر حرف نگنجد به سخنها و بیانم
از چیرگی فکر بر الفاظ و معانی
گفتار سخن گفته مرا ده تو امانم
تا رای (هدایت) به سیاق دل و جان است
کس نیست بگوید که منم نیز چنانم
تو گردی عاقبت در خواب نازش
تو در شعرش شوی شور و نیازش
به آواز غم و اندوه بشنو
بیا و باش آنجا شوق رازش
گر از عشقت تالم داشت آن دوست
تو بر قلبش بکوب آخر جوازش
به آرامش رسم وقتی بگویم
(هدایت) را ببین شعر و نمازش
گویند از آن یار مگو یارم آرزوست
چون گفته ام از دوست همان کارم آرزوست
تا مونس جانم برم اینجا نیامده است
آهوی خیال و گل و گلزارم آرزوست
از ناله بلبل به گل سوسن و سنبل
فهمم که بنالد دل غمخوارم آرزوست
همدم شود آن گل به چمنزار وجودم
از تحفه آن عشق همان خارم آرزوست
بینم به چمن گل سخنش طعنه می زند
ما را چه چمنزار علفزارم آرزوست
بد یار تو بودی که تو بد کرده ای چه زشت
گفتی که تو را خوب چه آزارم آرزوست
بر سینه من طبل مصائب چنین زند
بر سینه دل ریش تب یارم آرزوست
چنگ و رباب و عود مرا ناله می کند
تنبک به تن و دف به دل و تارم آرزوست
آخر عزیز مصر بیا و مرا بخر
یوسف (ع) شدن و گرمی بازارم آرزوست
ای مصر عزیز تو و یوسف (ع) عزیز تو
با ما تو بگو یوسف (ع) بازارم آرزوست
گویند رفیقان که دگر غصه ات بس است
این قصه دل ریش به گفتارم آرزوست
حلاج انالحق زد و منصور دار شد
آن های و هوی و هوی و های زارم آرزوست
نیزار وجودم چه عجب ناله می زند
بر فتنه حلاج نی و نارم آرزوست
آتش به دل و جان من این سایه می دهد
بر فلسفه سایه بر آن غارم آرزوست
از عشوه ایام مرا غم چرا بود
چون غمزه مستانه دلدارم آرزوست
هر سمت نگاهم برسد بر نگاه عشق
از بهر تو هم سینه تبدارم آرزوست
ماهی بر آسمان دلم مویه کرده است
گوید که مرا دیده غمدارم آرزوست
هر گاه که یادی برسد از هوای دوست
چون دیده خود سینه سبکبارم آرزوست
چون گوشه این چشم دلم گفته نکته ای
بی هیچ روزنی خط پرگارم آرزوست
بر عشق فروزان شده ام غبطه می خورم
یک چشم چراغان شده نمدارم آرزوست
وقت است مرا تنگ گرفته چه در بغل
گفتی تو از آن عشق به گفتارم آرزوست
هر چند سخن خوانده ای از شور و ناله ها
گر عشق مرا عار بود عارم آرزوست
چون از سخن عشق بگویم مرا بس است
تا بر تو بگویم که دل خوارم آرزوست
در نحوه گفتن به حریفان چه گفته ام
در وقت نوشتن نی و خودکارم آرزوست
تا عشق و (هدایت) به روایت رسیده است
شاعر شدن و شیوه پر بارم آرزوست
چون قلب بلا سوز به هر سینه تپیدم
تا طعم و صفای دل خوددار چشیدم
جز دولت مقصود مرا راه دگر نیست
تنها کرم و لطف تو را بوده امیدم
فرهاد شدن کار همه کس نتوان بود
از بس به خدا در پی این کار دویدم
انگشتر اقبال من از دست برون شد
بی نام و نشان هیچ به جایی نرسیدم
بر سینه من چنگ زده دست پر آشوب
بر داغ دلم جز طلبت هیچ ندیدم
در راه خود از خویش به هر شکل گذشتم
در کار پر آشوب به مقصود رسیدم
او طعنه خوارش زده بر این دل زارم
از دست حریفان خودم زجر کشیدم
انگار (هدایت) به دل انگشت نما شد
هین طعنه هر کس به دل ریش شنیدم
هر کسی که روزگار چون شکر دارد
خوش خوشان هوای سرخوشی به سر دارد
تا روم به پیشواز آن زمانه چه می بینم
مگر آن لبان شکرین ظفر دارد
خسرو نظر و فرهاد از عشق شیرینش
تن و جان سوخته دل پر شرر دارد
تا مرور کرد پس زمینه ذهنم
که حاصل زمان و عمر ما ثمر دارد
به خیال خود جفا کند ایام
و عجوزه ای است فکر دردسر دارد
که در این روز و روزگار وا نفسا
به سراغ حادثه روی خطر دارد
زخم زد به ریشه ام گذار لحظه ها
روزگار ما چو تیشه و تبر دارد
آنچنان مثال ثانیه ها بر بادم
چونکه از مصاحبت جان خبر دارد
کی هلال غم بر آسمان دل می گردد
دو سه پنچ روز و چار ما قمر دارد
خوار گشت تن و جان و دل ز بی مهری
جان به دل خستگان بسی نظر دارد
هان شکسته دل و غمگسار مجنونی
هم زعاشقی و دوستی حذر دارد
بین (هدایت) از خطای روزگارانش
چون دلی شکسته و دو چشم تر دارد
هر سو پی جستن که دوانید و روانید
آخر که جوانید همانید و چنانید
وقت است عجله نکنید و نهراسید
آهسته پی مطلب و مقصود برانید
لجبازی به افکار شما نیز نباشد
این کار کنی هر که بگوید که ندانید
دانید که تحصیل شروعش به چه سن است
آری به همان سن که در آنِید در آنید
تا در پی کسب خرد و معرفت این عمر
ساعی بشوید و به طلب تا بتوانید
چون جای شما هست به هر جای عزیزان
خوش صحبت و خوش حرف و زبانید بدانید
خواهم ز خدا عاقبتتان خیر شود باز
خرسند شدم گر بتوانید و توانید
کوشش بکنید از پی مقصود و بزرگی
مشغول به بازی و گذر عمر نمانید
روشن بکنم ذهن شما را که زمانی
اِین عمر رود جای نمانید بمانید
چون وقت رود خوب از آن بهره بگیرِِید
آخر نهراسید که با وقت و زمانید
همت بکنید از پی افکار بلندم
تا همچو (هدایت) به سر حرف بمانید
ای وای بر آنکس به سرش فکر گناه است
خاشاک و گون خار بیابان و تباه است
دارد به سرش حب جهانی و به دل نیز
بر باد رود عمر هم او نیز به آه است
گویم که هر آنکس به هوی و هوس خویش
عمرش به بطالت گذرد فعل گناه است
غفلت زده دنیا طلب و صبر ندارد
حب همه دنیا به سرش حشمت و جاه است
در تیره جهان آنکه بخواهد که بداند
در نزد همگان که هم او اختر و ماه است
هر کس چو (هدایت) که بخواهد بتواند
هر سو به سفر در حذر و فکر نگاه است
گویم به عزِیزان که کجایید کجایید
در پی هوی و هوس زشت نیایید
هر کس که بگوید به درستی و خوبی
بر راه صوابی که نیایید بیایید
این بار که هستید اگر خوب شنیدید
بر سر پدر و مادر خود نیز شفایید
دانم که تمام سرتان عقل که باشد
این گونه که هستید چو مایید چو مایید
تا پند و نصیحت به شما خوب اثر کرد
از هر چه بدی و سخن زشت جدایید
این عمر شما در گذرد نیک بدانم
در حسرت و افسوس به وایید به وایید
چون خوب بخواهید شما هم بتوانید
از زشت صفت بودن پلشتی که رهایید
گر بر سرتان عقلی نباشد ز چه رو هم
هر روز پی ساز و نوایید و هوایید
ذهن خودتان را به سخن گفتن بی ربط
این گونه نسایید که خوش فکر شمایید
گر فکر سوالید و جوابید بگویم
بر گفته ما هم که توجه بنمایید
سر لوحه کار خودتان را که بدانید
هر وقت شما در پی این کار گرایید
گر گفته ما را بشنیدی که شنیدی
گویید (هدایت) که ز مایید ز مایید
گفته باشم رتبه انسان به سن و مال نیست
وصف هرکس کرده ای میزان زروخلخال نیست
چون سخن نیکو بود در هر زمان و هر کجا
گفتمان عاقلانه باعث جنجال نیست
دستها هنگام بازی هم سخن با هم شدند
که خبر داری تو هم در من یکی تکخال نیست
زندگی بازیچه ای زیباست در دستان عمر
با شرف هر کس شود خلقش دگر بد حال نیست
شد زبان بسته دهان از مشکل خشکی لب
عاقلان گفتارشان چون شخص کور و لال نیست
هر سخنگویی سخن دارد به کام خویشتن
این زبان در کام نا اهلان دگر خوشحال نیست
شهرت شاعر که از شعرش نشانی داشته
گفتگوی خوب بر لب شبه آن تبخال نیست
گویم از افراد شوریده سخن با حس نو
پشت هم اندازی شعری بر این منوال نیست
فرق شعر خوب و بد با یک اشاره روشن است
نکته ای گویم تمایزهاش با غربال نیست
شعر بد را می توان با یک اشاره درک کرد
شعر بد چون میوه گندیده ای که کال نیست
گر چه بازوبند ذوق شعر من احساس بود
هر که میل میل کرده جان من طبال نیست
هر زمان خواهم که حرف خویش در شعری زنم
یادم آید فارسی حرفش که تنها دال نیست
عاقبت هم گفته باشم شعر کمتر شاعری
چون(هدایت)ذوق و حسشان که خوش اقبال نیست
حرف روراست چنان شیوه قابل باشد
صحبت زشت به هر شکل که زایل باشد
زیر دیوار سپیدی سخن دانی چیست
زیر سازی تجارب همه کهگل باشد
کوچه پس کوچه گفتار نشانی دارد
در خیابان سخن او به چه رو ول باشد
لحظه ای عقل بفرما بزند جانب شر
کار او بار دگر عاطل و باطل باشد
هر قدر خیزش امواج دل آرام شود
آرزویش جهت و جانب ساحل باشد
غیر از آن هر چه کند جای تعجب دارد
فکر بیچارگی خویش که عاقل باشد
احترامم تو نگهدار که حق می گویم
آنچه را دم زده ام زود که مایل باشد
دل اگر عاشق عشق است مرا دردی نیست
گله مندی نکنم عاشق یکدل باشد
خدمت عشق کند بنده بی درد و نیاز
کار خود را بکند گر دل او دل باشد
دیگران هر چه بگویند حواسم جمع است
تا سرانجام سخن گفته بیدل باشد
شعرم از بندگی خویش گواهی داده
ترسم آنروز بگویند ال و بل باشد
هیچ کس همچو (هدایت) پی یک عاشق نیست
آنکه عشقش به دو تا گشت چه جاهل باشد
اولش درخت اناری نهال هست
ثمره بر درخت میوه کال هست
تا که نهال عشق من زود داد گل
چون منکه پی جوی عشق شدم چه حال هست
عشق بیا و زود جواب مرا بده
تا تفال زدن حافظ به فال هست
وای ضمیر ناخودآگاه من چه گفت
فتنه او بر گردن تو وبال هست
با تو بگویم چه گفت از وصف حال ما
گفت مرا دیده چه هم وصف حال هست
وای دیشب خواب بد آشفته دیده ام
بر اسب خیال تو دیدم که یال هست
تو چه خوابی دیده ای برای ما بگو
هیچ نگفت او چنان که کر و لال هست
زود رد گم کرده گفته تو بدان
هر که به فکر جمع کردن مال هست
می رود ایام و به تقویم روزگار
روزشماری هفته ماه و سال هست
وقت زمستان رسیده و به دور گردنم
از برودتهای شدیدی که شال هست
شب دراز و خواب نمی گیرد که مرا
ترس وجود اجنه جن و آل هست
هر که رسید از چپ و راست او چنین بگفت
گفت چرا سینه ات پر قیل و قال هست
عشق بر تو نیش و کنایه زده عجیب
شهسوار تصویر ذهنت خیال هست
طاووس ذوق تو پری باز و بسته کرد
هیس به شعر تو عجب پر و بال هست
فلسفه منطق تو که داری به شعر خویش
عنصر فکر تو که مدلول و دال هست
لاک پشت پیر که چیزی نگفته بود
گفت نهنگ ذهن تو (هدایت) که وال هست
خاطراتم از عشق زمانی نقش آب شد
آب بسته به عشق منو پر هم از آب شد
باری وفا صحبت ما را گفته هست پوچ
عشق گشت نقش خیالی آن حساب شد
آن جدا شدن که مهم نیست امان بگویم نیز
از چه روی او از بی وفایی گفت و جواب شد
تا بگویم امروزه روز از عشق و وفای عهد
کهنگی عکسی زده شده به دیواری که قاب شد
شاید این چنین سخن گفتنم هست رک و راست
هر کس روز و شبش شبیه هم شد عذاب شد
سر شود به روزی و روزی به سر شود همچنین
زندگی ما نیز روشنفکری معاب شد
حال وروزما همه زمان درگذر زعشق وهر مکان
ذهن نیز در فاصله دوران پر شتاب شد
عشق دوست هر روز بنالم نو بهار جان
عهد تو و من سر شد و عمرش چون شهاب شد
دوستی هر کسی که شده باری به هر جهت
این زمانه کیلویی چند است آن باب باب شد
حال و زندگانی که از آن سهل و ممتنع
ساخت و از طناب تقید بازیچه تاب شد
وای از تو مرا که خام خود کرده ای هنوز
تا شعور من از دست تو خواند و به خواب شد
کوزه تو ای کوزه گر با دست تو گفته ام
بعد چرخش سایه ها به رنگی لعاب شد
عشق از تو هر چه بگویم کم گفته ام هنوز
جای جای هر گفته ما پر آب و تاب شد
گویم شعور سخنم بر لهجه خودش
لای لایی گفت و ز لالایی خواب خواب شد
عشق زشت و دروغین گذشت از چه جهت چنان
شور و شوق و ذوق و خیال ما شعر ناب شد
گفته ام از این سوخته دل از یاد آن زمان
وه دل هر خواننده شعرم بین کباب شد
هرکسی بگوید به فن شعر آشناست او
آنزمان بفهمید شعر مرا مجاب شد
گو شبیه شعر تو را هر کسی نگفته است
نقد شعر تو (هدایت) حسابش کتاب شد
ساعات عمر همه جا پی راز و نیاز گشت
گاهی ولی نظرش چنان به دور نیاز گشت
تا زود پنجره خیال به سرم هست باز
یادش بخیر از آن روزی که پنجره باز گشت
چون ساخت و ساز بنای تو پیش شده سازگار
اما برای چه ناسازگاری اوست آغاز گشت
آن یار نظرش برگشت و بازی کند
فاز و نل نظرش یکسره همگی فاز گشت
اردک تو ول نده بنشین تو به سر جای خودت
چراند ذهن خودش را سخره همان غاز گشت
گر آن جهان تو بر گردشگری روز و شب است
به دوره گرد شدن پای تو نیز باز گشت
هر چند سعی کنم آسان سخن بگویم ولی
در دایره تخیلات دور و دراز گشت
آن ضربه های خیال که حس شوریدگی است
در تخیلت روی همگان واز گشت
دست کسی به سخندانی تو نمی رسد هان
از مایه فهم و تخیل تو سایه دراز گشت
آهنگ صحبت تو را هیچ کس نگفته است
آینده شیوه شعر توست ساز و آواز گشت
او بر سر سخنش مانده و چنین گفته بود
احساس صور خیال تو شور پرواز گشت
چون یافته ای تو (هدایت) حقیقت تلخ را
قمری پرنده رویای تو عاقبت باز گشت
تا سایه ات از دل چاه می رود
بر آسمان دلم ماه می رود
در شب همان روز خیال بود
بالاخره شب سِیاه می رود
گر خاطرش فتنه روح بوده است
بر روی اعصاب ما راه می رود
گفتم که مرو تو بمان در کنار ما
بر روی چو آب چون کاه می رود
دنبال ما چنان سایه های تو
چون سایه عشق گواه می رود
تا او نگاره داشت هر زمان
عمرش به ایام تباه می رود
هر کس توجه نکرده تا به حال خود
باور نداشته او که خودخواه می رود
این روزهای دو و سه که یاد کرد
گر تو بخواهی که گناه می رود
دنبال ماشین زمان چه دیده ای
تا تیک تاک تو با نگاه می رود
گاهی به درون سیاه ظلمتم
تا خاطر تو گهگاه می رود
یا خاطره اش مرا ماندگار کرد
زیرا (هدایت) که با آه می رود
بوی یاران می رسد از کربلا بر ما حسین (ع)
زینب از فریاد و زاری در فغان هر جا حسین(ع)
کربلا دارد حسینم نینوا دارد حسین (ع)
وا حسینم وا حسینم وا حسینم وا حسین(ع)
دشت تف دیده است بر خود ناله ها از فاطمه(س)
کربلا هم مثل زهرا (س) بر لبش آوا حسین(ع)
این حسینم بین که بی سر او چه سرها می برد
یا ابالفضلم چه شد دل می زند مولا حسین(ع)
طفل و فرزندش علی اکبر گلویش تشنه کام
تشنه لب افتان و خیزان می رود آقا حسین(ع)
از لبان کودکانش العطش خیزد هوا
یا حسینم گریه کم کن دشت در غوغا حسین(ع)
با (هدایت) این بگو ماهم بنی هاشم کجاست
تیر در مشکی فتاده آن طرف سقا حسین(ع)
نظر کوه طور به سینا بود
معجزه موسی (ع) ید بیضا بود
هر کجا شد فرعون به دنبالش
نیل که شکافش به عصا بود
چله موسی (ع) سر شد و سر آخر
لوح و ده فرمان همه آنجا بود
پیر کنعان کور و دلخسته
پیرهنی باعث شد و بینا بود
از غم و غصه نغمه داوودی
چنگ و رباب و عود و دف ما بود
فتنه شیرین که به دل فرهاد
نغمه ها ها بود و لا لا بود
نکته دستوری تو بدان مفعول
همره آن مفعول بدان را بود
همچو تو گر نگاه کنی آری
عشق نگاهش خوب به هر جا بود
هر چه از عشق خوب بگویم کم
ناز تو از نگاه ذوق تو پیدا بود
دست تو بسته گشت و دور از عشق
حد سخنهای تو که بالا بود
آنکه بخواند شعر مرا گوید
جشن و خوشی هر جای که با ما بود
شیوه شعر توست که ما را بس
در سخنت بر همگان وا بود
زود بگو احسنت و ماشاء ا...
شعر تو افکار تو که مانا بود
چون صور خیال تو که عالی هست
ذوق تو یزدانی ز کجاها بود
فکر تو ساری است عشق تو جاری است
گر چه گشت و هم در سر ما بود
دور و برت ز عشق که دارایی
اول آنکه سر منشاء سارا بود
زود دارا درک بکرد این حرف
راز و رمزی همه به دنیا بود
درک دوای فکر تو گشت این دو
صورت دارا هست و سارا بود
جان و دلم داراست به تن عشقش
سال و ماهی ز چه ما را بود
لطف خداوند شکور حی گشت
عشق را دارا هست و بر پا بود
عشق با تو ساری است (هدایت) گو
شکر خدا تقدیر که با ما بود
در چاه جدل جانب دجال نمانیم
یاسین در گوش خر دجال نخوانیم
افسار گسستیم در این راه پر آشوب
با میخ طویله خر خود زود نرانیم
در مرز تنعم همه محکوم شکستیم
هر چند که خود فاتح و پیروز بخوانیم
در خواب خوشیم و سر بیدار نداریم
اصحاب کهف را دگر از خویش بدانیم
از بخت عمل در تب داروی شفا بخش
بر ذائقه مان طعم جدایی نچشانیم
چون می شنوم زمزمه دعوت یونس (ع)
ما توبه خود را به درازا نکشانیم
بر دور و برم از قبل فتنه ایام
گویند عوامان سخن که نتوانیم
هر چند که در راه بلا پیش بیفتیم
در لطف به همنوع سبکبال بمانیم
در وقت عمل نیز چنان مردم آزاد
از صدق و صفا زود نهالی بنشانیم
تا غصه نمرود شده قصه امروز
موذی پشه را از سر و اطراف برانیم
با هر عمل خوب به فرمان الهی
پیغام (هدایت) به دل و جان برسانیم
شغاد ای پیر نامرد این چه کاری بود که کردی
تهمتن را بیندازی تو در گودال نامردی
زمانه هم هزاران بار در گوش تو می خواند
که نفرین بر تو ای انسان چرا تو ناجوانمردی
دمی گریند خون آن تیغ گونه نیزه های تیز
زمین و آسمان نالد چه خواری بود پروردی
شکوه آسمان در پیش چشمش رنگ می بازد
تمایل داشت دستانش دوباره روی بر سردی
خیالم گر چه آزاد است در دشت خود آموزی
سبکباری رها سازد مرا از قید هر دردی
نفس تازه کنم بعد از عبور از پله های وهم
که رفع خستگی هم کرده باشم پای پاگردی
(هدایت) همتی کرده مبارکباد می گویند
گرایش دارد او چون گل اگر چه روی بر زردی
تصویر خیالی برسد ذوق که رام است
چون پیش من افتد سخنی گفته خام است
چون دست خودت اختیار شغلت که نباشد
انجام عمل در عملت نیز تمام است
هر فرد سر جای خودش کار کند باز
اتاق پذیرایی مگر آنچه به بام است
هر کس به نیاز و طلب پول رسیده
در بانک سرش فکر رسید سفته و وام است
گویم پی روزی و غذایی همه جا هم
فکر تله و توری و صیاد چه دام است
هر شخص به دست آورد از بهر خودش نیز
روزی حلالی طلبد لقمه به کام است
با صفا و با وفا و با معرفت و خوب
در نزد عزیزان و رفیقان که به نام است
یک شخص پی کار و تلاش و گذر عمر
روزی طلب و عمر گذر در پی شام است
صبحانه به صبح است و نهاری که به ظهر است
شامی بخورد آنکه به شب در پی شام است
گویند رفیقان که بگو ذوق شعورت
در حد تجمل باشد هم نان که به کام است
پیروزی و بهروزی (هدایت) به دست توست
چون بخت که یارش بشود گام به گام است
حس و ذوق شعر هر بار می گیرم
دست خود را به دیوار می گیرم
هر کجا تاب و توانم تمام شود
از تن تبدار بیمار می گیرم
دست خودم نیست این حرفها ولی
شعر و غزل را سبکبار می گیرم
تشنه شدم تاب و توان بخواهم زود
کاسه صبری عطشبار می گیرم
تا تنم آغشته به غم می شود باز
از تن خود غم به ناچار می گیرم
حد توان دریغ نکرده ام چنان
دست گرفتار غمدار می گیرم
شعر خود را نقد کنم بدان جهت
بطن اشعارم به اقرار می گیرم
بعد نقد شعر از جهت معلوم
شعر و غزل پی این کار می گیرم
باز نقد شعر حاصل مرا چه داشت
کاسه پر بار اینبار می گیرم
هر زمان پوتین و فانسخه خیال
از سر بازار رفتار می گیرم
تا (هدایت) شعر خود را محک زده
جنگجو را هم به پیکار می گیرم
تا یاد شعر به دیدار می خواهم
گویم تو را که به اصرار می خواهم
آنکس عقلی به شعر دارد هان
بر او درود به گفتار می خواهم
هر شاعری که توانی به شعرش هست
در شاعری که گهربار می خواهم
ای شعر تو کجایی ندیدمت این بار
هر روز و شب تو را هر بار می خواهم
نزدم بیا و مرا در بغل گیر
آن را مطیع خود غمخوار می خواهم
آخر خدا کمک رسان به ما اکنون
در سینه ام همه اسرار می خواهم
تا من تو را (هدایت) به همه زمان
در شعر و شاعری پر بار می خواهم
شعر نیک را به گفتار می بینم
تا که شعر خوب را به پندار می بینم
سینه ام به غم و رنج و بدون شک
از نگاه عشق غمبار می بینم
شعر گفته ام برای تو اهل دل
سینه تو را عطشبار می بینم
تنگ می شود دلم از برای شعر
شعر را برای دیدار می بینم
شعر گوِیم و به هر روز و ساعتها
رسم شاعری به رفتار می بِینم
شعر تا به حرف آمد و سخن گفت
تا (هدایتی) هوادار می بینم
تا شعر را به پندار می خوانم
او را به نام و گفتار می خوانم
هر کس خیال شعری به سرش زده
او را بدان جهت اینبار می خوانم
آن کس که شعر سراید به روزگار
او را مطیع و هوادار می خوانم
هر کس به شعر خود کاری نکرده است
یاوه سرای را سربار می خوانم
هر شاعری که خیالش پر از غم است
آن شعر و شاعرش را خوار می خوانم
بر رسم همگان که شعر کس بگفت
او را به شاعری سردار می خوانم
آخر خیال خود را نیز به هر زمان
به جنگ و حمله و پیکار می خوانم
گر شعر تو (هدایت) این چنین بود
اینگونه شعر به تکرار می خوانم
هر شاعری به شعری که عطشبار باشد
در آن زمان به ذهنش شعر دوار باشد
ای شاعران زمانه به هر دفعه گویم
سلام ما به دنبال تو تکرار باشد
هر جا دعا کنم بهر تو ای شاعر خوب
گویم تو را خداوند نگهدار باشد
از سوز دل تو شعری گفته ای این چنین نیز
شعر تو نغمه جانسوز هر تار باشد
آری (هدایت) این را به تو گویم هم اینک
چون شعر خوب گفتی گل بی خار باشد
نخواهم که ببینم حال زارش
کمان در بر بگیرم همچو آرش
چنان بر نقطه عشقش بکوبم
اگر افتد به سمت او گذارش
نگارش کرده ای از چه تو از عشق
خیالت هست بر نقش و نگارش
تو را دیدن تو را خواندن شنیدن
اگر روزی فتد کارم به کارش
تو خواهی که ببینی صورت او
همیشه بود در هر لحظه عارش
چنان نالان به حال او بگریم
جوابت را بگیر از کردگارش
(هدایت) جان (هدایت) جان (هدایت)
نگردی تو به روزی سوگوارش
همه جا به فکر خویشم که عنایتی نمایم
نه برای خویش زانرو که حکایتی نمایم
چو کناره های نان سوخته گشته این دل من
نکند خدای نا کرده شکایتی نمایم
تو که سالهای سال است که شعر ما بخوانی
که ادب به شعر های خود رعایتی نمایم
شبه خیال ما هم به شکار شعر رفته است
همگان چنین بگویند بدایتی نمایم
به دلم که بد نیامد به تو بازهم بگویم
سخنان خوب را زود روایتی نمایم
که خجالتی ندارد سخن درست گفتن
به کلام خوش بگویم که هدایتی نمایم
زده ام نهیب بر خویش بس است ای (هدایت)
سر این ندارم از خویش حمایتی نمایم
در خلوت دل سینه سخندانم آرزوست
در خانه تو پسته ی خندانم آرزوست
بر سفره خود نیز همان نانم آرزوست
بهر تو سفر کردن به شهر دوستان
سمنان و دامغان و کرمانم آرزوست
هر وقت و بی وقت دعا بهر تو کنم
در کیسه تو پول فراوانم آرزوست
روزی که رسد عهد خدا شامل می شود
برلطف سخن نیزکه می خوانم آرزوست
ای کاش که باشد به همه جا سلامتی
از سفره الطاف خدا آنم آرزوست
تا می شود به حد توانم برای تو
هرچیزکه خوب است ومی دانم آرزوست
این را بگو ایران وطن تو همیشه هست
گفتی و بگو رستم دستانم آرزوست
از یاد شهیدان سفر کرده جان
منطقه دزفول و بستانم آرزوست
چون دیده ام که نابترین حال روزگار
جان بر کف و دل در کف و ایمانم آرزوست
از جان گذشته و شده پیروز روزگار
شور تو بود شیر و شکر آنم آرزوست
از یاد شعور سخنت شاعر گشته ام
عشق است دبستان و دبستانم آرزوست
هر کس به دعای تو طبیب همه بگفت
آن دوست ترین مونس و درمانم آرزوست
هر روز(هدایت) به دعای تو این بگفت
یک شاخه ز گلبوته ریحانم آرزوست
این دل ما هم نوایی داشته است
او چرا حال و هوایی داشته است
پس چرا از عشق خود واقف نبود
قلب ما هم چون دوایی داشته است
چون هوایی بر سرش افتاده است
چونکه او برو بیایی داشته است
خسرو از قول خودش هم گفته بود
نزد شیرین خود ستایی داشته است
لیک فرهاد از دل آن کوه سخت
با نگاهش آشنایی داشته است
این بگویم که فقط فرهاد را
عشوه اش شیرین ادایی داشته است
وقت کوبیدن به پتک عشق هم
فکر کرده خوب جایی داشته است
چونکه فرهاد از دل هر جا خبر
او ندارد و عبایی داشته است
کار و جان کندن و هر زاری او
ای که با ما او صفایی داشته است
ضربه های پتک او در حق او
ناله های وای وایی داشته است
چونکه مانی نیست صورتگر نبی
بر سر خود هم هوایی داشته است
بر ندارد هم تو را اینک هوا
فاخته هم هوی و هایی داشته است
لیل را لیلی بگفته این سخن
عشق مجنون همچو مایی داشته است
ناله های او طنینش این بگفت
عشق خود از ما گدایی داشته است
آن شتر ران که به صحرا سِیر کرد
تا سفرها همه جایی داشته است
می برد بار گران را آن شتر
دستمزدش رد پایی داشته است
تا (هدایت) در کلاته بوده است
هم کلاته کدخدایی داشته است
تا لحظه های عمر ما پر شتاب رفت
گفتم ستاره تو هستم مجاب رفت
بازیچه توهم تو چرا شدم
عشق من از دل تو با آب و تاب رفت
سد توجهات تو سیلاب رود گشت
آبی که رفته رفته به پیچ و تاب رفت
خنده زده بر آن لبانش چنین بگفت
آخر کرانه را ندیدی شهاب رفت
کردی سوال از چه رو با تو مانده ام
ماندم چرا سوال بی جواب رفت
چرخیده چرتکه دانش به ذهن تو
ساعات فلسفه به بحث و حساب رفت
تا تیک تاک ساعت ساکت و خواب هست
ثانیه های عمر ما هم به خواب رفت
عکس تخیلات تو چون (هدایت) است
تصویر خاطر او شکسته قاب رفت
بی محبت سنگدل با ما وفاداری نکردی
روزگار بی مروت دیدی و کاری نکردی
با تو ماندم عشق خود را من به پایت عرضه کردم
دست دلسوز مرا هرگز تو غمخواری نکردی
بارها گفتم بیا و تیرگیها کن فراموش
در عمل هرگز ندیدم چون مرا یاری نکردی
خواستم با تو بمانم تا نگویی بی وفایم
مانده ای تا چه ببینی رسم عیاری نکردی
در پناه نامه عشقش هزاران آرزو بود
گفته ای با هیچ کس اما ستمکاری نکردی
خطبه خواندم از وفاداری جوابت را شنیدم
رود عشقت را تو بر چشمان من جاری نکردی
سالها بر دوش خود بردم تمام رنجها را
چشم اندازی مگر بر چشم غمخواری نکردی
نا سپاسیهای او را ای (هدایت) واگذاری
خاطرات سر به مهرم را هواداری نکردی
آنجا که سخن بهر تو که ناب است
معشوقه بیاید و مرا خواب است
این عشق به حال خوِیش باور دارم
افکار من که هر طرف باب است
تا قایق طبعم به خلیج سخن است
گفتار من که گوهر نایاب است
از گوهر عشقم چه سخنهاست ولی
اشعار چنین خواند و بیتاب است
زائیده شوق است (هدایت) شعرت
آنجا که تخیلت بدان آب است
حال و روز ما چرا اسفناک هست
افکار ما چرا غمناک هست
چشمهای ما چه شد نمناک گشت
هق هق ما ناله طربناک گشت
سینه ما عاشق و بیمار کیست
شاعرانه در پی دیدار کیست
مثنوی گفتن چه شد نوین بود
خاطرات ما به او ظنین بود
شعر ما روزش چو شام تار کیست
وصف حالش وصف حال زار کیست
عشقهای یار دروغین نبود
دستهای فتنه اش خونین نبود
فکرهای زشت را بیرون بکن
با خودت دعوا و دلگیری مکن
در سراب ما به صحراهای دور
شیر و کفتارند در فکر عبور
هر کجا حیوان به درگیری و زور
در ره عشقش بگیرد گور گور
در دل صحرا عجب کشتار گشت
هر کجایش پر ز هر مردار گشت
در ره تو گفته ام کوشا شدم
نادم و نادان بدم دانا شدم
خاطرات ما عجب رنگین بود
چون طلای پر بها زرین بود
آنزمان شعری که پذیرا شدم
تا به دردانه شدن روا شدم
بر سر هر کس کله پشمینه نیست
ذوق شعریش بگو سیمینه نیست
در کنار رود چون سیمینه رود
رودخانه دیگری زرینه بود
شعرهای ناب تو زرینه هست
در چکاچکهای تو تهمینه هست
تا که بهرام تو هم چوبینه گشت
فکرهای تو به دستت پینه گشت
از پی بهرام تو تهمینه نیست
چونکه شعر ناب تو در سینه نیست
بر سخن هر کسی کردار هست
گفته هر کس ولی هوشیار هست
گفته هر کس اگر بیدار بود
حس او در آن زمان هوشیار بود
هر کسی فکر تو خریدار هست
حس شعریت که شنیدار هست
تو بدانکه عاقبت گفتار ماست
ناله ما در پی رفتار ماست
گفته های ما بدان گویای ماست
عشق هم در هر زمان جویای ماست
نکته های تو (هدایت) گو چه زود
یک کلام آتشین سوزنده بود
این عشق می کند از تن من هم پوست پوست
هر روز می رسد از هر طرف پیغام او است
آخر نگفت راز دل خود برای ما
لایه به لایه آن معشوقه عشق تو به تو است
دارای عشق حیوان هست با غریزه اش
در عشق خود صادق و پاک دانم که قو است
پی جوی عشق شدم خاطر تو گشت آب
برگ روان به تلاطم رود چونکه به جو است
با دل خسته و پر ز تلاطم چه کرده ام
چشمان ما که دل بسته همه جا به جستجو است
هر جا نگاه من از دست او کلافه است
چشمان نگرانم پی او در همه سو است
در به درم به فانوس خیالم همه جا
تابان چراغ عشق من دیوانه به او است
ای دوست گو تو را عشق و خیانت رواست
گفته است عشق و خیانت به قدر ذره مو است
هر کس ز عشق پیامی را شنید و گفت
اصل و نسب چرا فتنه گریهاش به خو است
آخر حقیقت عشق از کجا باید شنید
گو فاخته بدنبال حقیقت کو به کو است
هر بار خاطرات او به سینه چنگ زد
از دست او کرم فتنه های بد از او است
با ناله دل غمگین به جان خود قسم
خواهم خورم (هدایت) همه ساعت به گفتگو است
صدای خنده اطرافیانم
شکوه عشق را در من تنیده
بدنبال همین هستند انگار
زبانم لال روحم را خریده
به هرجایی بر اعصابم بکوبند
که صد فرقی چنان با ده ندارد
به من گویند که تو خوش خیالی
صدای تو به جایی ره ندارد
به هر صورت دلم را می چزانند
حناشان هر زمان بیرنگ باشد
صدا پیغامشان را می رساند
ولی آهنگ آن نیرنگ باشد
اگر امروز کار نیک کردی
عجب سرپوش بر کارت گذارند
ولی انگار دست از این سر من
نمی خواهند آنها بر بدارند
به نوبت وصله ای بر تو بچسبد
به هر طرفند و حقه طرح و ایده
ولی آرامش افکار من را
کسی تا این زمان هرگز ندیده
ز بس غوغا درون سینه دارم
مرا هرگز صدایی کارگر نیست
نمی دانم که می دانند آنها
مرا دیگر نیازی راهبر نیست
(هدایت) بارها این را شنیده
به شعرت سوژه تکراری نباشد
و نیت کرده بودم با خدایم
که در من سوء رفتاری نباشد
با یار بگویید حماقت به کنار
مستی شده عار
در خلوت خود روز و شب او فکر نگار
روزش شده تار
خاکستر بیچارگیش گرم شده
آزرم شده
جوینده دنیا پی یک لقمه نان
سرگرم زمان
سرها به گریبان گرفتاری خویش
نه پس و نه پیش
ساز دل خود با سر خود کوک کنند
هر سو بروند
دیوانه عقلند چو عاصی شدگان
وا پس زدگان
گر مشتری لشکر مردوک شوند
جان کوک شوند
اعمال بد خویش بفرما تو نگر
بنداز نظر
هر گاه نظر بر دگران تنگ کنی
پس جنگ کنی
بیداد گری شیوه مردان نبود
درمان نبود
پنهان ز نظر آتش نفس از دل تست
ضعف از گل تست
هرم عمل خویش به همراه نبر
ای خاک به سر
انسان خردمند به درگاه خدا
او کرده دعا
می گفت به معبود ز احوال خودش
از حال خودش
نیروی درون همره و دمساز نشد
همساز نشد
عهدی است میان من و دلداده خویش
نه کم و نه بیش
هرگز نتوان عاطل و بیکار نشست
بیعار نشست
پس جانب امید نگهدار هنوز
چون شمع مسوز
سرباز قلم چرخ زنان فکر شکار
بوده سر کار
جوینده امید به دنبال خیال
آن فکر محال
چشمان (هدایت) پل احساس شعور
در حال مرور
از میان فاصله ها
تنها به نظاره تو نشسته ام
گویی در این تنهایی تو را می بینم
و صدای تیک تاک ساعت
صدای ضربان قلب تو را به یادم می آورد
چه سخت است در اِین فاصله با تو بودن
گویی این فاصله هیچ گاه
نمی خواهد به هم پیوند بخورد
و به جای تو درختان چنار کنار خیابان
هراسان خود را به در و دیوار می کوبند
و پرخاشگرانه از جدایی ما صحبت می کنند
و در پایان از کار خود پشیمان شده
نوید وصال و نزدیکی را به ما می دهند
زندگی بی من و تو معنی و مفهوم نداشت
تو بگو آخر فکرم به کجا پر می زد
زندگی با من و تو آمد و رفت
زندگی با گل یاس آمد و رفت
و تبسم به رخت گل می گفت
و تبسم به رخ ماهت گفت
سخن از باد بهار
سخن از خستگی کوچه یاس
منو تو تا بر کوه
می کشیم خط سفید ابدی
و به حال گل سرخ می خندیم
و سکوت ابدیت را
با پاک کنی از جنس امید پاک خواهیم کرد
در نگاهت یک روز
نفس عشق شکفت
چشم بر هم نزدی
عشق با تو چه گفت
بلبل نغمه سرا
با تو همخوانی کرد
خواند با ناله تو
عشق را نامی کرد
ابر از ناله تو
اشک شد جاری شد
بین چه زیبا و چه خوب
بر زمین جاری شد
به آینه نگاه می کنم
با تمامی فراز و فرودهای آن
تو را در آن می بینم
نگاهم را می خوانم
سکوت را به من هدیه می دهد
نمی دانم
شاید وقتی دیگر تو را ببینم
اما فکر می کنم
شاید آن روز هم
روز وصل شدن نگاه ما باشد
من از لبخند خوشحالترم
مرا ببین
تا گرمی نفست مرا در آتش خود بسوزاند
من از آیه های نور می گویم
و ترانه روشنی را برایت زمزمه می کنم
جاذبه ای داری که مرا به اعماق روحت می کشاند
و من تسلیم توام
ای که دوست تر دارم تو را
جانم بیا دوست تر دارم تو را
در یک قدم بر من بنگر
دوستی را دوست باید داشت
دوستی زیباتر از عشق است
دوستی را دوست باید داشت
دوستی ها شاخسار عشق است
دوستی چون برگ و گل را دیده ای ای دوست
در کنار هم شدن با دوست را عشق است
من و تو تو و من
در وجود هم خلاصه شده ایم
هر دو در جاده پر پیچ و خم تنهایی
تک و تنها راهی شده ایم
من و تو تو و من
همچو صبح صادق
پاک و بی آلایش
خالی از کبر و غرور
دوستی را بهانه می کنیم
خانه تنها شد
خانه از شلاق بی مهری تنش زخم است
ای دریغ از دست یاریگر
عاقبت آن بی وفاها بی خبر رفتند
رجعتی آنجا نمی کردند
تا که تنهایی کنار سفره مهمان شد
فرشهای کهنه خندیدند
سقف خانه با ترکهایش چه دلتنگ است
تنگدستی از در و دیوار خانه می بارد
بر سر اهل خانه باید زود
دست مهربانی را کشید
سینه را از زخمهای کهنه ی سالیان دور
باید شست
بر تمامی زخمهای خانه
مرحمی باید گذاشت
رهایم کن رهایم کن
مرا از قید این افیون اهریمن خلاصم کن
که نفرین بر تنم آهنگ مرگ می خواند
و انگشتان زردم دستهای مهربان دوستانم را نمی داند
لبان زرد من همچون گل پژمرده می ماند
پیام نفرت و نومیدیم را خوب می خواهم
برای دردمندان دگر پیغام خوش دارم
درون سینه ام اما گل امید می کارم
سوای آن همه رنج و غم و محنت
گل سرخ دلم را
نیک می خواهم
نمی دانم که می داند چقدر سخت است بیماری
کدامین ناجوانمردی برای اولین بار
درون این تن رنجور من پاشیده بود اول
بدون ذره ای رحم و مروت
این همه خاشاک از آن بذر بیزاری
اگر امروز می دیدم
درون خویش ذره ای قوت
برایش من محیا کرده بودم محشر کبری
صدای ناله هایش همچو آن لالایی مادر
کنار بستر من دردهایم را رها سازد
و با یک گوشه چشمی از سر نفرت
هم او هی رنگ می داد و دگر باره
هم او این بار رنگ می بازد
بعد از این غم و اندوه
نمی دانم چرا آنروز از راه دراز و دور
چرا بر دشت پر گل خار می کارند
به یکباره سراغم را نمی گیرد
نمی گوید که یک آدم درون بستر خوابش
ذره ذره بی صدا انگار می میرد
و دارد راه مردن پیش می گیرد
مگر کور و کر است آخر
و یا عقل از سرش پرواز کرده
چرا بر دفترم برگی نمی روید
نمی دانم چرا بر دستهایم برگ سبزی
دگر نمی روید
درون دفتر عمرم
دگر شخصی مرا از لا به لای برگهای تقویم زمانه
هر از گاهی نمی جوید
در این هنگامه عظمی
تو را چند کار می باید
چرا مانند گنجشکان کوچک
از پی این شاخه و آن شاخه ای
و آواز رهایی را نمی خوانی
چرا کز کرده ای لم داده ای
بر آن درخت بید بی حاصل
که چند سالی است دگر
برگی نمی روید بر او
و مردم آوازهایش را
برده اند از یاد
مگر این را ننگ می دانی
که هر قلب ضعیفی را
تو روزی شاد گردانی
و با آوازهای خود به خود گویی
که کارهایم را برده ام از یاد
و شاید با خودت گویی
تو را با این خطابه ها کجا جایت
طپش شعر به رگهام نوازش می داد
طپش شعر مرا تا دل تاریکی برد
چه شده این دل من عاشق رسوایی من
و دلم گفت به من هر چی که می خواست بگه
که نفس برده تو را باز به پابوس نسیم
که نفس گشته دلش مضطرب از سفره تن
نکنه یه وقت به تن فرمون ناجوری بدی
...
دوش
رفتم بر سر
آن کوچه درویش پاک
گفتمش
آخر این چه کاری با من است
که زنی بر سر و بر موی خویش
گفت تو را ...
امروز فرصتی است دوباره
برای نفس کشیدن برگهای زردم
تا سبزی زندگی را پیش روی چشم شما
نمایان کنم
آری به بار خواهم نشست
و ثمره عمرم را
برای شما دوستان
به یادگار خواهم گذاشت
و با مردم بودن را
به امید روزهای خوش آینده
زمزمه خواهم کرد
آن وقت لحظه خداحافظی است
برای سلامی دیگر
ما بذرهای امید را
در دشت خاطره ها
به صدای نوازشگر آب می سپاریم
ما می کاریم
و از امید به بار نشستن تنها بذری
رسیدن را در چشمان خود فریاد می کنیم
ما می آییم
و با سبزی گلهای خاطره
طراوت را به آغوش فردا می سپاریم
ما فراموش نمی شویم
همیشه زنده ایم و در یادها خواهیم ماند
و بر خاطرات دفتر دلها می نشینیم
گوش کن
دلم می خواهد صدای تنهائیم را
که همچون باد هوهو کنان می غرد بشنوی
چرا که
از لابه لای بیداریم
به تو فکر می کنم
وقتی تیشه بر سنگ می خورد
تا سنگ بت شود
و غبار سنگ
بر تیشه می نشیند
غبار می گوید
خدا را شکر
که غبار شدم و بت نشدم
ما باید از غبار هم کمتر باشیم
وقتی از کوه بالا می روم
کوه با آن همه عظمت
در مقابلم احساس
عجز و ناتوانی می کند
چرا که دستانم
به آسمان
نزدیک تر است
معلم چون چراغ عارفان است
به تاریکی چو نور زاهدان است
به هر جایی امید عاشقان بود
به هر سویی نوای سالکان است
آن لحظه ای که نوازنده به تار می زند
این دست اوست در پی رفتار می زند
دزدان بگو که جرأت دزدی نداشتند
تا جارچی پیر به شهر جار می زند
فرهاد که شیرین همه خوشنام کند
تبخاله زده شعر مرا خام کند
آهنگ تفکرات من شعر من است
هیهات (هدایت) سخنت رام کند
بر سر مزارم که می آیید
صلواتی شایسته بگویید
باور کن از تنهایی و سکوتم
مغفرتی دانسته بگویید
گویم چه حسنی است در من حکایت است
آخر چه سری است در من روایت است
از مردم شهر ورامین شنیده ام
بوذرجمهر و شاعر اعظم (هدایت) است
ازمردم شنیده ام
جلوه های یزدانی (3) دارد نشان ناصرخسرو قبادیانی گرامی نامی
شعر نو مهدی اخوان ثالث نیما یوشیج