شعر نو

 

 

 

به نام خدا

 

 

 

 

 

 

 

 

 

مسافر شب

 

 

: عبدالله یزدانی

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

شابک                          : 40000ریال7–97–6432-600–978

شماره کتابشناسی ملی        : 4274049

عنوان و نام پدید آور         : مسافر شب / سروده، عبدالله  یزدانی.

مشخصات نشر               : ورامین: دوقلوها، 1395.

مشخصات ظاهری           : 72 ص.: 5/14 * 5/21 س م.

موضوع                       : شعر فارسی – قرن 14

موضوع                       : Persian poetry – 20 th century

رده بندی دیویی               : فا 62/1 فا 8

رده بندی کنگره               : 358 1395 5 م ز /8365 PIR

سر شناسه                     : یزدانی، عبدالله، 1353-

وضعیت فهرست نویسی    : فیپا

 

 

 

 

 

 

 

ناشر: دوقلوها

مؤلف: عبدالله یزدانی

چاپ اول: 1395

شمارگان: 1000

شابک: 7 – 97 – 6432 – 600 - 978

قیمت : 4000 تومان

همه ی حقوق محفوظ است

 

 

 

در شن زار نا امیدی

به باتلاق بدبختی رسیدم

اما یاد خدا نجاتم داد

و فرصت دوباره...

 

 

 

شکوفه

عزیزم

نکند از شاخه چیده شوی

من با دستم نمی چینمت

اما، اشک چشمانم را

به گلبرگ هایت هدیه می کنم

 

 

 

وقتی گوشی موبایلم زنگ زد

قلبم لرزید

نکند تو نباشی

 

 

 

نکند از باغچه ای بچینی

غنچه ای را که تازه شکوفا شده

او فرصت نگاه

عابرانی است که از آنجا عبور می کنند

نگاهشان را خالی نگذار

 

 

 

سوار اتوبوس شدم

سفر طولانی

بلیط گران

اما خنده ی راننده را که دیدم

بلیط ارزان شد

 

 

یک نفر برای مادرزنش

هفته ای یک قوطی چای می خرید

پرسیدم: چرا ؟

گفت: چای لب سوز

دهان را می سوزاند

 

 

 

زیر درخت کاج

فلانی از من باج  گرفت

آنقدر گران بود

به قیمت تاج

به قیمت خون مردم

 

 

 

به شهر رفتم

جمعیت زیادی داشت

خیابان ها شلوغ

مغازه ها شلوغ

کتابفروشی ها خلوت

فهمیدم این شهر جمعیتی ندارد

 

مادرزنی از دامادش تعریف می کرد

تعجب کردم !؟

پرسیدم : خانه ات می آید

گفت: عین گربه ی آشپزخانه

همیشه اینجاست

 

 

 

نصیبم از دنیا

نامی بود که مادرم ، نه

پدرم بر روی من گذاشت

و مرا با یک پلاک

در این دنیا تنها گذاشت

یادش بخیر

مرد مادرم بود

و مهربان تر از همه

با آنکه درد داشت

اما، خودش درمان درد من بود

 

 

 

 

گفتم: پول بده

تا بدهکارم نباشی

گفت: من بدهکار همه ام

گفتم: چطور

گفت: به خاطر تو

 

 

 

اگر ایمان داشته باشی

به آنچه خدا به تو هدیه داده

آنوقت تازه

به آغاز راه رسیده ای

 

 

 

زندگی در چند نوبت

روی خوش به من نشان داد

اما بهترین فرصت زندگی ام

تو بودی

درباره ی تو از دیگران خیلی شنیدم

اما خودت چیزی نگفتی

چون باور داشتی

دوستت دارم

 

 

 

تازه از خواب بیدار شدم

نگاهم، به قاب عکس خالی

روی دیوار افتاد

به یاد تو افتادم

زندگی بدون تو

خالی است...

 

 

در دلم آرزوی آمدنت

غمگین است

ناله فریاد من است

من اگر بغض تو در دل دارم

من هیچ گاه برایت آواز نمی خوانم

چون می ترسم عاشق بشوی

و هوای دریا به سرت بزند

آن وقت هوایی می شوی....

 

 

 

 

به یکی گفتند دو تا شدی !؟

گفت چند تا

یک سرزمینم یزد است

و سرزمین دیگر شیراز

مشهد هم قند فریمانش خوب است

راستی قطاب یزد یادم رفت

 

 

 

از آقایی پرسیدم

خانه ی بزرگی داری

چرا یک طبقه اش را به مادرزنت نمی دهی

گفت: هر چه از هم دورتر باشیم

بیشتر دوستش دارم

 

 

 

وقتی به پلیش راه زندگی رسیدم

همه ی جریمه ها را پرداخت کردم

آن هم با عابر بانکی که

برای من نبود

فقط رمزش را می دانستم

وقتی عشق به فریادم رسید

از نردبان زندگی پایین آمدم

و در کنارت نشستم

ای کاش با تو زودتر آشنا می شدم

 

 

در اردیبهشت 90

با شعر آشتی کردم

نه اینکه با او قهر بودم

درکش نمی کردم

 

 

یک نفر در خیابان مرا صدا کرد

گفت: راستی

کار داشتی من هستم

بعد، همه ی کارهایش را به من سپرد

 

 

پیرزنی با پرتغالی به دست

یاد ایام جوانی افتاد

با نسیمی که به صورتش خورد

جوان تر شد

 

در عین ناباوری به تیک تاک ساعت نگاه کردم

چرا اینقدر با عجله

آخر به کجا می خواهی برسی

کمی صبر و تحمل

کمی خونسرد باش

عجله کار ابلهان است

ناگهان ساعت از کار ایستاد

دقت خواندن کتاب

مانند نواختن پیانو

باید با نبض کتاب

هماهنگ باشد

نه با جملات کتاب

شاید وقتی دیگر تو را ببینم

اما با حسرت ندیدنت چه کنم

دل بستن آسان و دل کندن مشکل

 

 

 

 

 

دخترکی بازیگوش

شعری می خواند برای خریدن

گفتم شاعری

گفتم نه، می خوانم برای خریدن

 

 

 

چون قطره ها جدا

چون نسیم تنها

و چون ستاره درخشان باش

فقط به خاطر خدا

 

 

امروز خیلی خسته ام

تنها بدون تو نشسته ام

کاش تو کنارم بودی

و با هم گریه می کردیم

پیرمردی که دندان نداشت

در حسرت خندیدن

به گوشه ای رفت

با خنده ی تلخش به آینه نگاه کرد

جوانی اش از دست رفته بود

 

 

 

کوچه بدون تو خالی است

و بهار بدون تو تنها

گلم تنهایم نگذار

بگذار هر روز

با یک پارچ بلوری سیرابت کنم

 

 

ما می رویم و شما می مانید

اما ماندن شما

بهتر از رفتن ما نیست

سعی کن تو هم هنگام رفتن بمانی

 

 

سر یک خیابان تابلوی

خیابان یک طرفه را دیدم

اما وقتی داخل خیابان شدم

بن بست بود

 

 

 

رکورد عشق برای  همیشه شکست

....

اکنون من مراد خویش را یافتم

من یافتم نیمه ی پنهان خویش را

در ناکجا آباد درونم پی شکار تو بودم

میان روشنایی و خاموشی درونم

تو را یافتم

میان این همه شلوغی و ازدهام

میان این همه کار

این همه تنبلی

این همه خوبی و بدی

تو را یافتم، اسیر تو شدم

اسیر خواهش هایم

اسیر هوس های مرموزم

اکنون برده ای هستم در برابر تو

گنگ و کور و کر و لال

بیدار، اما خوابم

تنها خودم هستم، پوچ

بدون نگرانی های واقعی

تنها در فکر تو، مرموز و بی صدا

 

یک نفر پیدا نشد خودکاری به من بدهد

از یکی پرسیدم: خودکار داری

گفت: نه

پرسیدم چرا؟

گفت: نیازی به نوشتن ندارم

تو چرا خودکار نداری

 

شاید مجنون شدم

غصه نخور

شاید یک روز

قصه ی مرا بخوانی

در فراموش خانه ی ذهنم

طلا بلای جانم شد

صورتم پژمرد

رمز گاوصندوق قلبم گم شد

 

 

و کلمات در ذهنم

به جای غریبه ها حرف زدند

نگاهم از یکجا به هر جا دوخته شد

و قلبم خالی از غرور شد

 

 

به دنبال ورق پاره ای می گشتم تا بنویسم

اما فقط یک آگهی ترحیم نصیبم شد

بالاخره این کاغذ به درد خورد

شاید یک روز آگهی ترحیمم

به درد کسی بخورد

 

 

پا به پای این سکوت

رد پای اسب را بگیر و برو

یک روز خواهی آمد

با یک بغل صدا

با یک بغل امید

با یک بغل عشق

با یک بغل نور

ای کاش من هم باشم

 

 

 

در کنار اتوبان زندگی ایستاده ام

اما یک نفر به من نگاه هم نکرد

آنقدر با سرعت می رفتند که یک نیش ترمز هم نزدند

بالاخره بعد از چند ساعت یک نفر سرعت را کم کرد

اما نایستاد

فقط با انگشت اشاره کرد

روی تابلو نوشته شده بود

هیچ خودرویی کنار اتوبان نایستد

 

 

 

یک نفر عاشق

با یک لب ترک خورده و دهان بوگندو

نوبره

تازه گل بود به سبزه نیز آراسته شد

خودش را آواره ی کوه و بیابان کرده

عرق و کثافت از سر و کله اش می ریزد

از این طرف عاشق سینه چاکی که

فقط ظاهرش شبیه عاشق هاست

نه لحن عاشقانه ای و نه نگاه عاشقانه ای

فقط ادکلنش مارک عشقه

 

 

 

عیب پاهایش این بود

که می لنگید

و عصایی که زیر بغل

اما، شور رفتن چه تماشایی بود

 

 

کاش باران می بارید

و گلدان گل شقایق را تر می کرد

چون گلدانم به محبت نیاز داشت

 

 

چشم ها را باید تر کرد

به یاد کبوتری که

از یاد نرفته اند

و خونشان هنوز می جوشد

 

 

 

تردید ندارم که تو هم

یک روز عاشق می شوی

و صدای بال کبوتران

برایت معنی پیدا می کند

آنوقت می توانی پرواز کنی

حس رفتن چه زیباست

و حس ماندن غمگینم می کند

در قفس بلبل عاشق تنهاست

 

 

 

 

حالا آینده از آن کسی است که

کودکی اش را به خاطر وطنش

خرج کرده باشد

 

 

 

روی تخته سیاه کلاس

نوشته شده بود

علم بهتر است یا ثروت

اما من می گویم

تو از همه بهتری

 

 

و رفتن تو مانند

عبور لک لک ها

مرا از خواب بیدار کرد

منتظر آمدنت هستم

 

 

به تعداد نفس های زندگی ام

به تعداد قدم های عمرم

و به تعداد قطره های اشکم

و تا آخرین ضربان قلبم

با تو می مانم

 

 

در خونین ترین

غروب زندگی ام

مهتاب زیباتر جلوه کرد

و ماه در آسمان ماندگارتر شد

 

 

در ناشناس ترین جزیره ی دنیا

گلی هست که اگر به آنجا برسی

آرزو خواهی کرد

آن گل تو باشی

آغاز یک شمارش معکوس

برای نو شدن مبارک

بهار را دریاب

 

 

 

در باغچه ی دل من

گلی هست که عاشق

همه ی گل های دنیاست

این گل صدای پای توست

 

 

 

در سرزمین شقایق ها

همیشه بوی باران هست

و لطافت چشم

و شیرینی خنده

پارک شقایق هم

هیچ وقت تنها نمی ماند

 

 

 

 

می دانم از تو چیزی نمی دانم

اما زخمی که بر سینه دارم

خاطره ای زیباست از بودن تو

فقط تو می توانی آن را مداوا کنی

 

 

 

آقا فرهاد!؟

شیرینی قندی که خوردی

دهان همه را آب انداخت

 

 

 

 

آسمان دلش گرفت

سکوت دشت شکست

اسب هم دلش گرفت

در سکوت دشت

 

 

 

در انتظار ...

رو به افق

تا بیایی

آن روز

چشمه ها دوباره جاری خواهند شد

 

 

 

 

وقتیکه بهار می آید

گلها دسته دسته

به استقبالش می روند

و پرندگان برایش آواز می خوانند

و چشم ها دوباره نو می شود

 

 

رنج نامه ی دلم آتش گرفت

و دفتر خاطراتم را سوزاند

دیگر چشمانم نگران نیستند

چون خاطراتم را فراموش کرده ام

شاید وقتی خاطراتم را به تو می گفتم

در دفتر خاطرات دلت بایگانی کرده باشی

در غیبت تو

پنجره بیدار شد

شاید وقتی از کوچه ی ما می گذری

از پشت پنجره

تماشایت کنم

 

 

 

ای کاش

برای یک بار هم که شده

دلواپسم می شدی

همان طور که من دلواپست هستم

 

 

 

 

وقتی عید نوروز آمد

تو خانه تکانی کردی

آنوقت همه چیز را نو کردی

اما من...

همیشه تو را در قاب عکسم ...

 

 

 

روزی طلوع خواهی کرد

که همه ی آینه ها شکسته است

و همه ی دل ها، دلواپس نیامدنت

به انتظار نشسته اند

آنوقت

همه ی دل های شکسته را بند خواهی زد

و ما در تلاطم آن روز

 

 

خسته از کار روزانه به خانه برگشتم

اما یک نفر پیدا نشد به دست هایم نگاه کند

آنوقت

خودم شیر آب را باز کردم

آب زلال دست هایم را شست

و خستگی را از صورتم برد

 

 

 

در کنار جاده می رفتم

یک نفر با بارش ایستاده بود

گفت: کمکم می کنی

گفتم: می توانم قند و شکرت را ببرم

با نگاهش گفت: همینجا می مانم

 

 

 

خدا را شکر

هنوز یک نفر هست

تا با یک چای تلخ

زندگی را به کامم شیرین کند

یک پرنده در قفس تنهاست

فکر چاره

یا رهایی، یا اسیری

رهایش نکردم

جفتی برایش آوردم

در قفس ماند

و احساس آزادی کرد

 

 

 

وقتی آب خانه ها لوله کشی شد

محبت هم رفت

دیگر یکی پیدا نشد

آب بر روی دست های خسته ام بریزد

 

 

 

 

گدایی را دیدم

که ارزش نگاه کردن داشت

چون هنوز محبت را احساس می کرد

 

 

 

وقتی واژه ها دردشان می گیرد

تازه زیباتر می شوند

و شمارش های نفس آغاز می شود

آنگاه احساس گل می کند

 

 

گریه کردم تا اشکم را ببینی

اما تو به من خندیدی

فقط صدای گریه ام را شنیدی

]

 

به خاستگاری رفتم

صاحبخانه گفت:

این دختر 14 سکه و آن یکی 1360 سکه

تعجب کردم

پرسیدم: به خاطر چه این همه تفاوت

گفت: این یکی اخلاق دارد

می دانم که ماندگار است

اما دیگری...

بعد از مدتی به خانه بر می گردد

آنوقت تو همه ی سکه ها را پرداخت خواهی کرد

 

 

 

همه ی ماشین ها

با یک سرعت حرکت نمی کنند

 

 

 

در حسرت این مانده ام

که کاری برایت انجام دهم

چه کنم که

کاری از دستم بر نمی آید

اما رضایت نگاهت

قلبم را شاد می کند

 

در جای پارک ممنوع

شعری نوشتم و جریمه شدم

وقتی شعرم را خواندم

پلیس جریمه را بخشید

 

 

 

دردی که در سینه دارم

درمانش تو بودی

اما تو مرا

خوب مداوا نکردی

 

 

 

 

آنقدر شاعر شدم

که شعرم بوی شعور گرفت

اما اسیر واژه ها نشدم

حتی اسیر کولاک

کوه های هیمالایا...

 

 

 

 

آنقدر در زندگی ات می مانم

تا زندان بان تو شوم

آنوقت می فهمی که

چه زندان بان بدی بودی

و خاطرات تلخ گذشته

عذابت می دهد

خبر داری که دیگر از من خبر نمی گیری

خودت متوجه شدی

چقدر از هم دور شدیم

 

آنقدر برایم شعر خواندی

تا عاشق شدم

اما خودت نفهمیدی که عشق چیست

و سرانجامش کجاست

 

 

 

واژه ها وقتی دردشان می گیرد

تازه زیباتر می شوند

آنوقت نگاه خریدار

محو واژه ها می شود

و کلام می ماند

 

 

نمی دانم از پشت کدامین کوه آمدی

و اینجا چه می کنی

اما وقتی به اینجا رسیدی

تازه زیباتر شدی

و من عکس خود را در تو دیدم

 

 

 

وقتی شاعر شدم

حرف هایی زدم که به دلت نشست

آنوقت مرا باور کردی

 

نانوایی رفتم

گفتم: یک نان سنگک می خواهم

گفت: بیان این هم نان بربری

گفتم: اینکه نان سنگک است

خندید و چیزی نگفت

بعدا فهمیدم خمیرش نان بربری است

اما شکلش نان سنگک بود

 

وقتی محبت جایش را به طلا داد

طلا گران شد

و محبت ارزان

 

 

فقط رفتن معنی ندارد

بعضی وقت ها ماندن بهتر است

وقتی تو در کنارم هستی

 

 

 

حاضرم همه چیزم را بدهم

اما تو را از دست ندهم

چون تو همه چیز من هستی

 

 

امروز محبت را

از روی دیوار کاه گلی خانه برداشتند

و جای آن

با گرانیت و سنگ

غرور را به ما هدیه کردند

ای کاش تو دیروز را دیده بودی

بیایید بذر محبت بپاشیم

و علف های هرز را

با پاک کن محبت

پاک کنیم

آنقدر از عشق تو زار زدم که

همه به من خندیدند

اما تو با نگاهت

به من زندگی بخشیدی

 

 

 

 

آنقدر از عشق تو سوختم

که شمع ها هم از خجالت

خاموش شدند

و ماهی های دریا

به عشق من

حسادت کردند

 

 

 

 

 

کاش می توانستیم

محبت را با هم تقسیم کنیم

آنوقت می توانستیم

با هم در دریای زندگی

شنا کنیم

 

 

بیایید محبت را

ارزان بفروشیم

تا دیگران هم بتوانند

هر چقدر می خواهند بخرند

و برای دیگران

سوقات ببرند

 

 

امروز محبت را با طلا

تقسیم می کنند

و دیروز محبت را با گل

ای کاش یک نفر پیدا شود

محبت را با نگاهش

به من هدیه دهد

 

 

 

کاش می توانستیم

محبت را با هم تقسیم کنیم

آنوقت می توانستیم

با هم در دریای زندگی

شنا کنیم

 

 

 

خیلی دلم می خواهد

یک نفر پیدا شود

بیشتر از تو

دوستش داشته باشم

اما نمی توانم....

در زمستانی سرد

پشت پنجره ی اتاقم

ایستاده بودم

آهی کشیدم

و بر روی شیشه ی پنجره

عکس تو را دیدم

وقتی عاشقت شدم

گریه کردن را آموختم

من دانش آموز خوبی بودم

ولی معلم بدی نصیبم شد

معلمی که

عشقم را باور نکرد

و نمره ی صفر به عشقم داد

 

 

 

آفت عشق من

نگاهی بود که مرا از تو

جدا کرد

و مرا در مزرعه ی آفتاب گردان ها

مشغول چیدن گل های بی گناه کرد

 

 

 

دردی درون رگ هایم

مانند آتشفشانی

آتش به جانم انداخته است

ای کاش می باریدی

و این آتشفشان را خاموش می کردی

 

اشک چشمم را ندیدی

و چه بی تفاوت

از کنارم گذشتی

به اشک چشمم خوب نگاه کن

تا عکس خود را در آن ببینی

 

 

 

خیلی زود، دیر می شود

وقتی که با تو هستم

ثانیه ها را احساس نمی کنم

و تو می دانی چه شوری

پیدا می کنم

صدای تو قشنگ ترین آوایی است که

شنیده ام

وقتی با صدایت

صبح را آغاز می کنم

 

 

 

 

دردی درون رگ هایم

مانند آتشفشانی

آتش به جانم انداخته است

ای کاش می باریدی

و این آتشفشان را خاموش می کردی

 

 

 

 

کسی که منتظرش بودم

هیچ وقت منتظر من نبود

و همیشه با چشمان بسته

از کنارم می گذشت

چه بی تفاوت

تا تنهاییم را با گل های کاغذی

تقسیم کنم

 

 

 

ای آسمان

پرنده ها تنهایت نگذاشتند

در قفس های طلایی

اسیر دست انسان ها شدند

تا شاید با خاطره ی پرواز

در قفس های آهنی

برای ما آواز رهایی بخوانند

 

 

 

نکند گل های باغچه

در اضطرابی ابدی

برای چیده شدن

به انتظار ایستاده باشند

من تو را

مانند شاخه های گل باغچه

برای چیدن نمی خواهم

نمی خواهم در گلدان خانه ام

زندانیت کنم

 

چشم انتظار توام

تویی که در گوشه ی دلم

پنهان شدی

خودت را نشانم بده

تا انتظارم

پایان یابد

چه انتظار شیرینی

می دانم که بر می گردی

و شرمنده از رفتنت

برایم گریه می کنی

صبور باش

و بغض ابری را ببار

شاید بخشیدمت

 

 

 

فرصت برای گریه کردن داری

گوش کن

در پرستاره ترین شب سال

برمی گردم

 

 

 

با دلم درد و دل می کنم

خیلی غریبی

هیچ کس تو را نشناخت

چقدر ایستاده گریستی

و خم نشدی

 

 

چقدر پای تو

گریه کردم

اینک من و تو

هم دردیم

 

 

شاید باران ببارد

سقف شیروانی دلم

در انتظار ابرها

نشسته است

آیا بغض ابر

سکوت را خواهد شکست

 

چشمانم زائر نگاه تو است

و دستانم تو را بدرقه می کنند

حداقل با یک لبخند

ضیافت وداع را آسان کن

چشمانم خیلی انتظارت را کشیدند

و کم نور شدند

اما می دانم

وقتی بگردی

نور را به چشمانم هدیه خواهی کرد

 

 

اگر چه لاله ها

در تهاجم گرما

از یادها فراموش نمی شوند

اما چشمانمان

با خاطراتشان

زندگی می کنند

با تو حرف ها دارم

در حضور سکوت

ای عزیز

با تو حرف می زنم

من سکوت می کنم

تا بشنوم

 

 

مانند عکس قدیمی ترک خورده

یک نفر پیدا نمی شود

که با فتوشاپ

ترک هایم را التیام دهد

 

 

روبروی دریا می ایستی

با چشم های منتظر

تسلیم نمی شوی

همه ی موج ها به ساحل بر می گردند

بغض دهان باز می کند

آنوقت شانه هایت گریه می کنند

فکر روزهای گذشته

پشتم را شکست

 

 

چقدر فاصله افتاد

میان ابر و باد

چقدر فاصله افتاد

میان پرنده و لانه اش

اما بین من و تو فاصله ای نیست

 

چفت قلبم را انداختم

و کلیدش در دست توست

اما یک نفر می خواهد

با یک شاه کلید

آنرا باز کند

ناگهان

صدای پایت آمد

 

وقتی که آمدی

دفتر خاطراتم را ورق زدم

وقتی دفتر را دیدم

یک نمره ی بیست آخر آن بود

و عکسی که نقاشی شده بود

هیچ وقت از خودت

چیزی نگفتی

فقط خاطرات گذشته

بر دوشم سنگینی می کند

 

 

سالهاست به انتظار توام

به انتظار نو شدن

اما هنوز تو را ندیده ام

 

 

در پناه خدا

از اینجا برو

عکس تو هنوز

در کیف من مانده است

سال ها عکس تو

توی کیف من ترک نخورده است

آسمان دل من غمگین است

قامت سبز تو را می بینم

با تو بودن

چقدر شیرین است

صبح امید

همه ی پنجره ها خندیدند

غنچه ها روییدند

سروها تازه شدند

رقصیدند

برگ ها سبز شدند

روییدند

قاصدک هم خبر خوش آورد

نوبهار آمده است

شاخه ها بیدارند

 

 

نگاه پنجره

رو به خورشید است

و نگاه کویر به آسمان

نگاه فقیر

به یک دست بخشنده

و نگاه من به تو

 

زمزمه ی باران

شنیدنی است

ای صدای آسمان

از خاطرات سفر

چیزی بگو

نمی دانم از کدامین دریا

به اینجا آمده ای

یک نگاه خشک و خالی

به اخم تو می ارزد

اگر نمی خندی

اخم هم نکن

یک زمین خشک و خالی

نگاهش به آسمان بود

اما نگاه من

فقط به تو دوخته شد

 

 

 

پا به پای عشق تو

سوختم و ساختم

تا شاید

یک روز بگی

دوسم داری

 

 

 

 

اهل ساحل

یا اهل دریا

اگر اهل ساحلی که هیچ

اما اگر اهل دریا هستی

من ناخدایت می شوم

و...

 

 

 

 

تو گلدون اتاقم

فقط گل بنفشه

هر روز یادم میاره

یک کم دلم شکسته

 

 

 

من، تو هستم

تو، من هستی

من، آرزوی تو

تو، آرزوی من

 

 

 

پرنده ای که آزاده

آوازش شاده

پرنده ای که غمگینه

آوازش تو قفس

به دل می شینه

 

مراقب خودت باش

دلواپس توام

کاش می توانستم

بر دست های عدالت

بوسه بزنم

 

 

 

هر جا که بوی شقایق هست

تو هستی

همیشه در حسرت فردا

لبریزم

در آرزوی دیدارت

 

 

 

 

خیابان منتظر است

تا هوا با نفس هایت پاک شود

و دیوارهای شهر با دیدنش

رنگی شوند

 

 

 

 

تقویم سال جدید با

یا مقلب القلوب و الابصار

شروع شد

اما حیرت کردم

در قلب ها چه می گذرد

 

 

 

 

پلنگ ها درخت ها را نمی خورند

فقط پشت آنها قایم می شوند

شاید برای شکار آهو..

 

 

 

دریا چه پر شور

جنگید و پیروز شد

و کشتی تایتانیک

چه مغرور

غرق شد

کجاست خاطرات

کشتی های شکسته

 

 

در آغوش غم

مُردم و زنده شدم

تا فرصت دوباره دیدنت را پیدا کنم

اما به عدد هفت

و به روشنایی نگاهت

فراموشت نمی کنم

وقتی نگاهم به نگاهت افتاد

باد تندی وزید

و حیا از چشمانت رفت

آنوقت فهمیدم

تشنگی در بیابان چه معنایی دارد

و نفس خسته در دویدن

یادت هست

عشق را غلاف کن

 

 

هیچ شن زاری آهو ندارد

و خارهای بیابان

محتاج قطره آب

پس سهم شن های بیابان چیست

 

نقاش اعظم

استاد فرشچیان

بالاخره عشق را کشیدی

اما

می توانی نگاه مادر را بکشی

نگاهی که از تمام عشق ها

بالاتر است

 

 

زیبا بود شب

نگاهت

زیر نور ماه

لحظه ای ماه

به تماشایت نشست

 

 

شب های سرد پاییز

نگاهت که بارانی شد

صدای پای برگ های خسته را شنیدم

باد هر کجا می رود..

پیوند باد و برگ دیدنی است

 

ای بشقاب های ماهواره

خدا مرگتان دهد

می دانید

تلوزیون ها را به لجن کشیده اید

سیاره ی زمین را کجا می برید

چرا انسان ها را وارونه نشان می دهید

اگر تو نبودی

مردم همدیگر را بیشتر می دیدند

هیچ کس

مثل ماهی های قرمز

عید را به عزا ننشسته است

در تنگی بلورین

منتظر مرگی زود رس

در انتظار دست هایی که

آنها را به رودخانه ها

هدیه دهند

 

 

وقتی خورشید گرمایش را

به مادرم هدیه کرد

نگاهم زیباتر شد

و پرنده های فکرم

پرواز کردند

آنگاه زیباتر شدم

 

 

قنوت دست هایت

چه پُر برکت بود

وقتی با دست هایت

نان حلال را فتح کردی

 

 

آهای آدم های عروسکی

رودخانه کجا می رود

سرنوشت انسان کجاست

دلم برای اسب ها می سوزد

مثل عروسک ها نگاه نکن

مثل عروسک ها لبخند نزن

سرنوشت شهاب سنگ ها

نابودی

سرنوشت کشتی ها

به گل نشستن یا غرق شدن

اما سرنوشت تو

بهشت

اگر بخواهی

 

 

 

 

عیدت مبارک

هفت سین قشنگی چیدی

اما در سفره ی فقرا سکه ای گذاشتی

خدا خیرت دهد

 

 

 

هفتاد و دو یار وفادار

در قاب چشمانت به خاک افتادند

آنگاه خدا را زیباتر دیدی

وقتی خیمه ها آتش گرفت

و ذوالجنان بی سوار شد

چشم ها سوختند

و قلب ها آتش گرفتند

آن شب ماه از فرات گله کرد

آب از خجالت گل آلود شد

وقتی علمدار تشنه

در قاب چشمانت به زمین افتاد

 

نیمکت های شکسته

مثل دل های شکسته

فراوانند

اما نگاه شکسته ی مادرم

بغض مرا ترکاند

 

 

 

سر در چاهی کن

که یوسف در چاهش بود

به زندانی برو

که یوسف زندانی آن بود

و چون زلیخا عاشق باش

که ارزش سرزنش کننده ها را

داشته باشد

 

 

چرا ماهی ها

نهنگ ها را دوست ندارند

چرا نهنگ ها

کشتی های شکار نهنگ را

اما

چرا دوست دارم شکار تو شوم

در مسیر صید تو منتظرم

تا تو بیایی

 

 

در نامه های اداری

از عشق خبری نیست

....

آقا فرهاد

با ظرف شکسته آب می خورد

همان ظرفی که شیرین شکسته بود

 

 

 

 

اسب ها را زین کنید

می خواهم به مهمانی عشق بروم

اما امروز آینه ها خالی است

و جلوی خانه چراغانی است

 

 

فقط انتظار و انتظار

با سکوتی بلند

نیلوفرانه در انتظار ایستاده ام

چشم به راه تو...

 

 

گلی که بازیچه ی دست پسرکی بود

بر زمین افتاد

آسمان دلش گرفت

و عشق مجهول ماند

چه غریبی عشق

 

 

ما می مانیم

تا انتظار بکشیم

چه انتظار تلخی

در کوچه ی اقاقیا

با لب های ترک خورده

خاموش و بی صدا

احساس نیامدنت

عذابم می دهد

چه انتظار بی پایانی

 

 

 

کبوترهای سفید

چه زود چرک می شوند

و کبوتران سیاه

در سیاهی خود می مانند

نکند مشکی رنگ عشق شود

و کثیفی اش را نشان ندهد

 

 

 

ماه کجاست

چرا در چاه افتاده است

نکند در چاه نقاشی شده

خدا را شکر که آب چاه

زلال و پاک است

 

در گوش هایم صدای گلوله های وحشی

من در مقابل تاریخ ایستاده ام

 

 

در محراب عشق

اینجا کجاست

 

جای پایم بوی عشق می دهد

و تفنگم بوی باروت

نگاه دارا و ندار

با شاعری همراه شد

که از عشق می گفت

اما هیچ کدام

عشق را باور نداشتند

 

 

چقدر سرنوشت

چقدر بغض

باور دارم که در عطش صبر خواهم مرد

و نگاهم که به خاطر رنج چروکیده شد

و خنده ام که تلخ است

اما با این حال

رنگ صورتی را دوست دارم

و در چکه های اشک شمع شریک

 

 

می دانی...

من آسمانی داشتم

اما چه مفت فروختم

حالا شاعر شدم

با هزار دردسر

و سهم من

تکه ای درد و غرور پدرم

و مادری که بیابانی شد

خودش می گفت

بی تو چراغ خانه ام  کم نور است

 

و نگاهت که به خاطر من

چقدر تلخی کشید

از گریه هایم راضی باش

زمان در من مرده است

تنها خیالم با آرزوی تو پرواز می کند

 

 

 

دیگر...

پرنده های آسمان من

آواز نمی خوانند

آنها منتظر گلوله هایی هستند

که هنوز از تفنگ ها بیرون نیامده اند

چند شلیک و ثانیه ای مردن

سرخی بالهایت

نشانه ی چیست

اکنون کرکس ها در آسمان

پرواز می کنند

آخر با چه امیدی

به آسمان نگاه کنم

 

 

واژه ها در فرات

غرق می شوند

و کوچه ها

در غم احساس

کدام باغچه ای

بوی گل نمی دهد

 

 

سقف خانه ترک خورده

بی درد نمی توان زیست

 

 

آنقدر کودکی ام را

در گهواره ماندم تا بزرگ نشوم

اما نشد

پاهایم راه رفتن را آموختند

و دستانم آرزو را

وقتی چشم هایم واقعیت را دید

تازه فهمیدم کجا هستم

و ذهنم پر از حادثه های تلخ و شیرین

حالا زمین را باور کردم

الان در بلوغ حادثه قدم می زنم

تا مرا به سوی خدا ببرد

هنوز ایستاده ام

در واقعیتی گنگ

 

 

 

در کدامین گلدان

درختی جای می شود

کدامین سؤال بی جواب

زیباست.....

روزنامه را کیلویی نفروش

دانه، دانه

مانند پرک های انگور

جشن بگیر

 

 

آسمان کجاست

تماشا و تماشا

و امتداد تماشا

خورشید و عاشورا

در طواف چشمه

آدم های حاشور خورده

تصویرها مغشوش

برای کشتنت آمده اند

ناگهان رنگین کمانی از رنگ

و انسانی که از یاد نمی رود

تازه آغاز شدی

 

 

 

به صیاد بگو

صید به شکارت آمده است

چرا در چراگاه نیستی

اگر ماه پشت ابر باشد می آیی!؟

ماه هم برایت خط و نشان می کشد

فردا

منتظرت هستم

 

 

در سلول انفرادی عشق

خوشبختم

با چشمانی باز و لب هایی خاموش

تاوان عشق آنقدرها هم نبود که برایم نوشتی

هزینه ی قطره قطره اشکم را محاسبه کردی

می ترسم از خاموشی لبهایم..

عطش امانم را بریده است

ترک های دستانم گریه می کنند

تازه در ابتدای خلقتیم

در ناگزیر آباد

در خط آتش

ابتدای راه

خودمان را تکرار می کنیم

و یکی یکی تکثیر می شویم

 

 

وقتی در جریان کلمات می اندیشیم

با چشمان یخ زده

و دهان روغن خورده

از پشت فکر

با کلمات حرف می زنیم

سینه به سینه

با کلاهی از بلوغ

موزون و ناهماهنگ

در لودگی رقص

چه شادی احمقانه ای

اینجا کجاست

 

 

چه خاموشی و بی صدا

تازه داشتیم به بودنت عادت می کردیم

که از گوشه ی چشمانم گذر کردی

مانند درخت پیر کهنسال

در قاب تصویر ذهنم

ماندگاری

حالا در باور من

همیشه زندگی خواهی کرد

طوفان

کاری نکن که موج

بی رحم تر شود

شاید

دریا، پنجه در پنجه ی طوفان

کشتی ها را به اعماق دریا ببرد

 

 

 

وقتی برای آخرین بار لبخند زدی

چشمانم گریستند

و لب هایم خاموش بدرقه ات کردند

کمی درنگ کن

می خواهم رفتنت را فراموش نکنم

بالاخره می روی..

اما کمی دیرتر برو

 

 

محبت را

از مادری آموختم

که شمعدانی ها را آب می داد

 

 

ساز درونم

بدون مضراب تو

صدای خوشی نمی دهد

و نوازنده ی چیره دستی

چون تو می تواند

مرا کوک کند

 

تازه حدیث عشق

آغاز شده است

می دانی...

شاید یک روز

از چشمانت بدی ببینی

اما از من

هرگز

 

 

زندگی بدون عشق

یعنی سراب

و تو عشق را چگونه تعریف می کنی

 

 

 

با صد تبسم

با هزار پیغام و پسغام

به تو می گویم

دوستت دارم

 

رنگ صدای لرزانم

چشم ترم

و تبسم تلخم

نشانی از تو بود

با هزار امید

منتظر آمدنت هستم

سخن کوتاه تر از اینکه بگویم

دوستت دارم

 

 

چرا اینچنین ناگهانی

به قلاب صیاد گرفتار شدی

و حالا صیاد

به فکر شکار نهنگ

آخر چرا

 

 

 

با تو عشق را موزون و هماهنگ دیدم

و با کمال احترام

در برابر قلم زانو می زنم

...

 

 

 

در پایان عمرت ای گل

تو را لای دفتر شعرم گذاشتم

تا دفترم بوی شعر بگیرد

از جنس گل سرخ

شاید پروانه ها

دفتر شعرم را بخوانند

کجایی ای عشق

و باد مرا هُل داد

کجایی دل شکسته

تا چوب حراجت را بزنم

 

 

 

 

 

شاخه های رو به آسمان

بالا برو، کمی بالاتر

شاید خدا

دعایت را مستجاب کند

و عاقبت هیزم شکن...

 

 

 

 

در حافظه ی برنج

ابرهای پر باران

و در حافظه ی خار

دستان پینه بسته ی خارکن

و درخت گردو

چقدر سنگ خورد

 

 

 

 

خاکستر عشق من

وقتی به باد رفت

تازه همه فهمیدند

من عاشقم

ای کاش می دانستی

دیروز که جگرم سوخت

به خاطر تو بود

 

 

 

 

در دامنه ی شیب کوه

نشسته ام

با چشمانی گریان

اکنون سنگ های ترک خورده

با من درد و دل می کنند

و من مرحم ترک های دلشان هستم

یکی یکی حرف دلتان را بزنید

من گوش می دهم

ای کوه پیر

چقدر ترک خورده ای

 

 

 

 

آدم های با احساس

با شکم گرسنه

چقدر قشنگ ویلن می زنی

آهای صدای شکسته

کمی بخوان

 

 

چاهی که آب ندارد

کاروان ها به سراغش نمی روند

اما می دانم

آدم هایی را که نجات داد

حتی یک نفر هم سراغش نیامد

به درد و دل چاه گوش نمی کنی

حرف های شنیدنی بسیار دارد

از بی وفایی و فراموشی آدم ها

 

دست های درختان

رو به آسمان است

تا ریشه ها زنده بمانند

اگر ریشه ها بمیرند

چقدر یکدیگر را فرسایش می دهید

چقدر اصطحکاک

چقدر شوری

چقدر چای تلخ

با یک حبه قند

مثل امواج دریا

ردپای ساحل را دنبال کن

ساحل همین نزدیکی است

 

 

 

 

چاهی که آب ندارد

کاروان ها به سراغش نمی روند

اما می دانم

آدم هایی را که نجات داد

حتی یک نفر هم سراغش نیامد

به درد و دل چاه گوش نمی کنی

حرف های شنیدنی بسیار دارد

از بی وفایی و فراموشی آدم ها

 

 

 

 

 

 

ای کتاب فروش

کتاب را دانه ای می فروشی

دانه ای چند

به قیمت پشت جلد

پس با تورم چه می کنی

خدا صبرت دهد

من صبر می کنم

وقتی همه چیز گران شد

آنوقت کتاب می خرم

 

 

 

 

در میان باغ

درختی را دیدم

که از شدت پیری

پوستش کلفت شده بود

گرما و سرما را احساس نمی کرد

این زمستان

ترک هایش بیشتر شده

 

 

 

چه توفیری می کند

این طرف بنشینی

یا آن طرف

بهتره جای این مبل را

با این میز عسلی عوض کنم

فضای اتاق زیباتر می شود

عجب حکایتی دارد این زندگی

کنار آخرین صندلی اتوبوس

جایت تعیین شده

صدای وحشتناک موتور اتوبوس

چه سخاوتمندانه

چه عادلانه

مهماندار...

با عزت و احترام راهنمایی ات می کند

 

 

 

هنوز یادم هست

وقتی کله پاچه را تقسیم می کردند

مغزش را به بی مغزها می دادند

و پاچه اش را به ضعیف ترها

اما سیراب و شیردانش

شکم و بزرگترها را پر می کرد

چقدر سخاوتمندانه

چقدر به فکر همه هستید

 

 

 

پشت شیشه ی سکوت

مرگ ایستاد بود

با شال گردن صورتی

زمستان از راه رسید

من برفش را دیدم

سه شبانه روز

مردم و زنده شدم

تا تو برگردی

حالا که برگشتی

با خیالی راحت می خوابم

خدا را شکر

همان سوغاتی که می خواستم

کاش آرزوی دیگری داشتم

 

 

سه روز و سه شب

داستان عشقت را خواندم

اما هیچ نفهمیدم

وقتی که دیدمت

همه چیز را فهمیدم

 

 

این سکوت

چه غوغا می کند

و مرگ تو

گنجشک ها را بیدار کرد

و باد را به هیاهو انداخت

و دریا را به تلاطم

حالا با چشمانم

بدرقه ات می کنم

 

 

در حلول ماه مبارک رمضان

یاد حلول سال نو افتادم

عید آسمانی

عید مهمانی خدا

مبارک باد

 

 

کنار رد پایت

فرشته ها ایستاده اند

و رد پایت

به موازات نور

تا قله ی آسمان امتداد دارد

 

 

در بهاری لطیف

کنار ذرات نور

دور از سیاهی و آه

و گیسوی باد

و گفتگوی چشمه با درخت

بهار آغوش گشوده است

 

 

کوه هیمالایا

به چه نظاره ایستاده ای

جنگ به خاطر نفت

و گورستان انسان ها

عجب بازاری دارد نوشابه

داور کارت قرمز را نشان داد

کوه چه عاشقانه ایستاده ای

با جواهری بر روی سر

چه سفید و چه پاک

می دانم که اشک هایت را

برای ما

هدیه فرستاده ای

 

 

 

سکوت شب را نشکن

دل مرا که شکستی

فهمیدم اجاره ای

در کنارم زندگی کردی

 

 

و ظلم چتر سیاهش را

برای جنگ

هدیه آورده بود

و دیوانه ها

با لوله های تفنگ

به استقبال کودکان می روند

می دانم

یونیفرم های قشنگ

مرگ را هدیه می دهد

 

 

باغبان پیر

سایه های درخت را کرایه می داد

و سیب های درخت را

به حراج گذاشته بود

 

زنی، دنبال سایه ی همسرش

چشم به زمین دوخته بود

 

به من گفتند

مغز گردو

حافظه را قوی می کند

تازه فهمیدم چرا....

فقرا هر روز فقیرتر می شوند

کودکی شمع به خاموشی گذشت

وقتی روشن شد

سریع پیر شد

و قدش شکست

و نورش یک شب

مهمان خانه ی مان شد

 

 

 

هر روز

تعداد پرنده ها کمتر می شود

و تعداد هواپیما ها بیشتر

آهای

پرنده های آهنی

بگذارید پرنده ها در آسمان

پرواز کنند

 

 

وقتی پلی سقوط می کند

خیلی ها در راه می مانند

وقتی ایمان سقوط می کند...

دیگر درخت زردآلو بار نمی دهد

و پرنده ها بر رویش نمی نشینند

و تابستان عکس های رنگی ندارد

 

 

در سقوط یک سنگ

سقف خانه ای ویران شد

به جرم اینکه

در مسیر سنگ قرار گرفته بود

روزها می آیند و می روند

و پسرک بازیگوش

بزرگ می شود

مانند ماهی های استخر

آنوقت

در پایین ابرها می پلکد

در عالم خاک

تعداد ماهی ها بیشتر از انسان هاست

نکند

رکورد ماهی ها شکسته شود

 

 

 

نشانی دشت اقاقیها را می دانی

خدا را شکر نمی دانی

اگر می دانستی

دشت را به ویلا تبدیل می کردی

و جنگل را به شوره زار

 

 

 

سکوت بیابان سنگین است

اما نه سنگین تر از سکوت تو

کمی با من حرف بزن

شاید بتوانم کمکی کنم

پشیمان نمی شوی.....

 

 

 

 

اینجا کودکان با ارقام آشنایند

اما با افعال نه

فعل خوب یا بد

تق و تق پول

افعال را می دانی

من نان ندارم که بخورم

 

و تو می گویی

شب عید شیرینی و پسته نخور

من غم نان دارم

توصیه تو این است

کمتر گوشت بخور

 

اگر دلی را شکستی

جبران کن

سعی کن دلت را به دلش پیوند بزنی

 

 

و کنار تبسم گل

پروانه آرام و قرار نداشت

اما وقتی تو آمدی

پروانه رفت

و گل پژمرد

 

 

در ثانیه های تنهایی ام

در ثانیه های خاموش

از پله های خاطره بالا آمدم

تا در موج نگاهت

غرق شوم

صدای پای خیس باران

بوی دریا می دهد

حقیقت پیداست

و یاس های سفید

منتظر عاشقی که از کنارش عبور کند

 

 

روبروی آینه ایستاده ام

با چراغی در دست

تازه

از پیچ راه آمده ام

حرف هایم را

در خانه ی آسیابان خواهم گفت

آنقدر آرد به توبره تان ریخت

تا پشتش خم شد

 

 

در ثانیه های تنهایی ام

در ثانیه های خاموش

از پله های خاطره بالا آمدم

تا در موج نگاهت

غرق شوم

 

 

در کنار گذرگاه عابر پیاده

ادراک مرده

آدم ها

چه بی خیال

در رودخانه ی اتوبان

غرق می شوند

هیچ انسانی

چوپان پلنگ ها نمی شود

پرستوها هم چوپان ندارند

اما قویی را می بینم

که راهنمای گروه است

مسیر بعدی کجاست ...

 

 

بگذار تا بگذرم

در شیب تند کوه

اما شیب نگاهت را که دیدم

تا پایان راه

همسفر شدیم

 

 

همچنان بی صدا و خاموش

اما ابری و بغض آلود

شاید بغضم بترکد

و گلها نصیبی ببرند

بالاخره باران می بارد

 

 

 

هر چه گفتی

به دلم نشست

اما در سکانس بعدی

بهتر بازی کن

صدایت را نازک تر کن

و گریمت را کمی بهتر کن

حالا برداشت بعدی

تا چند بهار منتظرت بمانم

جوانی ام رفت

در طول فصل هایی که گذشت

بهار کودکی ام کجاست

دوباره انتظار می کشم

 

 

 

امشب می خوام

شام دعوتت کنم

با یک لیوان شیر گاو

خیلی چاق و چله شده ای

اما می دانم

نیم ساعت دیگر می روی

 

 

این همه اسپری

این همه آرایش

این همه رنگ

این همه برا ی چه

همینجوری هم می تونی گول بزنی

اینجا کوسه بسیار است

 

 

 

امروز باورت کردم

چون قرضت را دادی

خیلی سال ها دنبالت بودم

اما پیدایت نکردم

 

در آغاز راه

دروازه های زیبا می بینی

و جلوه هایی که تعجب می کنی

اما هر چقدر که جلوتر می روی

مخروبه ها و چهر های طلسم شده

هر چقدر جلوتر بروی

آینه های زنگ زده

پیداست

جلوتر نرو

 

 

 

زرق و برق طلا

چشم ها را خیره کرده

و آپارتمان های لوکس

از آدم های بنجل پر شده

در تصویر پرده ی اتاق

فقط تصویر عشق های قدیمی

اما آدم های خودخواه

روی صندلی های لوکس

فراوانند

عجب پشتی های ملیله دوزی قشنگی

 

 

 

از یک آغاز دور

تا پایانی مبهم

سرنوشت رغم می خورد

در لحظه های حساس

دوباره متولد می شوم

آلبوم افکارم را ورق زدم

تصویر جوانی ام را دیدم

که بیهوده تلف نشد

انگار همه ی آدم ها ایستاده اند

تا از خیابان رد شوم

چه زود رفتی، جوانی

 

 

چه انسان زحمت کشی

تمام دنیا را به آینده سپرد

چقدر گذشت داری

 

سایه ی درخت

بر رویم سنگینی می کند

 

یک کاسه بادام خوردی

هیچ چی نگفتی

اما وقتی دهانت تلخ شد

همه فهمیدند

 

رفتارت شبیه شاعرهاست

اما افکارت شبیه هیولاها

حالا

رفتارت را باور کنم

یا افکارت را

 

در یک غروب غبار آلود

ابرهای تیره کنار رفتند

و خورشید زندگی ام

پیدا شد

 از کنارت گذشتم

نگاهم کردی

من که کاری نداشتم

صدایم کردی

 

 

شاخه ی درخت

در باد و طوفان و تگرگ

مقاومت کرد

تا در بهاری نو

شکوفه دهد

 

رفتار تو

عین حیوانات ما قبل تاریخ است

چقدر بد نگاه می کنی

چقدر بد صدا می کنی

چقدر....

 

 

عطش نگاهت

مثل گرمای نیمروز تابستان

مرا به جرعه ای عشق

دعوت کرد

 

ای قاب عکس

چه زود قدیمی شدی

اما هنوز عکست جوان مانده است

 

 

 

آقای جراح

چه خوب تیغ به دست می گیری

و درد بیماران را درمان می کنی

ای کاش آنهایی که شمشیر به دست داشتند

کمی مثل تو فکر می کردند

 

 

دوستت دارم

بدون آنکه نامت را بدانم

فقط به خاطر نگاه مهربانت

دوستت دارم

 

 

امروز خورشید غروب کرد

شاید وقتی فردا بیاید

دیگر نباشم

 

 

چه زیبا و صبور

عمرم را ورق زدی

و با اشک چشمانت

بدرقه ام کردی

 

 

کرم ابریشم

یک وقت پیله نیندازی

آدم ها منتظرند

تو را در دیگ آب جوش بیندازند

آخر این همه پارچه های ابریشمی

به چه قیمت

نوروز که نزدیک تر می آید

تیک تاک ساعت

زجرم می دهد

الان بچه های یتیم چکار می کنند

خوب یادم هست

وقتی یتیم شدم

کسی در خانه ی ما را نزد

و دریغ از یک لقمه نان

چقدر کتاب خدا را خوب خوانده اید

من از نوروز بدم می آید

همه فکر خودشان هستند

الان بچه های یتیم چکار می کنند

 

 

 

کاوه ی آهنگر

خوب یادت هست

ضحاک را چگونه شکست دادی

اما بعد چه کردی

خوب یادم هست...

 

 

 

 

 

 

 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد